جدول جو
جدول جو

معنی یکسو - جستجوی لغت در جدول جو

یکسو
(یَ / یِ)
یک جهت. یک جانب. (از آنندراج). یک کنار. در یک کنار.
- از یک سو، از جهتی. از جانبی:
ز یکسو ملک را بر کار می داشت
ز دیگر سو نظر بر یار می داشت.
نظامی.
، به کنار. (ناظم الاطباء). دور. بافاصله. برکنار:
یکی تخت زرین بر آن تیغ کوه
از انبوه یکسو و دور از گروه.
فردوسی.
- از راه یکسو، از راه برکنار: جمله جامه و اسب از آب چشمش آغشته گشت، توبه ای کرد نصوح و روی از راه یکسو نهاد، شبانی را دید نمدی پوشیده و کلاهی از نمد بر سر نهاده. (تذکرهالاولیاء).
- به یکسو، بر یک جانب. بر یک کنار. بافاصله. با اندک فاصله. دورترک:
به لشکرگه اندر یکی کوه بود
بلند و به یکسو ز انبوه بود.
فردوسی.
- به یکسو بردن، به کنار بردن. از راه دور کردن:
خبر شد که آمد ز ایران سپاه
گله برد باید به یکسو ز راه.
فردوسی.
- به یکسو کشیدن، به جایی بردن. به سویی بردن:
ز دریا به مردی به یکسو کشید
برآمد به خشکی و هامون بدید.
فردوسی.
- یکسو (یک سوی) بودن، جدا بودن. برکنار بودن. دور بودن:
تو گفتی که من بدزن و جادویم
ز پاکی و از راستی یکسویم.
فردوسی.
دانه همه چیزی جز از آن چیز که راهش
یکسو بود از ملت پیغمبر مختار.
فرخی.
- یکسو شدن، به کنار رفتن. به کنار شدن. (ناظم الاطباء). دور شدن. فاصله گرفتن:
چنین گفت کز راه یکسو شوید
شب و روز از تاختن نغنوید.
فردوسی.
گر از راه و بیراه یکسو شوی
و گرنه نهمت افسربدخویی.
فردوسی.
دل نمی داد که از پای قلعۀ کوهتیز یکسو شویمی. (تاریخ بیهقی ص 318). گفت بروم و این بدره را پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند این بضاعت سازم. چون از راه یکسو شد خیمۀ فضیل بدید. (تذکرهالاولیاء). خواهر او چون تصرف او در خروج و اموال بدید به یکسو شد. (جهانگشای جوینی).
- ، مجانبه. تجنب. (یادداشت مؤلف). مجانبه. (تاج المصادر). دوری کردن. کناره گرفتن. اجتناب کردن:
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی.
فردوسی.
- ، بیزار شدن. بری گشتن: خدا و رسول از من یکسو شدند. (تاریخ بیهقی ص 318). یکسو شده ام از خدا و رسولش. (تاریخ بیهقی ص 318).
به یکی کنج درخزیدستم
وز همه دوستان شده یکسو.
سوزنی.
- ، خارج و بیرون شدن. کنار گذارده شدن: چون بی فرمان ما هجرت کرد از خدمت ما یکسو شد. (قصص الانبیاء ص 133).
- ، برطرف شدن. از میان بشدن. رفتن. (یادداشت مؤلف) :
روزه یکسو شد و عید آمدو دلها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد می باید خواست.
حافظ.
- ، بی راه شدن. آواره شدن. (از ناظم الاطباء).
- ، به انجام رسیدن. پایان یافتن.
- یکسو کردن، جدا کردن. (ناظم الاطباء). یکسو نمودن. یکسو ساختن. به یکسو کردن. پس کردن. کنار زدن. (یادداشت مؤلف). عزل. تعزیل. (منتهی الارب).
- ، منع نمودن. (آنندراج).
- ، یکسره کردن. فیصله بخشیدن:
هرچه باداباد حرفی چند می گویم به او
کار خود در عاشقی این بار یکسو می کنم.
