جدول جو
جدول جو

معنی آبخوره - جستجوی لغت در جدول جو

آبخوره
(خوَ / خُ رَ / رِ)
آبگیر. جوی:
آب چون برد سوی آبخوره
چون گسست آب بر بماندخره.
ابوالعباس
لغت نامه دهخدا
آبخوره
آبخوری نصفی، آبگیر، جوی جویبار
تصویری از آبخوره
تصویر آبخوره
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آبغوره
تصویر آبغوره
افشرۀ غوره، آبی که از غوره می گیرند و برای ترش ساختن طعم غذا به کار می برند
آبغوره گرفتن: گرفتن آب از غوره، کنایه از گریه کردن، اشک ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبخور
تصویر آبخور
آبخورد، آبشخور، در کشاورزی مقدار قابلیت زمین برای جذب آب، آن قسمت از اجسام شناور که در آب قرار می گیرد، کنار رودخانه، تالاب، سرچشمه و محلی که از آنجا آب بردارند یا آب بخورند، برای مثال وز آن آبخور شد به جای نبرد / پراندیشه بودش دل و روی زرد (فردوسی - ۲/۱۸۴ حاشیه) ، نوشیدن آب، کنایه از بهره، نصیب، روزی، برای مثال در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند / آدم بهشت روضۀ دارالسلام را (حافظ - ۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبخورد
تصویر آبخورد
نصیب، قسمت، روزی، برای مثال جان شد اینجا چه خاک بیزد تن / کآبخوردش ز خاکدان برخاست (خاقانی - ۶۱) کنار رودخانه، تالاب،
سرچشمه و محلی که از آنجا آب بردارند یا آب بخورند، برای مثال در او نیست روینده را آبخورد / که گرماش گرم است و سرماش سرد (نظامی۶ - ۱۱۱۴)
مقام، منزل، جایگاه، آب خوردن، برای مثال درخت ارچه سبزش کند آبخورد / شود نیز زافزونی آب زرد (امیرخسرو - لغتنامه - آبخورد)
آبخورد کردن: توقف کردن، برای مثال شه عالم آهنج گیتی نورد / در آن خاک یک ماه کرد آبخورد (نظامی۵ - ۹۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبخوری
تصویر آبخوری
ظرف بلوری یا فلزی که با آن آب می خورند، لیوان، آب جامه، موی سبلت، نوعی دهنۀ اسب، جایی یا دستگاهی در اماکن عمومی که برای خوردن آب تعبیه شده است
فرهنگ فارسی عمید
(خوَ / خُ رِ)
در تداول عامه به معنی نصیب و قسمت.
- آب خورش کسی از جایی کنده شدن، از آنجای کوچ کردن و رفتن او
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
محل آب خوردن و آب برداشتن جانور و آدمی از نهر و جز آن. ورد. مورد. منهل. سقایه. شرعه. شریعه. عطن. مشرب. مشرع. معطن. منزل. آبشخور. آبشخورد. آبخورد:
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر.
رودکی.
وزآن آبخور شد بجای نبرد
پراندیشه بودش دل و روی زرد.
فردوسی.
گل و آب سیاه تیره همی
از چه معنیش آبخور باشد؟
مسعودسعد.
پس نشان داد کآن درخت کجاست
گفت از آن آبخور که خانی ماست.
نظامی.
نیست در سوراخ کفتار ای پسر
رفت تازان او بسوی آبخور.
مولوی.
، روزی. قسمت. نصیب:
ترسم که برآید ز جهان آبخور من
کز شهر برآورد جهان آبخور تو.
قطران.
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضۀ دارالسلام را.
حافظ.
خواست دلم تا که بمسجد شود
کابخورش جانب میخانه برد.
؟ (از فرهنگ جهانگیری).
، ظرفی که بدان آب خورند. سقایه:
پیراهنت دریده و استاد درزیی
چون کوزه گر ز کنج همی آبخور کنی.
رشیداعور.
- آبخورهای ریشه، آبکش های آن: چون بیخ آبخور ندارد نه برگش سبز بماند و نه شاخش تر بماند. (تفسیر ابوالفتوح رازی)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ رَ / رِ)
ظرفی که در آن بخور ریزند. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
ظرف آب خوردن. مشربه. آبخواره. آبخور، شارب (موی سبلت) ، نوعی از دهنۀ اسب که هنگام آب دادن بر دهان او زنند
لغت نامه دهخدا
از تیره چلیپائیان با ارتفاع 10 تا 60 سانتیمتر که غالبادر کنار جویبارها و مسیرجریان آب روید. گلهایش کوچک و سفید و بصورت خوشه است بولاغ اوتی شاهی آبی
فرهنگ لغت هوشیار
ترقوه چنبره گردن آخرک، گودیی که در میان توده خاک کنند تا در میان آن آب ریزند برای گل ساختن، طنابی دراز و برکشیده که چند اسب را بتوان بدو بست
فرهنگ لغت هوشیار
آبگیر، جای تامین آب آبیاری، آن بخش از بدنه وسیله شناور که در زیر آب قرار میگیرد محل آب خوردن سرچشمه و کنار رود و امثال آن که از آنجا آب بر گیرند و نوشند، مشربه آبخوری، قسمت نصیب روزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبکوهه
تصویر آبکوهه
موج کوهه آبخیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبخواره
تصویر آبخواره
هر ظرفی که بتوان با آن آب خورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبغوره
تصویر آبغوره
عصاره ای که از غوره انگور گیرند. یا آب غوره شش انداز
فرهنگ لغت هوشیار
ظرفی فلزین یا بلورین که با آن آب خورند آبخوره، آبخور آبشخور، شارب موی سبلت موی سبیل، نوعی از دهنه اسب که هنگام آب دادن بر دهانش زنند
فرهنگ لغت هوشیار
نصیب قسمت. یا آب خورش کسی از جایی کنده شدن، از آنجا کوچ کردن و رفتن وی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبخورد
تصویر آبخورد
آب خوردن، آبخور آبشخور منهل مشرب)، قسمت نصیب روزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبخواره
تصویر آبخواره
((خا ر ِ))
هر ظرفی که بتوان در آن آب یا شراب خورد، آشامنده آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبخورد
تصویر آبخورد
((خُ))
آب خوردن، آبخور، آبشخور، بهره، نصیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبغوره
تصویر آبغوره
((رِ))
آبی که از غوره انگور گیرند
آبغوره گرفتن: کنایه از گریه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب خوره
تصویر آب خوره
((رِ))
آبخوری، آبگیر، چشمه، جویبار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبخوری
تصویر آبخوری
((خُ))
لیوان، شارب، سبیل، نوعی از دهنه اسب که هنگام آب دادن بر دهانش زنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبخورش
تصویر آبخورش
((خُ رِ))
نصیب، قسمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبخور
تصویر آبخور
((خُ))
سرچشمه و محلی که از آن جا آب برگیرند و بنوشند، آبشخور، قسمت، نصیب، موی اضافی سبیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبگونه
تصویر آبگونه
محلول
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آبشویه
تصویر آبشویه
سیفون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آبشخور
تصویر آبشخور
منبع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آبخویی
تصویر آبخویی
آب صفتی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آبخوست
تصویر آبخوست
جزیره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آبخانه
تصویر آبخانه
مستراح، توالت
فرهنگ واژه فارسی سره
تقدیر، سرنوشت، قسمت، بهره، روزی، نصیب، آبشخور، مشرب، منهل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تنگ، سبو، کوزه، مشربه، آبخور، آبشخور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی