نام میوه ای. (ناظم الاطباء) ، به مجاز، فقیر: برهنه تنی یک درم وام کرد تن خویش را کسوتی خام کرد. سعدی. - برهنه تن و پای و سر، عریان. بی جامه و کلاه و کفش: نوان و برهنه تن و پای و سر تنان بی بر و جان ز دانش ببر. فردوسی. - برهنه جو، نوعی از جو باشد بی قشر و پوست. (آنندراج). جو پوست کندۀ سپیدکرده. (ناظم الاطباء). جو برهنه. سلت. و رجوع به جو برهنه در همین ترکیبات شود. - برهنه خوشحال، آدم بی درد و بی غم. کسی که در برابر دشواریهای زندگی نشاط خود را از دست نمی دهد. (فرهنگ لغات عامیانه). کسی که با فقر و نداری سازگار و همیشه خندان است. (فرهنگ عوام). - برهنه رو، برهنه روی، بی حجاب و گشاده روی. (آنندراج). بی نقاب. روی گشاده. (ناظم الاطباء). رخ از پرده بدرکرده: برهنه روی می خواهم ببینم دختر رز را حجاب شیشه و پیمانه را بردار ای ساقی. صائب. تیغ زبان بدگوهر جوهری ندارد تا حلقه های خط شد جوشن برهنه رو را. اسماعیل ایما (از آنندراج). جالع، زن برهنه روی. (منتهی الارب). - برهنه رویی، برهنه روی بودن. رجوع به برهنه روی درهمین ترکیبات شود: زیبارویی بدین نکویی وآنگاه بدین برهنه رویی. نظامی. زهی نقاب جمالت برهنه روییها خموشی تو زبان بند کامجوییها. میرزا صائب (از آنندراج). - برهنه زدن حرف، بی پرده حرف زدن و صریح و پوست کنده گفتن. (آنندراج) : برهنه هرکه زند حرف در برابر خصم حریف خویش بخاک افکند چو کشتی گیر. مخلص کاشی (از آنندراج). - برهنه سخن، سخن آشکار و صریح. سخن رک و پوست کنده: ابا داد و فرهنگ با بیخ و بن عفو کن مرا زین برهنه سخن. شمسی (یوسف و زلیخا). - برهنه سر، عریان سر. (آنندراج). مکشوف الرأس. سرگشاده. بی حجاب: همه مهتران نزد شاه آمدند برهنه سر و بی کلاه آمدند. فردوسی. - ، کنایه از خاشع و متذلل بهنگام دعا و عبادت: پوشندگان خلعت ایمان گه الست ایمان صفت برهنه سران در معسکرش. خاقانی. در پای هر برهنه سری خضر جانفشان نعلین پای، همسرتاج سکندرش. خاقانی. - ، کنایه از حاجی. (آنندراج). زائر مکه. (ناظم الاطباء) : مانا که محرم عرفات است آفتاب کاحرام را برهنه سر آید ز خاورش. خاقانی. - برهنه سر و پای، بی کلاه و کفش: به دشت آوریدند از خیمه خوار برهنه سر و پای و برگشته کار. فردوسی. و رجوع به برهنه تن و پای در همین ترکیبات شود. - برهنه سری، بی پوشاکی سر مانند سر حاجیان در هنگام احرام. (ناظم الاطباء). محرمی. (آنندراج). - ، امتناع و ممانعت. (ناظم الاطباء). - ، محرومی. (آنندراج). ناامیدی و مأیوسی. (ناظم الاطباء). - ، بی حرمتی. (آنندراج). - برهنه شاخ، شاخ برهنه. بدون برگ: درختی برهنه شاخ. - برهنه فرق، برهنه سر: چنگ برهنه فرق را پای پلاس پوش بین خشک رگی کشیده خون ناله کنان ز لاغری. خاقانی. - برهنه قدم، برهنه پا: طرف کلاه نرگس و چین و قبای گل زربفت و من برهنه قدم چون صنوبرم. کمال اسماعیل (از آنندراج). - برهنه گفتن (بازگفتن) ، آشکار گفتن. صریح و بی پرده و رک گفتن: پرده بردار و برهنه گو که من می نگنجم با صنم در پیرهن. مولوی. گفت مکشوف و برهنه بی غلول بازگورنجم مده ای بوالفضول. مولوی. - برهنه گو، آنکه بی پرده حرف زند و صریح و پوست کنده گوید. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رک گو: گر عیب تو نخواهی پوشیده بر تو ماند پیراهن تن خود گردان برهنه گو را. اسماعیل ایما (از آنندراج). - برهنه گویی، صریح گفتن و فاش گفتن. (غیاث). رک گویی. و رجوع به برهنه گو در همین ترکیبات شود. - برهنه ناف، با ناف نمایان و مکشوف. که ناف و شکم وی عریان باشد: مه چو مشاطگان زده بر رخ سیب خالها سیب برهنه ناف بین نافه دم از معطری. خاقانی. - پابرهنه، بدون پاپوش. حافی. (از دهار). بی کفش: شه چو عجز آن طبیبان را بدید پابرهنه جانب مسجد دوید. مولوی. و رجوع به پابرهنه شود. - جو برهنه، جو بی پوست. (از یادداشت دهخدا). و رجوع به برهنه جو در همین ترکیبات شود. - سربرهنه، بی کلاه. بدون کلاه. - کون برهنه، که شلوارندارد. لخت و عریان و مکشوف العوره: محتسب...برهنه در بازار قحبه را میزند که روی بپوش. سعدی. ، مجرد. تنها: کاه از همه برهنه برآید چو آفتاب پوشد برهنگان را چون آفتاب بام. خاقانی. ، بی چیز. فقیر. بی معاش. (ناظم الاطباء). هستی ازدست داده: بنزد که جوئی همی دستگاه برهنه سپهبد برهنه سپاه. فردوسی. خود دزدان با تو چون ستیزند دزدان ز برهنگان گریزند. خاقانی. گفت هان ای محتسب بگذار و رو از برهنه کی توان بردن گرو؟ مولوی. گر گویدم ملک که بود راهزن براه گویم برهنه باک ندارد ز راهزن. قاآنی. ، بی غلاف. ازغلاف کشیده. بی نیام: همان کارد در آستین برهنه همی دار تا خواندت یک تنه. فردوسی. سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاد. (تاریخ بیهقی). و من بر سر مزدک بیستم و سلاح برهنه در دست گیرم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 90). رسولی فرستاد به ملک فارس با تیغی برهنه. (نوروزنامه). تیغش لباس معجز و زایمان برهنه تر ای دهر بد کنی که بدان تیغ نگروی. خاقانی. صلت، شمشیر صیقل بران و برهنه. (منتهی الارب). مجرد، شمشیر برهنه. (دهار) ، بی برگ. بی برگ و بر: شکوفه گاه شکفته ست و گاه خوشیده درخت گاه برهنه ست و گاه پوشیده. (گلستان سعدی). ، بی حجاب. ناپوشیده. (ناظم الاطباء) : ز پرده برهنه بیامد براه برو انجمن گشت بازارگاه. فردوسی. ، صاف. صادق. بی شائبه. دور از آلودگی: وگر نیست آگاهیت زآن گناه برهنه دلت را ببر نزد شاه. فردوسی. ، اطلس. ساده. (یادداشت دهخدا) ، آسمان صاف بی ابر. (ناظم الاطباء) ، اصطلاحاً قومی را برهنه گویند که از محافظت خالی و از دولت عاری باشند. (قاموس کتاب مقدس)