مصطفی میرزا نوۀ شاه طهماسب صفوی (ازآنندراج).
- یکسو نهادن، به سویی نهادن. منتقل کردن. جدا کردن از چیزی. (آنندراج).
- ، فراموش کردن. کنار گذاشتن: از سر رکاکت رأی حق جوار مبارک او یکسو نهد. (المعجم).
- ، کنار گذاشتن:
خشم گیری، جنگ جویی چون بمانی از جواب
خشم یکسو نه، سخن گستر که شهر آوار نیست.
ناصرخسرو.
چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مخیز
چون زبان اندرکشیدم ترجمانی گو مباش.
سعدی.
یک دم آخر حجاب یکسو نه
تا برآساید آرزومندی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
یکسو
یک جانب، یک جهت، کی کنار
تصویری از یکسو
تصویر یکسو
فرهنگ لغت هوشیار
یکسو
یک دست، صد
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یک سو
تصویر یک سو
در یک کنار، جدا
یک سو شدن: کنایه از به کنار شدن، کنار رفتن، به دست آوردن برائت
یک سو کردن: کنایه از کنار گذاشتن، جدا کردن، یکسره کردن، برای مثال هرچه باداباد حرفی چند می گویم به او / کار خود در عاشقی این بار یک سو می کنم (مصطفی میرزا - لغتنامه - یک سو)
یک سو نهادن: کنار گذاشتن، برای مثال جدایی گمان برده بودم ولیکن / نه چندان که یک سو نهی آشنایی (فرخی - ۳۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکسون
تصویر یکسون
برابر، یکسان، یک جور
یک سو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکهو
تصویر یکهو
یک دفعه، یک مرتبه، ناگهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکسر
تصویر یکسر
یک باره، یک بارگی، همه، همگی، سراسر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکرو
تصویر یکرو
ویژگی منسوجاتی که فقط دارای یک سطح منقش، طرح دار، رنگی و قابل استفاده باشند مثلاً پارچۀ یکرو،
کنایه از کسی که ظاهر و باطنش یکی باشد، بی ریا و مخلص مثلاً آدم یکرو
یکرو شدن: کنایه از بی ریا و مخلص شدن
یکرو کردن: کنایه از بی ریا و با خلوص نیت رفتار کردن، کاری را سرانجام دادن و به آخر رسانیدن، یکسره کردن کاری
فرهنگ فارسی عمید
(یِ شَ بَ / بِ)
شهر و بندری است به ژاپن در ناحیت هوند و بیش از دویست وپنجاه هزار تن جمعیت دارد. و از مراکز صنعتی ژاپن به شمار می رود. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نَ /نِ)
به معنی یکسون است که برابر باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). یکسان. (اوبهی). مساوی. هموار. (ناظم الاطباء) ، همیشه و بردوام. (برهان) (از ناظم الاطباء). و رجوع به یکسون شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
یکسانیدن و برابر کردن. (آنندراج). هموار کردن وبرابر ساختن. (ناظم الاطباء). و رجوع به یکسون شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
زن آزمند آرمیدن با مردان. زن که نگهداشت شرم نکند. زن بدکاره
لغت نامه دهخدا
پوشانیدن جامه را به کسی. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
باروت تفنگ را گویند. (برهان) (آنندراج) ، به لغت اکسیریان ابقر است که شوره نامند. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به شوره شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک لا. (یادداشت مؤلف). یکتا:
رشته باریک شد چو یکتو شد.
سنائی.
عاقبت بر آن قرار دادند که خیمه یکتو سازند دورویه. (جهانگشای جوینی).
اگر من از دل یکتو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی.
سعدی.
- خیط یکتو، رشتۀ یکتا و یک تار:
صدهزاران خیط یکتو را نباشد قوتی
چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
سعدی.
، یکی. واحد. یگانه:
چون به صورت بنگری چشمت دو است
تو به نورش درنگر کآن یکتو است.
مولوی.
