شکم نرم کننده. (ناظم الاطباء). داروی شکم راننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شکم راننده. هر چیز که شکم را براند و اسهال آورد. (ناظم الاطباء). دوائی که شکم را جاری کند. (آنندراج) (غیاث). دارو که شکم براند. (مهذب الاسماء). آن دارو که شکم را براند. (دهار). دوائی که رطوبات عروق و اعضاء دیگررا بسوی امعاء کشد و از براز بیرون کند. (یادداشت مرحوم دهخدا). کارکن. داروی کار. هرچه اخراج فضول از طریق امعاء نماید. آنچه شکم براند، مقابل قابض. رانندۀ شکم از داروها. شکم ران. داروی رانندۀ شکم. داروی شکم ران. سهول. داروئی که معده و روده ها را تطهیر کند و فضلات را از شکم براند. سرقدم برنده: آن کس که یکی مسهل و داروی تو خورده ست مانند فرشته نشود هرگز بیمار. سنائی
شکم نرم کننده. (ناظم الاطباء). داروی شکم راننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شکم راننده. هر چیز که شکم را براند و اسهال آورد. (ناظم الاطباء). دوائی که شکم را جاری کند. (آنندراج) (غیاث). دارو که شکم براند. (مهذب الاسماء). آن دارو که شکم را براند. (دهار). دوائی که رطوبات عروق و اعضاء دیگررا بسوی امعاء کشد و از براز بیرون کند. (یادداشت مرحوم دهخدا). کارکن. داروی کار. هرچه اخراج فضول از طریق امعاء نماید. آنچه شکم براند، مقابل قابض. رانندۀ شکم از داروها. شکم ران. داروی رانندۀ شکم. داروی شکم ران. سهول. داروئی که معده و روده ها را تطهیر کند و فضلات را از شکم براند. سرقدم برنده: آن کس که یکی مسهل و داروی تو خورده ست مانند فرشته نشود هرگز بیمار. سنائی
نرم گوشت شدن و نرم شدن عضو. (از کنز). و در منتخب بمعنی سست شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). سست و جنبان شدن. (ناظم الاطباء). سست و جنبان گوشت شدن اسب و مرد. (از اقرب الموارد). رهل (سست و جنبان گوشت) شدن. (از المنجد). رخاوت و استرخاء گوشت. (بحر الجواهر). و رجوع به ترهیل شود
نرم گوشت شدن و نرم شدن عضو. (از کنز). و در منتخب بمعنی سست شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). سست و جنبان شدن. (ناظم الاطباء). سست و جنبان گوشت شدن اسب و مرد. (از اقرب الموارد). رَهِل (سست و جنبان گوشت) شدن. (از المنجد). رخاوت و استرخاء گوشت. (بحر الجواهر). و رجوع به ترهیل شود
نام میوه ای. (ناظم الاطباء) ، به مجاز، فقیر: برهنه تنی یک درم وام کرد تن خویش را کسوتی خام کرد. سعدی. - برهنه تن و پای و سر، عریان. بی جامه و کلاه و کفش: نوان و برهنه تن و پای و سر تنان بی بر و جان ز دانش ببر. فردوسی. - برهنه جو، نوعی از جو باشد بی قشر و پوست. (آنندراج). جو پوست کندۀ سپیدکرده. (ناظم الاطباء). جو برهنه. سلت. و رجوع به جو برهنه در همین ترکیبات شود. - برهنه خوشحال، آدم بی درد و بی غم. کسی که در برابر دشواریهای زندگی نشاط خود را از دست نمی دهد. (فرهنگ لغات عامیانه). کسی که با فقر و