جدول جو
جدول جو

معنی آخازیر - جستجوی لغت در جدول جو

آخازیر
دهکده ای از دبستان بالا لاریجان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آقامیر
تصویر آقامیر
(پسرانه)
سلطان بزرگ، امیر والامقام، آقا (مغولی) + میر (ازعربی)، نام روستایی در نزدیکی بیرجند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سرازیر
تصویر سرازیر
دارای سراشیبی، سرنگون، مقابل سربالا، رو به پایین
سرازیر شدن: در سراشیبی رفتن، رو به پایین رفتن، سرنگون شدن
سرازیر کردن: جاری کردن، سرنگون کردن، واژگون ساختن
فرهنگ فارسی عمید
عارضۀ ایجاد شدن غده های سخت در گردن و زیر گلو که گاهی تبدیل به زخم و جراحت می گردد و از آن ها چرک می آید، سل غدد لنفاوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آغازگر
تصویر آغازگر
آنکه کاری را شروع کند، آغاز کننده، در ورزش در اسب دوانی، کسی که فرمان حرکت به سوارکاران می دهد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ عربی ابزار فارسی. آنچه در دیگ کنند از ادویه و بوی افزارهای خشک. دیگ افزارها. توابل. بوزار. افحاء
لغت نامه دهخدا
(گَ)
آنکه در سبق فرمان حرکت دهد. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اخبار. جج خبر، آبگیر. آبگیر در دشت. (مهذب الاسماء). غدیر. (نصاب). گورآب در صحرا. تالاب، زمینی که آنرا جدا کنند برای خود، زمینی که امام آنرا بکسی دهد و ملک کسی نباشد. ج، اخاذ، اخاذات. جج، اخذ
لغت نامه دهخدا
(گَ)
رهاص. دیوارزن. مهره زن (مراد از مهره هر یک از طبقات گلین است که در چینه ای برهم نهند)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مقابل سرابالا. (آنندراج) ، واژگونه. باژگون:
خودنمایی نتوان کرد به روشن گهران
رفته از سرو سهی عکس سرازیر در آب.
معز فطرت (از آنندراج).
ز زوری که دارد بکشتی شتاب
سرازیر بنمود عکسش در آب.
محمدطاهر وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
جمع واژۀ طخرور. یقال: جأه طخاریر، یعنی آمدند او را مردم درآمیخته از هر جنس. یا آمدند او را متفرق و پریشان. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خنزیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، آماس غده ای شکل که در گلو پدیدار گردد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). دژپه. (از ناظم الاطباء). خوکک. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). نام مرضی است از نوع سل که در گردن ظاهر شود، اورام صغار سخت برنگ تن که برگردن و غیر آن پدید آید، اشیاء غددی در بغل و کشالۀران و زیر گلو. (یادداشت بخط مؤلف) : آماسی است که از گوشت جدا باشد و از پوست جدا نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : باب ششم: اندر آماسها که آن را بتازی خنازیر گویند این علت را بپارسی خوک گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به کشاف اصطلاحات فنون شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جمع واژۀ زرزور. (از اقرب الموارد) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب) : شوکران مردم را هلاک می کند و سار را که بتازی زرازیر گویند زیان ندارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به زرزور شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
لحمۀ زمازیر، گوشت او منقبض و ترنجیده است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
دهی از دهستان شاخنات بخش در میان شهرستان بیرجند است با270 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
جمع واژۀ یخضور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به یخضور شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اخدار. جج خدر
لغت نامه دهخدا
تصویری از آفازی
تصویر آفازی
توانائی سخن گفتن نداشتن براثر ضربه مغزی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به آغاز ابتدایی بدوی، جانور و گیاه تک یاخته، جمع آغازیان موجوداتی که دارای یک یاخته هستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذخایر
تصویر ذخایر
دخیره ها، پی افکنده ها، اندوخته ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرازیر
تصویر سرازیر
واژگون، رو به پائین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنازیر
تصویر خنازیر
خوک، و بمعنی غده هائی که زیر گلو پیدا می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغازگر
تصویر آغازگر
شروع وآغاز کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفازیا
تصویر آفازیا
فرانسوی زبانگیری از بیماریها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابازیر
تصویر ابازیر
جمع بزر آنچه در دیگ کنند از ادویه و بوی افزارهای خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرازیر
تصویر سرازیر
((سَ))
رو به پایین، سراشیب، سراشیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنازیر
تصویر خنازیر
((خَ))
جمع خنزیر، خوک ها، غده های سختی که در زیر گلو و گردن به وجود می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آغازگر
تصویر آغازگر
((گَ))
آغاز کننده، در اصطلاح اسب دوانی، کسی که فرمان حرکت می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آغازین
تصویر آغازین
اوریجینال، مقدماتی، اصلی، ابتدایی، اولین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابازیر
تصویر ابازیر
دیگ ابزار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آغازگر
تصویر آغازگر
آکتیویتور
فرهنگ واژه فارسی سره
ابتدایی، ازلی، اولین، اولیه، بدوی، مقدماتی، نخستین
متضاد: انتهایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شیب، سراشیب، نشیب
متضاد: سربالایی، آویخته، سرنگون، معلق، وارو، وارونه، واژگون
متضاد: سربالا، روان، جاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی بیماری، خناق
فرهنگ گویش مازندرانی