شناور. آشناگر. شناگر. آب باز. سابح. سبّاح: روان اندر او کشتی و خیره مانده ز پهنای او دیدۀ آشناور. فرخی. بریگ اندر همی شد مرد تازان چو در غرقاب مرد آشناور. لبیبی. آن آشناوشی که خیال است نام او در موج آب دیدۀ من آشناور است. سیدحسن غزنوی. آن قدر دستی که خرچنگ قضا آشناور در محیط نام اوست. عمادی شهریاری. آشناور شود خرد در خون جان بجان کندن افکند بکنار. عمادی شهریاری. دلبستۀ روزگار پرزرق شدن یا شیفتۀ حیات چون برق شدن چون مردم آشناور اندر گرداب دستی زدنست و بعد از آن غرق شدن. سیدحسن اشرف
شناور. آشناگر. شناگر. آب باز. سابح. سَبّاح: روان اندر او کشتی و خیره مانده ز پهنای او دیدۀ آشناور. فرخی. بریگ اندر همی شد مرد تازان چو در غرقاب مرد آشناور. لبیبی. آن آشناوشی که خیال است نام او در موج آب دیدۀ من آشناور است. سیدحسن غزنوی. آن قَدَر دستی که خرچنگ قضا آشناور در محیط نام اوست. عمادی شهریاری. آشناور شود خرد در خون جان بجان کندن افکند بکنار. عمادی شهریاری. دلبستۀ روزگار پرزرق شدن یا شیفتۀ حیات چون برق شدن چون مردم آشناور اندر گرداب دستی زدنست و بعد از آن غرق شدن. سیدحسن اشرف
معروف، روی شناس، شناخته، برای مثال از این آشناروی تر داستان / خنیده نیامد بر راستان (نظامی۵ - ۷۶۲)یار و دوست، آنکه شایستۀ دوستی و مصاحبت باشد، برای مثال در این عهد از وفا بویی نمانده ست / به عالم آشنارویی نمانده ست (خاقانی - ۷۴۸)مطلوب، خواسته
معروف، روی شناس، شناخته، برای مِثال از این آشناروی تر داستان / خنیده نیامد برِ راستان (نظامی۵ - ۷۶۲)یار و دوست، آنکه شایستۀ دوستی و مصاحبت باشد، برای مِثال در این عهد از وفا بویی نمانده ست / به عالم آشنارویی نمانده ست (خاقانی - ۷۴۸)مطلوب، خواسته