نداری سازگار و همیشه خندان است. (فرهنگ عوام). - برهنه رو، برهنه روی، بی حجاب و گشاده روی. (آنندراج). بی نقاب. روی گشاده. (ناظم الاطباء). رخ از پرده بدرکرده: برهنه روی می خواهم ببینم دختر رز را حجاب شیشه و پیمانه را بردار ای ساقی. صائب. تیغ زبان بدگوهر جوهری ندارد تا حلقه های خط شد جوشن برهنه رو را. اسماعیل ایما (از آنندراج). جالع، زن برهنه روی. (منتهی الارب). - برهنه رویی، برهنه روی بودن. رجوع به برهنه روی درهمین ترکیبات شود: زیبارویی بدین نکویی وآنگاه بدین برهنه رویی. نظامی. زهی نقاب جمالت برهنه روییها خموشی تو زبان بند کامجوییها. میرزا صائب (از آنندراج). - برهنه زدن حرف، بی پرده حرف زدن و صریح و پوست کنده گفتن. (آنندراج) : برهنه هرکه زند حرف در برابر خصم حریف خویش بخاک افکند چو کشتی گیر. مخلص کاشی (از آنندراج). - برهنه سخن، سخن آشکار و صریح. سخن رک و پوست کنده: ابا داد و فرهنگ با بیخ و بن عفو کن مرا زین برهنه سخن. شمسی (یوسف و زلیخا). - برهنه سر، عریان سر. (آنندراج). مکشوف الرأس. سرگشاده. بی حجاب: همه مهتران نزد شاه آمدند برهنه سر و بی کلاه آمدند. فردوسی. - ، کنایه از خاشع و متذلل بهنگام دعا و عبادت: پوشندگان خلعت ایمان گه الست ایمان صفت برهنه سران در معسکرش. خاقانی. در پای هر برهنه سری خضر جانفشان نعلین پای، همسرتاج سکندرش. خاقانی. - ، کنایه از حاجی. (آنندراج). زائر مکه. (ناظم الاطباء) : مانا که محرم عرفات است آفتاب کاحرام را برهنه سر آید ز خاورش. خاقانی. - برهنه سر و پای، بی کلاه و کفش: به دشت آوریدند از خیمه خوار برهنه سر و پای و برگشته کار. فردوسی. و رجوع به برهنه تن و پای در همین ترکیبات شود. - برهنه سری، بی پوشاکی سر مانند سر حاجیان در هنگام احرام. (ناظم الاطباء). محرمی. (آنندراج). - ، امتناع و ممانعت. (ناظم الاطباء). - ، محرومی. (آنندراج). ناامیدی و مأیوسی. (ناظم الاطباء). - ، بی حرمتی. (آنندراج). - برهنه شاخ، شاخ برهنه. بدون برگ: درختی برهنه شاخ. - برهنه فرق، برهنه سر: چنگ برهنه فرق را پای پلاس پوش بین خشک رگی کشیده خون ناله کنان ز لاغری. خاقانی. - برهنه قدم، برهنه پا: طرف کلاه نرگس و چین و قبای گل زربفت و من برهنه قدم چون صنوبرم. کمال اسماعیل (از آنندراج). - برهنه گفتن (بازگفتن) ، آشکار گفتن. صریح و بی پرده و رک گفتن: پرده بردار و برهنه گو که من می نگنجم با صنم در پیرهن. مولوی. گفت مکشوف و برهنه بی غلول بازگورنجم مده ای بوالفضول. مولوی. - برهنه گو، آنکه بی پرده حرف زند و صریح و پوست کنده گوید. