جدول جو
جدول جو

معنی یکسره - جستجوی لغت در جدول جو

یکسره
بلیتی که برای یک مسیر رفت یا برگشت باشد، یک طرفه، کاملاً، به طور کلی، برای مثال یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهر / یا یکسره پیوستن یا یکسره بیزاری (منوچهری - ۱۱۴)
همه، همگی، سراسر مثلاً آن طرف خیابان را یکسره گل کاری کرده بودند،
بدون توقف، بی وقفه مثلاً یکسره حرف می زد
یکسره کردن: کنایه از کاری را سرانجام دادن و به آخر رساندن
تصویری از یکسره
تصویر یکسره
فرهنگ فارسی عمید
یکسره
(یَ / یِ سَ رَ / رِ)
مجرد. تنها. منفرد و بدون همسر. (ناظم الاطباء) ، تنها برای یک سر. برای رفتن تنها بی بازگشت. مقابل دوسره. (یادداشت مؤلف) ، کاملاً. بالمره. (یادداشت مؤلف) :
یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن یا یکسره بیزاری.
منوچهری.
، یک طرفه. یک طرفی. فیصله یافته. تمام شده.
- یکسره شدن، پایان یافتن و بر کسی قرار گرفتن کار:
نوشتند نامه به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
که شد ترک و چین شاه را یکسره
به آبشخور آمد پلنگ و بره.
فردوسی.
- یکسره کردن، به نحوی خاتمه دادن کاری را: با شمشیر دوسره کار را یکسره کنیم. (یادداشت مؤلف). قطع و فصل کردن. به انجام رساندن. از حالت بلاتکلیفی درآوردن.
، یک بارگی. (ناظم الاطباء). یک باره و یک بارگی. (آنندراج) (برهان). یکسر. یکرهه. تماماً. از سر تا بن. سراسر. سرتاسر. از ابتدا تا انتها. (یادداشت مؤلف) :
گل صدبرگ و مشک و عنبر و سیب
یاسمین سپید و مورد به زیب
این همه یکسره تمام شده ست
نزد تو ای بت ملوک فریب.
رودکی.
کمان گروهۀ زرین شده محاقی ماه
ستاره یکسره غالوکهای سیم اندود.
خسروانی.
جهان را کند یکسره زیر پی
بباشد سزاوار دیهیم کی.
دقیقی.
عنان را بپیچید بر میسره
زمین شد چو دریای خون یکسره.
فردوسی.
همه یکسره نیز جنگ آوریم
بدو دشت پیکار تنگ آوریم.
فردوسی.
جهانی پر از داد شد یکسره
همی روی برگاشت گرگ از بره.
فردوسی.
چو نان را بخوردن گرفت اردشیر
بیامد همانگه یکی تیز تیر
نشست اندر آن پاک فربه بره
که تیر اندر آن غرق شد یکسره.
فردوسی.
شکر جست و بادام و مرغ و بره
که آرایش خوان کند یکسره.
فردوسی.
بیاراست با میمنه میسره
تو گفتی زمین کوه شد یکسره.
فردوسی.
دشوار جهان گشته بر او یکسره آسان
و آسان جهان بر دل بدخواهش دشوار.
فرخی.
دگر نخواهم گفتن همی سرود و غزل
که رفت یکسره مقدار و قیمت سرواد.
لبیبی.
گرد کردند سرین محکم کردند رقاب
رویها یکسره کردند به زنگار خضاب.
منوچهری.
در این بیم بودند و غم یکسره
که گشتاسب زد ویله ای از دره.
اسدی.
فکندندشان تن به ره یکسره
سرانشان زدند از بر کنگره.
اسدی (گرشاسب نامه ص 227).
کار جهان همچو کار بیهش و مستان
یکسره ناخوب و پر ز عیب و عوار است.
ناصرخسرو.
هرگز ملکی ملک به بیگانه نداده ست
شو نامۀشاهان جهان یکسره برخوان.
ناصرخسرو.
از دیدن دگردگر آیینش
دیگر شده ست یکسره آیینم.
ناصرخسرو.
خلق همه یکسره نهال خدایند
هیچ نه برکن از این نهال و نه بشکن.
ناصرخسرو.
میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر
یکسره زین جانور اندر بلاست.
ناصرخسرو.
دشمن عدلند و ضد حکمت اگرچند
یکسره امروز حاکمند و معدل.
ناصرخسرو.
چونکه به جای تو دراین چرخ پیر
خلق به جان یکسره ناایمن است.
ناصرخسرو.
به درگاه ما یکسره سر نهید
هلاک سر خویش بر در نهید.
نظامی.
، مستقیماً. مستقیم. (یادداشت مؤلف) :
بدین سان گرانمایه های سره
فرستاد با قاصدی یکسره.
نظامی.