، متحد. متفق. صمیمی: گفت سلطان دل یکتویی ندارد. (جهانگشای جوینی). پادشاه زادگان دیگر که دل یکتویی داشتند روان می گشتند. (جهانگشای جوینی). رفیقان یکتو انتهاز ایام طرب را پیش از آنکه خزان در پیش آید... (جهانگشای جوینی). و رجوع به یک تا شود
لغت نامه دهخدا
(وَ وَ / وِ وِ زَ دَ)
در تداول عوام، دفعتاً. غفلتاً. ناگهان. فجاءه. ناآگاهان. (یادداشت مؤلف) ، تماماً. کلیتاً. بالتمام. همگی. جملگی. همه. تمام. یک باره و نه به دفعات. در یک بار. (یادداشت مؤلف). یهو
لغت نامه دهخدا
(مَ سُوو)
جامه پوشیدۀ بالباس. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
ابن ابرهه الاشرم. دومین ملک حبشی که بر یمن حکومت کرد. صاحب مجمل التواریخ والقصص می نویسد: ’پس ابرهه بن الاشرم پادشاه گشت و او اصحاب الفیل است آنکه کیداو در تفصیل بود و اندر عهد او مولود پیغامبر بود علیه السلام. از بعد او پسرش یکسوم پادشاهی کرد و سیرت ایشان زشت گشت در یمن و بیداد پیشه گرفتند. یکسوم هفده سال پادشاهی کرد’. (مجمل التواریخ والقصص ص 171)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
اکسوم. روضه یکسوم، مرغزار تر و تازه و نمناک، مرغزار انبوه و برهم نشسته گیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یکسان بود. (فرهنگ اسدی). یکسونه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). یکسان و برابر و هموار. (ناظم الاطباء) :
تویی آراسته بی آرایش
چه به کرباس و چه به خز یکسون.
بوشعیب (از فرهنگ اسدی).
مرحوم دهخدا در یادداشتی نوشته اند: لغت نامۀ اسدی در اول و سپس سایر لغت نامه ها آن را صورتی از یکسان گمان برده و این بیت بوشعیب را شاهد آورده اند. بی شبهه این کلمه ’واکسون’ بوده است، مرکب از ’واو’ عطف و ’اکسون’ جامۀ معروف و اسدی یا قطران آن را غلط خوانده اند و سپس پاره ای لغت نویسان آن را ’یکون’ خوانده اند و هم ’یکونه’ از آن ساخته اند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یکسونه شود، همیشه و بردوام. (ناظم الاطباء) ، یک سو. کنار:
شما را همان به که بیرون شوید
سر خویش گیرید و یکسون شوید.
؟
لغت نامه دهخدا
تصویری از یمسو
تصویر یمسو
باروت تفنگ را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکسواره
تصویر یکسواره
یکه سوار دلیر یکه تاز، سوارساده یک فردسوار، آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
یکسو کنار: شما را همان به که بیرون شوید سر خویش گیرید و یکسون شوید. (ک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکسو شدن
تصویر یکسو شدن
بجانبی رفتن به سویی رفتن، بانجام رسیدن پایان یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکسو کردن
تصویر یکسو کردن
فیصل دادن بپایان رساندن، یکطرفی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
فراموش کردن: از سر رکاکت رای حق جوار مبارک از یکسو نهد، به سویی نهادن چیز را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکهو
تصویر یکهو
غفلتاً، ناگهان، ناآگاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکسوم
تصویر یکسوم
عددکسر یک ثلث ثلث سه یک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکهو
تصویر یکهو
((یَ هُ))
ناگهان، غیر منتظره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکسون
تصویر یکسون
برابر، مساوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکسوار
تصویر یکسوار
((~. س َ))
یکه سوار، تک سوار، یکه تاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکسو کردن
تصویر یکسو کردن
((~. کَ دَ))
جدا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکسو شدن
تصویر یکسو شدن
((~. شُ دَ))
کنار رفتن، برکنار شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکسویه
تصویر یکسویه
یکطرفه
فرهنگ واژه فارسی سره
مقداری از هر گیاه درو شده که در یک مشت جای گیرد
فرهنگ گویش مازندرانی