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رک گو: گر عیب تو نخواهی پوشیده بر تو ماند پیراهن تن خود گردان برهنه گو را. اسماعیل ایما (از آنندراج). - برهنه گویی، صریح گفتن و فاش گفتن. (غیاث). رک گویی. و رجوع به برهنه گو در همین ترکیبات شود. - برهنه ناف، با ناف نمایان و مکشوف. که ناف و شکم وی عریان باشد: مه چو مشاطگان زده بر رخ سیب خالها سیب برهنه ناف بین نافه دم از معطری. خاقانی. - پابرهنه، بدون پاپوش. حافی. (از دهار). بی کفش: شه چو عجز آن طبیبان را بدید پابرهنه جانب مسجد دوید. مولوی. و رجوع به پابرهنه شود. - جو برهنه، جو بی پوست. (از یادداشت دهخدا). و رجوع به برهنه جو در همین ترکیبات شود. - سربرهنه، بی کلاه. بدون کلاه. - کون برهنه، که شلوارندارد. لخت و عریان و مکشوف العوره: محتسب...برهنه در بازار قحبه را میزند که روی بپوش. سعدی. ، مجرد. تنها: کاه از همه برهنه برآید چو آفتاب پوشد برهنگان را چون آفتاب بام. خاقانی. ، بی چیز. فقیر. بی معاش. (ناظم الاطباء). هستی ازدست داده: بنزد که جوئی همی دستگاه برهنه سپهبد برهنه سپاه. فردوسی. خود دزدان با تو چون ستیزند دزدان ز برهنگان گریزند. خاقانی. گفت هان ای محتسب بگذار و رو از برهنه کی توان بردن گرو؟ مولوی. گر گویدم ملک که بود راهزن براه گویم برهنه باک ندارد ز راهزن. قاآنی. ، بی غلاف. ازغلاف کشیده. بی نیام: همان کارد در آستین برهنه همی دار تا خواندت یک تنه. فردوسی. سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاد. (تاریخ بیهقی). و من بر سر مزدک بیستم و سلاح برهنه در دست گیرم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 90). رسولی فرستاد به ملک فارس با تیغی برهنه. (نوروزنامه). تیغش لباس معجز و زایمان برهنه تر ای دهر بد کنی که بدان تیغ نگروی. خاقانی. صلت، شمشیر صیقل بران و برهنه. (منتهی الارب). مجرد، شمشیر برهنه. (دهار) ، بی برگ. بی برگ و بر: شکوفه گاه شکفته ست و گاه خوشیده درخت گاه برهنه ست و گاه پوشیده. (گلستان سعدی). ، بی حجاب. ناپوشیده. (ناظم الاطباء) : ز پرده برهنه بیامد براه برو انجمن گشت بازارگاه. فردوسی. ، صاف. صادق. بی شائبه. دور از آلودگی: وگر نیست آگاهیت زآن گناه برهنه دلت را ببر نزد شاه. فردوسی. ، اطلس. ساده. (یادداشت دهخدا) ، آسمان صاف بی ابر. (ناظم الاطباء) ، اصطلاحاً قومی را برهنه گویند که از محافظت خالی و از دولت عاری باشند. (قاموس کتاب مقدس)
نام میوه ای. (ناظم الاطباء) ، به مجاز، فقیر: برهنه تنی یک درم وام کرد تن خویش را کسوتی خام کرد. سعدی. - برهنه تن و پای و سر، عریان. بی جامه و کلاه و کفش: نوان و برهنه تن و پای و سر تنان بی بر و جان ز دانش ببر. فردوسی. - برهنه جو، نوعی از جو باشد بی قشر و پوست. (آنندراج). جو پوست کندۀ سپیدکرده. (ناظم الاطباء). جو برهنه. سلت. و رجوع به جو برهنه در همین ترکیبات شود. - برهنه خوشحال، آدم بی درد و بی غم. کسی که در برابر دشواریهای زندگی نشاط خود را از دست نمی دهد. (فرهنگ لغات عامیانه). کسی که با فقر و نداری سازگار و همیشه خندان است. (فرهنگ عوام). - برهنه رو، برهنه روی، بی حجاب و گشاده روی. (آنندراج). بی نقاب. روی گشاده. (ناظم الاطباء). رخ از پرده بدرکرده: برهنه روی می خواهم ببینم دختر رز را