، دو دوست که دارای یک فکر و اندیشه باشند، یک باره و یک دفعه. (ناظم الاطباء) ، نقشه ای از نقشه های قالی. (یادداشت مؤلف) ، در بیت زیر ترکیب یکسره شدن ظاهراً به معنی همدست شدن و برابر شدن آمده است. یکی شدن. یکسان شدن (در عمل و کار) :
آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند
بد کسی نیز که بادزد همی یکسره شد.
لبیبی (از تاریخ بیهقی).
، همگی. جملگی. همه. بدون استثناء. (یادداشت مؤلف) :
همه یکسره کدخدای دهید
زن و مرد بر مهتران بر مهید.
فردوسی.
سپه یکسره دست برداشتند
نیایش از اندازه بگذاشتند.
فردوسی.
سپه یکسره پیش سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند.
فردوسی.
یکسره میره همه باد است و دم
یکدله میره همه مکر و مری ست.
حکیم غمناک.
بهانه قضا و قدر دان و بس
همه بیش و کم یکسره در قضاست.
ناصرخسرو.
آنها کجا شدند و کجا اینها
زین بازپرس یکسره دانا را.
ناصرخسرو.
آزاد و سرفرازی چون سرو غاتفر
بر خواجه زادگان سمرقندیکسره.
سوزنی.
زانکه جهان یکسره گردد خراب
گر ببری سلسلۀ آسمان.
خاقانی.
هر سر مه به برج تو بچۀ نو برآورد
یکسره برج او شود قصر دوازده دری.
خاقانی.
دور فلکی یکسره بر منهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل.
حافظ
لغت نامه دهخدا
یکسره
مجرد، تنها، منفرد و بدون همسر، و بمعنی یک سراسر هم گفته شده است
تصویری از یکسره
تصویر یکسره
فرهنگ لغت هوشیار
یکسره
مداوم
تصویری از یکسره
تصویر یکسره
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یکسر
تصویر یکسر
یک باره، یک بارگی، همه، همگی، سراسر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسره
تصویر کسره
تکه ای از یک چیز شکسته و خرد شده، تکه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکسره کردن
تصویر یکسره کردن
کنایه از کاری را سرانجام دادن و به آخر رساندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسره
تصویر کسره
حرکت زیر حرف و علامت آن، زیر
فرهنگ فارسی عمید
(کَ رَ / رِ)
کسره. حرکت زیر. رجوع به کسره شود
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ)
اسم است کسر را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ رَ)
پاره ای از چیزی شکسته. ج، کسر، کسر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قطعه ای از شیئی شکسته و منه الکسره من الخبز. ج، کسر، کسرات، کسرات. (از اقرب الموارد) ، نوع و هیئت شکستن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ سَ رَ)
خطهای از هم گشادۀ کف دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فقه اللغه فراء ص 39) ، داغ دو ران. ج، ایسار. (منتهی الارب) (آنندراج) ، خطهای داغ در رانها. ج، ایسار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ رَ)
سوی دست چپ. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (دهار). سوی چپ، خلاف یمنه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یسر و یسار شود
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
یک دفعه شکستن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، هزیمت. وقعت علیهم الکسره، یعنی هزیمت شدند. ج، کسرات. (از اقرب الموارد) ، حرکت زیر و علامت آن. (از اقرب الموارد). حرکت زیر و کسره. (ناظم الاطباء). حرکت زیر حرف و علامت آن ’’ است
لغت نامه دهخدا
(یُ رَ)
آسانی و بهره مندی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ)
پادشاهی از پادشاهان تبع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ سَ)
کاملاً. تماماً. (یادداشت مؤلف). یکسر. یکسره:
گرم نزد سالار توران بری
بخوانم بر او داستان یکسری.
فردوسی.
کاشکی آن ننگ بودی یکسری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری.
مولوی.
و رجوع به یکسره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَسْ سَ رَ)
تأنیت مکسر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مکسر شود، ذراع مکسره، ذراعی در ذراعی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کسره
تصویر کسره
حرکت زیر حروف و علامت آن
فرهنگ لغت هوشیار
قطع ووصل کردن بانجام رساندن ازحالت بی تکلیفی در آوردن: بمن که دستش نرسیده هیچاززن خود هم دور مانده است. اما پس چرا نمیخواهد تکلیفم رایکسره کند ک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسره
تصویر کسره
((کَ رِ))
حرکت زیر حرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکره
تصویر یکره
((~. رَ))
یک بار، یک دفعه، بی ریا، صادق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسره
تصویر کسره
((کِ رَ))
تکه ای از چیز شکسته، جمع کسرات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک سره
تصویر یک سره
((~. سَ ر))
سراسر، از ابتدا تا انتها، به کلی، تماماً
فرهنگ فارسی معین
زبر، شکسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد