تاولی که به سبب سوختگی یا ساییده شدن پوست پیدا شود، تاول، نوعی بیماری ویروسی که باعث تب شدید، درد ستون فقرات و ایجاد بثورات می شود و آثار آن برای همیشه روی پوست باقی می ماند. برای جلوگیری از این بیماری مایۀ آبله به بدن تلقیح می کنند، حیواناتی از قبیل گاو، گوسفند، بز، خوک و بعضی از پرندگان نیز به مرض آبله مبتلا می شوند آبلۀ شیری: در پزشکی آبلۀ خفیف شبیه آبله مرغان که بیشتر در مناطق گرمسیر دیده می شود آبلۀ فرنگی: در پزشکی تاول هایی که به واسطۀ بیماری سیفلیس روی پوست بدن پیدا می شود، آبلۀ افرنگ، آبلۀ فرنگ آبلۀ افرنگ: در پزشکی تاول هایی که به واسطۀ بیماری سیفلیس روی پوست بدن پیدا می شود، آبلۀ فرنگی آبلۀ فرنگ: در پزشکی تاول هایی که به واسطۀ بیماری سیفلیس روی پوست بدن پیدا می شود، آبلۀ فرنگی آبلۀ گاوی: در پزشکی مرض واگیردار آبله که در گاو بروز می کند و دانه های آبله در روی پستان های او پیدا می شود و از آن مایۀ آبله برای تلقیح به بدن انسان می گیرند
تاولی که به سبب سوختگی یا ساییده شدن پوست پیدا شود، تاول، نوعی بیماری ویروسی که باعث تب شدید، درد ستون فقرات و ایجاد بثورات می شود و آثار آن برای همیشه روی پوست باقی می ماند. برای جلوگیری از این بیماری مایۀ آبله به بدن تلقیح می کنند، حیواناتی از قبیل گاو، گوسفند، بز، خوک و بعضی از پرندگان نیز به مرض آبله مبتلا می شوند آبلۀ شیری: در پزشکی آبلۀ خفیف شبیه آبله مرغان که بیشتر در مناطق گرمسیر دیده می شود آبلۀ فرنگی: در پزشکی تاول هایی که به واسطۀ بیماری سیفلیس روی پوست بدن پیدا می شود، آبلۀ افرنگ، آبلۀ فرنگ آبلۀ افرنگ: در پزشکی تاول هایی که به واسطۀ بیماری سیفلیس روی پوست بدن پیدا می شود، آبلۀ فرنگی آبلۀ فرنگ: در پزشکی تاول هایی که به واسطۀ بیماری سیفلیس روی پوست بدن پیدا می شود، آبلۀ فرنگی آبلۀ گاوی: در پزشکی مرض واگیردار آبله که در گاو بروز می کند و دانه های آبله در روی پستان های او پیدا می شود و از آن مایۀ آبله برای تلقیح به بدن انسان می گیرند
چیستان. چربک. سخن غریب. مثل. حکایت. بردک، آن داهیه که بماند یاد کردن آن همیشه. (ربنجنی) ، جانور وحشی، مرغ که بر جای ماند و بسردسیر و گرمسیر نشود، سختی. (ربنجنی). ج، اوابد
چیستان. چربک. سخن غریب. مثل. حکایت. بردک، آن داهیه که بماند یاد کردن آن همیشه. (ربنجنی) ، جانور وحشی، مرغ که بر جای ماند و بسردسیر و گرمسیر نشود، سختی. (ربنجنی). ج، اوابد
برآمدگی قسمتی از بشره بعلت سوختگی یا ضرب و زخم و گرد آمدن آب میان بشره و دمه یعنی جلد اصلی. تاول. مجل. مجله. نفط. جدر. بثره. دژک. خجوله. نفاطه: یا بکفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا (کذا). عسجدی (از فرهنگ اسدی، چاپی). اگرچه پایت آبله کرده است... دل تنگ مکن که همین ساعت راه قطع شود. (کتاب المعارف). هزار آبله بر دل از این یک آبله است که گفت آنکه ز وحدت نخاست بسیاری. رفیع الدین ابهری. ، تبخال و تبخاله: با زبانی پربخار و با لبی پرآبله از چه سوزد گر تب محرق ندارد در بدن ؟ سلمان ساوجی. ، تکمۀ پستان. سر پستان: نیم از پرورش مادر گیتی راضی زآنکه خون خورده ام از آبلۀ پستانش. ؟ ، بیماریی است عفن، ساری و وبائی با تب و بثوری بر ظاهر اندام که منتهی بچرک و ریم شود و گاه مهلک باشد، از اینرو تلقیح اطفال و سالخوردگان نیز بهر چند سال یک بار برای دفع و جلوگیری آن لازم و ضروری است. جدری. نبخ. چیچک. (منتهی الارب). نفطه. نفاطه. ماهه: نه مه غذای فرزند از خون حیض باشد پس آبله برآرد صورت کند مجدّر نه ماهه خون حیضی چون آبله برآرد سی ساله خون مردم آخر چه آورد بر؟ خاقانی. احمدک را که رخ نمونه بود آبله بردمد چگونه بود؟ نظامی. ، تیر. تیرک. جوش. یعنی حبابی از بخار که از بن ظرف مایعی جوشان برخاسته و بروی آب آید، حباب. کوپله. و آب سوار که گاه باران بر حوض و غدیر افتد، برآمدگی خرد در جامه های ابریشمین و پشمین، جوش که بر اندام افتد. - آبلۀ رخ فلک، مجازاً، ستاره. چشم شب. - امثال: مبارک خوشگل بود آبله هم برآورد
برآمدگی قسمتی از بشره بعلت سوختگی یا ضرب و زخم و گرد آمدن آب میان بشره و دمه یعنی جلد اصلی. تاوَل. مَجْل. مَجْله. نفط. جدر. بثره. دژک. خجوله. نفاطه: یا بکفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا (کذا). عسجدی (از فرهنگ اسدی، چاپی). اگرچه پایت آبله کرده است... دل تنگ مکن که همین ساعت راه قطع شود. (کتاب المعارف). هزار آبله بر دل از این یک آبله است که گفت آنکه ز وحدت نخاست بسیاری. رفیع الدین ابهری. ، تبخال و تبخاله: با زبانی پربخار و با لبی پرآبله از چه سوزد گر تب محرق ندارد در بدن ؟ سلمان ساوجی. ، تکمۀ پستان. سر پستان: نیَم از پرورش مادر گیتی راضی زآنکه خون خورده ام از آبلۀ پستانش. ؟ ، بیماریی است عفن، ساری و وبائی با تب و بثوری بر ظاهر اندام که منتهی بچرک و ریم شود و گاه مهلک باشد، از اینرو تلقیح اطفال و سالخوردگان نیز بهر چند سال یک بار برای دفع و جلوگیری آن لازم و ضروری است. جدری. نبخ. چیچک. (منتهی الارب). نفطه. نفاطه. ماهه: نُه مه غذای فرزند از خون حیض باشد پس آبله برآرد صورت کند مجدّر نه ماهه خون حیضی چون آبله برآرد سی ساله خون مردم آخر چه آورد بر؟ خاقانی. احمدک را که رخ نمونه بود آبله بردمد چگونه بود؟ نظامی. ، تیر. تیرک. جوش. یعنی حبابی از بخار که از بن ظرف مایعی جوشان برخاسته و بروی آب آید، حباب. کوپله. و آب سوار که گاه باران بر حوض و غدیر افتد، برآمدگی خرد در جامه های ابریشمین و پشمین، جوش که بر اندام افتد. - آبلۀ رخ فلک، مجازاً، ستاره. چشم شب. - امثال: مبارک خوشگل بود آبله هم برآورد
آنگاه. پس. سپس. بعد. بعد از آن: اکنون نواحی اسلام همه یاد کنیم و آنگه باقی نواحی کافران یاد کنیم. (حدودالعالم). و اندر وی (اندر نصیبین) چشمه ها است بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و بیک جای گرد شود و آن را خابور خوانند و آنگه اندر فرات افتد. (حدودالعالم). شاها هزار سال بعز اندرون بزی وآنگه هزار سال بملک اندرون ببال. عنصری. وز پشت فروگیرد و بر هم نهد انبار آنگه بیکی چرخشت اندر فکندشان. منوچهری. یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار آنگاه هر سه را خرد بساید... آنگه یک من نرم آهن بیاورد. (نوروزنامه)، آن وقت. آن زمان. در آن حال. در آن هنگام: نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف راست گوئی که همه سخره و شاکار کنی. کسائی. بدانگه کجا مادرت را ز چین فرستاد خاقان بایران زمین. فردوسی. نه بینی که عیسی ّ مریم چه گفت بدانگه که بگشاد راز نهفت ؟ فردوسی. که آیم بر افراز که چون پلنگ نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ. فردوسی. چون شدم نیم مست و کالیوه باطل آنگه بنزد من حق بود. حصیری (خطیری ؟). ساخت آنگه یکی بیوگانی هم بر آئین و رسم یونانی. عنصری. چه سود از دزدی آنگه توبه کردن که نتوانی کمند انداخت بر کاخ. سعدی. - زآنگه که، از آن وقت که: زآنگه که تو را بر من مسکین نظر است آثارم ازآفتاب مشهورتر است. سعدی. - هر آنگه، هرزمان. هر وقت: هر آنگه که خوری می خوش آنگه است خاصه که گل و یاسمن دمید. رودکی. هر آنگه که روز تو اندرگذشت نهاده همی باد گردد بدشت. فردوسی. - همانگه، در همان وقت: همانگه ز دینار بردی هزار ز گنج جهاندیدۀ نامدار. فردوسی. - ، فوراً. فی الفور. درساعت: خشمش آمد و همانگه گفت ویک خواست کو را برکند از دیده کیک. رودکی. یکی گرز زد ترک را بر هباک کز اسب اندر آمد همانگه بخاک. فردوسی (از فرهنگ اسدی)
آنگاه. پس. سپس. بعد. بعد از آن: اکنون نواحی اسلام همه یاد کنیم و آنگه باقی نواحی کافران یاد کنیم. (حدودالعالم). و اندر وی (اندر نصیبین) چشمه ها است بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و بیک جای گرد شود و آن را خابور خوانند و آنگه اندر فرات افتد. (حدودالعالم). شاها هزار سال بعز اندرون بزی وآنگه هزار سال بملک اندرون ببال. عنصری. وز پشت فروگیرد و بر هم نهد انبار آنگه بیکی چرخشت اندر فکَنَدْشان. منوچهری. یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بُسد و یک جزو زنگار آنگاه هر سه را خرد بساید... آنگه یک من نرم آهن بیاورد. (نوروزنامه)، آن وقت. آن زمان. در آن حال. در آن هنگام: نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف راست گوئی که همه سخره و شاکار کنی. کسائی. بدانگه کجا مادرت را ز چین فرستاد خاقان بایران زمین. فردوسی. نه بینی که عیسی ّ مریم چه گفت بدانگه که بگشاد راز نهفت ؟ فردوسی. که آیم بر افراز کُه ْ چون پلنگ نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ. فردوسی. چون شدم نیم مست و کالیوه باطل آنگه بنزد من حق بود. حصیری (خطیری ؟). ساخت آنگه یکی بیوگانی هم بر آئین و رسم یونانی. عنصری. چه سود از دزدی آنگه توبه کردن که نتوانی کمند انداخت بر کاخ. سعدی. - زآنگه که، از آن وقت که: زآنگه که تو را بر من مسکین نظر است آثارم ازآفتاب مشهورتر است. سعدی. - هر آنگه، هرزمان. هر وقت: هر آنگه که خوری می خوش آنگه است خاصه که گل و یاسمن دمید. رودکی. هر آنگه که روز تو اندرگذشت نهاده همی باد گردد بدشت. فردوسی. - همانگه، در همان وقت: همانگه ز دینار بردی هزار ز گنج جهاندیدۀ نامدار. فردوسی. - ، فوراً. فی الفور. درساعت: خشمش آمد و همانگه گفت ویک خواست کو را برکند از دیده کیک. رودکی. یکی گرز زد ترک را بر هباک کز اسب اندر آمد همانگه بخاک. فردوسی (از فرهنگ اسدی)
بر آمدگی قسمتی از بدن به علت سوختگی یا ضرب وزخم، تاول. بر آمدگی بخشی از بشره بسبب سوختگی یا ضرب و زخم و گردآمدن آب میان بشره و دمه یعنی جلد اصلی، مرضی است ساری که بصورت تاولهایی روی پوست بدن ظاهر میشود و با تب همراه است. در اغلب حیوانات مانند گوسفند و گاو و خوک و بز و اسب و پرندگان نیز بروز میکند باد آبله، عقده ای که بسبب راه رفتن بسیار در پا پیدا شود، تبخال تبخاله، تکمه پستان سر پستان نوک پستان یاآبله از هم گسستن، بیرون زدن آبله. یا آبله پستان. 5 یا آبله چشم. دانه سفید یا سرخی که بر ظاهر چشم پدید آید توژک. یاآبله رخ فلک. ستارگان. یا آبله روز. آفتاب. یا آبله گاوی آبله ایست که بیشتر روی پستانهای گاو میزند (20 تا 30 دانه)، اهمیتش از آن جهت است که از ترشح دانه های آن مایه آبله برای انسان تهیه میکنند. یا آبله گوسفند. مرضی است که با تب در گوسفند شروع میشود و تاولهای آبله بیشتر در نقاط کم مو (مانند صورت شکم زیر بغل و زیر ران) ظاهر میشود و بگوسفندان دیگر گله سرایت میکند
بر آمدگی قسمتی از بدن به علت سوختگی یا ضرب وزخم، تاول. بر آمدگی بخشی از بشره بسبب سوختگی یا ضرب و زخم و گردآمدن آب میان بشره و دمه یعنی جلد اصلی، مرضی است ساری که بصورت تاولهایی روی پوست بدن ظاهر میشود و با تب همراه است. در اغلب حیوانات مانند گوسفند و گاو و خوک و بز و اسب و پرندگان نیز بروز میکند باد آبله، عقده ای که بسبب راه رفتن بسیار در پا پیدا شود، تبخال تبخاله، تکمه پستان سر پستان نوک پستان یاآبله از هم گسستن، بیرون زدن آبله. یا آبله پستان. 5 یا آبله چشم. دانه سفید یا سرخی که بر ظاهر چشم پدید آید توژک. یاآبله رخ فلک. ستارگان. یا آبله روز. آفتاب. یا آبله گاوی آبله ایست که بیشتر روی پستانهای گاو میزند (20 تا 30 دانه)، اهمیتش از آن جهت است که از ترشح دانه های آن مایه آبله برای انسان تهیه میکنند. یا آبله گوسفند. مرضی است که با تب در گوسفند شروع میشود و تاولهای آبله بیشتر در نقاط کم مو (مانند صورت شکم زیر بغل و زیر ران) ظاهر میشود و بگوسفندان دیگر گله سرایت میکند
آبله درخواب زیان مال بود. اگر بیند که بر تن او آبله بود، به قدر آن خواسته مال او را حاصل شود. محمد بن سیرین آبله به تن دیدن بر پنج وجه بود: اول: زیادتی مال، دوم: زن خواهد، سوم: پسرش آید، چهارم: حاجت روا شدن، پنچم: از ترس و بیم ایمن شود، چون ابله سفید. اگر بیند که بر تن او آبله بود، به قدر آن مال حرام حاصل شود.
آبله درخواب زیان مال بود. اگر بیند که بر تن او آبله بود، به قدر آن خواسته مال او را حاصل شود. محمد بن سیرین آبله به تن دیدن بر پنج وجه بود: اول: زیادتی مال، دوم: زن خواهد، سوم: پسرش آید، چهارم: حاجت روا شدن، پنچم: از ترس و بیم ایمن شود، چون ابله سفید. اگر بیند که بر تن او آبله بود، به قدر آن مال حرام حاصل شود.