حجاب شیشه و پیمانه را بردار ای ساقی. صائب. تیغ زبان بدگوهر جوهری ندارد تا حلقه های خط شد جوشن برهنه رو را. اسماعیل ایما (از آنندراج). جالِع، زن برهنه روی. (منتهی الارب). - برهنه رویی، برهنه روی بودن. رجوع به برهنه روی درهمین ترکیبات شود: زیبارویی بدین نکویی وآنگاه بدین برهنه رویی. نظامی. زهی نقاب جمالت برهنه روییها خموشی تو زبان بند کامجوییها. میرزا صائب (از آنندراج). - برهنه زدن حرف، بی پرده حرف زدن و صریح و پوست کنده گفتن. (آنندراج) : برهنه هرکه زند حرف در برابر خصم حریف خویش بخاک افکند چو کشتی گیر. مخلص کاشی (از آنندراج). - برهنه سخن، سخن آشکار و صریح. سخن رک و پوست کنده: ابا داد و فرهنگ با بیخ و بن عفو کن مرا زین برهنه سخن. شمسی (یوسف و زلیخا). - برهنه سر، عریان سر. (آنندراج). مکشوف الرأس. سرگشاده. بی حجاب: همه مهتران نزد شاه آمدند برهنه سر و بی کلاه آمدند. فردوسی. - ، کنایه از خاشع و متذلل بهنگام دعا و عبادت: پوشندگان خلعت ایمان گه الست ایمان صفت برهنه سران در معسکرش. خاقانی. در پای هر برهنه سری خضر جانفشان نعلین پای، همسرتاج سکندرش. خاقانی. - ، کنایه از حاجی. (آنندراج). زائر مکه. (ناظم الاطباء) : مانا که محرم عرفات است آفتاب کاحرام را برهنه سر آید ز خاورش. خاقانی. - برهنه سر و پای، بی کلاه و کفش: به دشت آوریدند از خیمه خوار برهنه سر و پای و برگشته کار. فردوسی. و رجوع به برهنه تن و پای در همین ترکیبات شود. - برهنه سری، بی پوشاکی سر مانند سر حاجیان در هنگام احرام. (ناظم الاطباء). محرمی. (آنندراج). - ، امتناع و ممانعت. (ناظم الاطباء). - ، محرومی. (آنندراج). ناامیدی و مأیوسی. (ناظم الاطباء). - ، بی حرمتی. (آنندراج). - برهنه شاخ، شاخ برهنه. بدون برگ: درختی برهنه شاخ. - برهنه فرق، برهنه سر: چنگ برهنه فرق را پای پلاس پوش بین خشک رگی کشیده خون ناله کنان ز لاغری. خاقانی. - برهنه قدم، برهنه پا: طرف کلاه نرگس و چین و قبای گل زربفت و من برهنه قدم چون صنوبرم. کمال اسماعیل (از آنندراج). - برهنه گفتن (بازگفتن) ، آشکار گفتن. صریح و بی پرده و رک گفتن: پرده بردار و برهنه گو که من می نگنجم با صنم در پیرهن. مولوی. گفت مکشوف و برهنه بی غلول بازگورنجم مده ای بوالفضول. مولوی. - برهنه گو، آنکه بی پرده حرف زند و صریح و پوست کنده گوید. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رک گو: گر عیب تو نخواهی پوشیده بر تو ماند پیراهن تن خود گردان برهنه گو را. اسماعیل ایما (از آنندراج). - برهنه گویی، صریح گفتن و فاش گفتن. (غیاث). رک گویی. و رجوع به برهنه گو در همین ترکیبات شود. - برهنه ناف، با ناف نمایان و مکشوف. که ناف و شکم وی عریان باشد: مه چو مشاطگان زده بر رخ سیب خالها سیب برهنه ناف بین نافه دم از معطری. خاقانی. - پابرهنه، بدون پاپوش. حافی. (از دهار). بی کفش: شه چو عجز آن طبیبان را بدید پابرهنه جانب مسجد دوید. مولوی. و رجوع به پابرهنه شود. - جو برهنه، جو بی پوست. (از یادداشت دهخدا). و رجوع به برهنه جو در همین ترکیبات شود. - سربرهنه، بی کلاه. بدون کلاه. - کون برهنه، که شلوارندارد. لخت و عریان و مکشوف العوره: محتسب...برهنه در بازار قحبه را میزند که روی بپوش. سعدی. ، مجرد. تنها: کاه از همه برهنه برآید چو آفتاب پوشد برهنگان را چون آفتاب بام. خاقانی. ، بی چیز. فقیر. بی معاش. (ناظم الاطباء). هستی ازدست داده: بنزد که جوئی همی دستگاه برهنه سپهبد برهنه سپاه. فردوسی. خود دزدان با تو چون ستیزند دزدان ز برهنگان گریزند. خاقانی. گفت هان ای محتسب بگذار و رو از برهنه کی توان بردن گرو؟ مولوی. گر گویدم ملک که بود راهزن براه گویم برهنه باک ندارد ز راهزن. قاآنی. ، بی غلاف. ازغلاف کشیده. بی نیام: همان کارد در آستین برهنه همی دار تا خواندت یک تنه. فردوسی. سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاد. (تاریخ بیهقی). و من بر سر مزدک بیستم و سلاح برهنه در دست گیرم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 90). رسولی فرستاد به ملک فارس با تیغی برهنه. (نوروزنامه). تیغش لباس معجز و زایمان برهنه تر ای دهر بد کنی که بدان تیغ نگروی. خاقانی. صلت، شمشیر صیقل بران و برهنه. (منتهی الارب). مجرد، شمشیر برهنه. (دهار) ، بی برگ. بی برگ و بر: شکوفه گاه شکفته ست و گاه خوشیده درخت گاه برهنه ست و گاه پوشیده. (گلستان سعدی). ، بی حجاب. ناپوشیده. (ناظم الاطباء) : ز پرده برهنه بیامد براه برو انجمن گشت بازارگاه. فردوسی. ، صاف. صادق. بی شائبه. دور از آلودگی: وگر نیست آگاهیت زآن گناه برهنه دلت را ببر نزد شاه. فردوسی. ، اطلس. ساده. (یادداشت دهخدا) ، آسمان صاف بی ابر. (ناظم الاطباء) ، اصطلاحاً قومی را برهنه گویند که از محافظت خالی و از دولت عاری باشند. (قاموس کتاب مقدس)
گسترده دامن گسترده دامن دراز کرده، ترفیل زیادت کردن سببی است بروتد مستفعلن تا مستفعلاتن شود و آنرا مرفل خوانند یعنی دامن دراز کرده وبا خبن مفاعلاتن شود و با طی مفتعلاتن شود و ترفیل در اشعار عرب خوش آیندتر بود
گسترده دامن گسترده دامن دراز کرده، ترفیل زیادت کردن سببی است بروتد مستفعلن تا مستفعلاتن شود و آنرا مرفل خوانند یعنی دامن دراز کرده وبا خبن مفاعلاتن شود و با طی مفتعلاتن شود و ترفیل در اشعار عرب خوش آیندتر بود
شمشیر تیز، اسپ باریک شکم در یکی از فرهنگ ها مرهفه اسپ لاغرمیان دانسته شده لاغر میانی در اسپ بر ارزش آن می افزاید از سعدی: اسپ لاغر میان به کار آید روز میدان نه گاو پرواری ولی باریک شکمی و برجستگی یا نمایانی استخوان ها آک (عیب) اسپ است
شمشیر تیز، اسپ باریک شکم در یکی از فرهنگ ها مرهفه اسپ لاغرمیان دانسته شده لاغر میانی در اسپ بر ارزش آن می افزاید از سعدی: اسپ لاغر میان به کار آید روز میدان نه گاو پرواری ولی باریک شکمی و برجستگی یا نمایانی استخوان ها آک (عیب) اسپ است