جدول جو
جدول جو

معنی آساییدن - جستجوی لغت در جدول جو

آساییدن(کَ دَ)
آرام یافتن. بازایستادن از کار
لغت نامه دهخدا
آساییدن
باز ایستادن از کار
تصویری از آساییدن
تصویر آساییدن
فرهنگ لغت هوشیار
آساییدن((دَ))
آسودن
تصویری از آساییدن
تصویر آساییدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آراییدن
تصویر آراییدن
آراستن، زینت دادن، زیور کردن، خوش نما گردانیدن، آرایش کردن، نظم و ترتیب دادن، چیدن، گستردن، راست کردن، فراهم کردن، آماده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آماییدن
تصویر آماییدن
آمودن، ساختن، آراستن، در رشته کشیدن، آماده کردن، آمیختن، درهم کردن، آراسته شدن، آمیخته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساییدن
تصویر ساییدن
کوبیدن و نرم کردن، سودن، برای مثال فضل و هنر ضایع است تا ننمایند / عود بر آتش نهند و مشک بسایند (سعدی - ۱۲۰)، به هم مالیدن دو چیز، چیزی را ساو دادن و چرک یا زنگ آن را زدودن، سوهان زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فساییدن
تصویر فساییدن
افسون کردن، جادو کردن، رام کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آلاییدن
تصویر آلاییدن
آلودن، چیزی را از حالت پاکی خارج کردن، آلوده کردن، کثیف کردن، چیزی را با چیزی مخلوط کردن، آغشته کردن، تر کردن، خیس کردن، از حالت پاک خارج شدن، کثیف شدن، آلوده شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ خَ رَ / رِ کَ دَ)
فسونگری کردن. (انجمن آرا). افسون کردن و رام نمودن. (برهان) ، مالیدن و رام کردن. (انجمن آرا). افساییدن. در این معنی مصحف فسانیدن و مشتق از فسان به معنی حجرالمسن است
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
در بعض فرهنگها بدان معنی آلودن داده اند
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِپَ تَ)
رجوع به بسودن و پسودن و پسائیدن شود:
یکی شارسان کرده دارد ز سنگ
که نبساید آن را به چنگل پلنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ کَ دَ)
مالیدن. (آنندراج). لمس کردن. بسودن. دست زدن. (ولف) :
برو پیش او تیز و بنمای چهر
بیارای و میسای رویش بمهر.
فردوسی.
اگر نیم از این پیکر آید تنش
سرش ابر ساید زمین دامنش.
فردوسی.
سرش می بساید بچرخ بلند
همیدون بود بیخ او ارجمند.
فردوسی.
آن بس نبود که روی زانو
درخاک بمالی و بسایی.
ناصرخسرو.
گه بر زنخ تو دست سایم
گاهی شکر از لبت ربایم.
نظامی.
بدان سنگ سیه رغبت نماید
برغبت خویشتن بر سنگ ساید.
نظامی.
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید.
سعدی (طیبات).
، سحق کردن. نرم کردن. سودن. (ناظم الاطباء). سحق. (دهار). حرق. ساییدن بسوهان. (دهار) :
هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر
فرق سر او زیر پی پیل بسایی.
منوچهری.
اندام شما را بلگد خرد بسایم
زیرا که شما را بجز این نیست سزاوار.
منوچهری.
هرچ آن بزمان یافته ست بودش
سوهان زمانه ش بساید آسان.
ناصرخسرو.
روزی آخر ز چرخ پاینده
هم تو سایی و هم بساینده.
سنایی.
از پی مشتی جو گندم نمای
دانۀ دل چون جو و گندم مسای.
نظامی.
سنبلۀ چرخ کو مساحی معنی
دانۀ دل ساید آسیای صفاهان.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 361).
، بمجاز، سودن. سوهان زدن. رندیدن:
بفرمای کآهنگر آرند چند
ز پای من اکنون بسایند بند.
فردوسی.
بیاورد چندین ز آهنگران
که سایند آن بندهای گران.
فردوسی.
، فرسودن. (آنندراج) :
اگر تاج ساییم و گر خود و ترگ
رهایی نباشد هم از چنگ مرگ.
نظامی.
