جدول جو
جدول جو

معنی آدمه - جستجوی لغت در جدول جو

آدمه(دِ مَ)
ج ادیم. پوستها، جمع واژۀ ادام. نانخورشها
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خدمه
تصویر خدمه
خادم، مجموع کارکنان یک وسیله، مکان یا ماشین مثلاً خدمۀ مسجد، خدمۀ هواپیما، خدمۀ هتل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آدرمه
تصویر آدرمه
نمدزین، نمدی که زیر زین بر پشت اسب می اندازند، آدرم، ترمه، تکلتو، تکتلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آدمی
تصویر آدمی
آدم، انسان، برای مثال تو کز محنت دیگران بی غمی / نشاید که نامت نهند آدمی (سعدی - ۶۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پدمه
تصویر پدمه
بهره، حصه، طعامی که در سفره یا دستمال ببندند و از جایی به جای دیگر ببرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صدمه
تصویر صدمه
آسیب، آزار، راندن و دفع کردن، کوبیدن دو چیز به هم، مصیبت
صدمه خوردن: آسیب دیدن، آزار دیدن
صدمه دیدن: آسیب دیدن، آزار دیدن، صدمه خوردن
صدمه کشیدن: رنج و آزار کشیدن، تحمل مشقت کردن
صدمه زدن: آسیب زدن، آزار رساندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آدمک
تصویر آدمک
آدم کوچک، پیکر و هیکل کوچک که به شکل آدمی درست کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمده
تصویر آمده
رسیده، وارد، آنکه وارد شده، آنچه روی داده، برای مثال زآمده شادمان بباید بود / وز گذشته نکرد باید یاد (رودکی - ۴۹۵)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ مَ)
ادمت. گندم گونی.
رجوع به ادمه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
پیشوای قوم و روگاه آنها که شناخته شوند به او. مقتدا. ادام. ادم، پشت فرونشسته، آنکه گردنش بدوش فروشده باشد. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، کوتاه دستها (اسب). اسبی کوتاه دست. (تاج المصادر بیهقی) ، بیت ادن ّ، خانه پست. مؤنث: دنّاء
لغت نامه دهخدا
(اِ مَ)
جمع واژۀ ادیم
لغت نامه دهخدا
(طِ مَ)
جمع واژۀ اطوم. سنگ پشت های دریائی که کاسه و لاک ستبر دارند
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
در اصطلاح بنایان، قسمی گچ روان کردۀ گشاده و تنک یعنی بسیارآب و کم مایه، برای سفید کردن ظاهر بناءچون دیوار و سقف. و بنّایان قم آن را لایه گویند
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
رسیده. وارد. واقع. حادث. کائن:
زآمده شادمان نباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد.
رودکی.
خوارزمشاه اسب بخواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتادهم بر جانب افکار و دستش بشکست. (تاریخ بیهقی) ، بدیهه. لطیفه. چربک. نادره:
بارها درشدی بمجلس خاص
گه نوازن بدی ّ وگه رقاص
گاه گفتی بشوخی آمده ای
گه نمودی بعشوه شعبده ای.
امیرخسرو.
، طبیعی، مقابل مصنوع و ساختگی:
فرق سخن عشق و خرد خواستم از دل
گفت آمده دیگر بود و ساخته دیگر.
؟
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
شهریست از شهرهای سهل که خدای تعالی آنرا باژگونه گردانید و آنرا ملکی خاص بود که او را ملک ادمه گفتندی و در مروج الذهب ’ادما’ و در ابن الوردی ’أذمی’ آمده است. (ضمیمۀمعجم البلدان). یکی از شهرهای پنجگانه ’سدیم’ بود که بعلت عصیان ساکنینش از جانب خداوند با آتش و گوگرد سوخته شد. (سفر تثنیه 29:23) (قاموس کتاب مقدس) ، نزدیک گردانیدن کسی را. (منتهی الارب). نزدیک کردن. (تاج المصادر بیهقی). نزدیک آوردن، ادناء ناقه، نزدیک شدن نتاج ناقه. (منتهی الارب). نزدیک آمدن زه اشتر. (تاج المصادر بیهقی) ، بزیست تنگ زندگانی کردن. (منتهی الارب). در تنگدستی بودن، مرتکب عیب و نقیصه گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خدمه
تصویر خدمه
اجتماع مردم، قوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادمه
تصویر ادمه
پاره پوست، پشت پوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پدمه
تصویر پدمه
بهره، حصه
فرهنگ لغت هوشیار
کشتی پر بار رسیده وارد، واقع حادث، بدیهه لطیفه نادره، طبیعی مقابل مصنوع ساختگی، قسمی گچ روان کرده گشاده و تنگ یعنی بسیار آب و کم مایه برای سفید کردن ظاهر بنا چون دیوار و سقف لایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدره
تصویر آدره
شبی سرد
فرهنگ لغت هوشیار
نمد زین اسب و مانند آن تکلتو، زینی که نمد زین آن دو نیم بود، درفشکه بدان نمد زین دوزند، سلاح مانند خنجر و شمشیر و تیر و کمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدمی
تصویر آدمی
یک تن از اولاد آدم ابوالبشر، انس، انسان، مردم، ناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدمک
تصویر آدمک
آدم کوچک انسان کوچک، پیکری کوچک که بشکل انسان درست کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدمه
تصویر صدمه
مصیبت، آسیب، گزند
فرهنگ لغت هوشیار
شن کش منداوی گونج (گویش افغانی) تخته دندانه داری که با آن زمین را هموار می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدمه
تصویر کدمه
کدمه در فارسی: داغ، نشان
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی گشته از قودمت پیش پیشی، دلیری سریانی تازی گشته قدمت در فارسی کهوانی پیشینگی دیرینگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزمه
تصویر آزمه
ناب، نیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پدمه
تصویر پدمه
((پَ مِ))
بهره، نصیب، غذا یا میوه ای که از یک مهمانی با خود بیاورند، هر چیز پیچیده در دستمال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صدمه
تصویر صدمه
((صَ دَ مِ))
کوفتن، کوفتن دو چیز به هم، کوفتگی، آسیب، آزار، مصیبت، صدمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آدرمه
تصویر آدرمه
((رَ مِ))
نمدی که بر پشت اسب و زیر زین افکنند، تکلتو، نمدزین، درفشی که با آن نمدزین را دوزند، سلاح مانند خنجر و شمشیر، آدرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آدمک
تصویر آدمک
((دَ مَ))
آدم کوچک، مترسک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خدمه
تصویر خدمه
((خَ دَ مِ))
جمع خادم، خدمتکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صدمه
تصویر صدمه
گزند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آدمی
تصویر آدمی
انسان، بشر
فرهنگ واژه فارسی سره