بدوش دیگران زنبیل سایند
بدندان کسان زنجیر خایند.
نظامی.
، زدودن و صیقل کردن و جلا دادن، اندودن، گداختن، حل کردن، پالودن و صاف کردن، دریافتن و درک کردن. (ناظم الاطباء).
- دست ساییدن، بمجاز، پنجه نرم کردن. نبرد کردن:
سزای تو گر نیست چیزی که هست
بکوشیم و با آن بساییم دست.
فردوسی.
بچیزی که بر ما نیاید شکست
بکوشیدو با او بسایید دست.
فردوسی.
ترا بندگانند و سالار هست
که سایند با چرخ گردنده دست.
فردوسی.
- دست بر دست ساییدن، تأسف خوردن:
بحسرت من بسایم دست بر دست
که چیزی نیستم جز باد در دست.
(ویس و رامین).
- سر ساییدن بر کیوان (آسمان) ، کنایه از بسیار بلند بودن. مقام بلند داشتن:
یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان
یکی راسر نشاید جز بزیر سنگ چون ارقم.
ناصرخسرو.
هزار سرو خرامان براستی نرسد
بقامت تو وگر سر بر آسمان سایند.
سعدی (بدایع).
- غالیه ساییدن، کوفتن. سحق:
باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیه ای بسای از آن طرۀ مشکبوی او.
سعدی (طیبات).
- مشک ساییدن، سحق. کوفتن:
فضل و هنر ضایعست تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ دَ)
رجوع به آساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
برآسودن. آرام و قرار گرفتن:
مگر زو برآساید این بوم و بر
بفّر تو ای مرد پیروزگر.
فردوسی.
اگر پیل تن را بچنگ آوری
زمانه برآساید از داوری.
فردوسی.
چو آراید او تاج و تخت مهان
برآساید از رنج و سختی جهان.
فردوسی.
لختی از رنج ره برآسایم
چون رسد حکم شاه بازآیم.
نظامی.
چو زین گرمی برآسائیم یک چند
مرا شکر مبارک شاه را قند.
نظامی.
چو گرگان پسندند برهم گزند
برآساید اندر میان گوسفند.
سعدی.
روان تشنه برآساید از کنار فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم.
سعدی.
گر آوازم دهی من مرده در گور
برآساید روان دردمندم.
سعدی.
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم برآسایم ز دنیا و شر و شورش.
حافظ.
رجوع به آساییدن و آسودن و برآسودن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ / کَ لَ اَ کَ دَ)
آراستن
لغت نامه دهخدا
(کِ شُ دَ)
رجوع به برآسانیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بساویدن
تصویر بساویدن
تماس پیدا کردن، لمس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسانیدن
تصویر بسانیدن
مشروب کردن آب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبانیدن
تصویر آبانیدن
ستودن، مدح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
کنایه از کسی که تعب و محنت روزگار را ندیده و نچشیده باشد، محبوب، مستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگاهیدن
تصویر آگاهیدن
خبر یافتن، آگاه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فساییدن
تصویر فساییدن
جادو کردن، رام کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسائیدن
تصویر آسائیدن
آسودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آراییدن
تصویر آراییدن
آراستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلاییدن
تصویر آلاییدن
آلودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماهیدن
تصویر آماهیدن
باد کردن ورم کردن تورم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فساییدن
تصویر فساییدن
((فَ دَ))
افساییدن، افسون کردن، جادو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آلاییدن
تصویر آلاییدن
((دَ))
آلودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساییدن
تصویر ساییدن
((دَ))
کوبیدن و نرم کردن، به هم مالیدن، سوهان زدن، صیقل دادن، لمس کردن، ساویدن، سابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آراییدن
تصویر آراییدن
((دَ))
آراستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آماسیدن
تصویر آماسیدن
تورم کردن، ورم کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آغازیدن
تصویر آغازیدن
ابداء، ابتداء، شروع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آساینده
تصویر آساینده
امکانات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بساویدن
تصویر بساویدن
لمس کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
سابیدن، سودن، خرد کردن، کوبیدن، نرم کردن، سوهان زدن، صیقلی کردن، زدودن، جلا دادن، صیقل دادن، مالیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد