جدول جو
جدول جو

معنی یصم - جستجوی لغت در جدول جو

یصم(یَ)
یصب. یشب. معرب از یشم فارسی که سنگی قیمتی است. (یادداشت مؤلف). رجوع به یشم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یشم
تصویر یشم
سنگی شبیه عقیق یا زبرجد به رنگ های مختلف سفید، کبود و سبز تیره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یلم
تصویر یلم
سریش، سریشم
فرهنگ فارسی عمید
در علم عروض اسقاط حرف اول و ساکن کردن لام در مفاعلتن که فاعلتن باقی بماند و مفعولن به جایش بگذارند، شکستن و جدا کردن، شکستن، شکسته و دونیمه شده، پارۀ شکسته و جداشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یام
تصویر یام
در دورۀ ایلخانان، اسب چاپار، اسب یدکی که در هر یک از منزل های بین راه نگه دارند تا قاصد و پیک به محض رسیدن به آن منزل اسب خود را بگذارد و بر آن سوار شود، ایستگاه پیک ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصم
تصویر اصم
جذر اصم، در علوم ادبی در علم عروض از بحور شعر بر وزن فاعلاتن مفاعیلن فاعلاتن،
جمع صمّ، ویژگی کسی که گوشش نمی شنود، کر، ناشنوا، سخت، محکم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خصم
تصویر خصم
دشمن، طرف شخص در جدال و پیکار، شوهر، مالک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یوم
تصویر یوم
روز، مقابل شب، زمان میان طلوع تا غروب آفتاب که هوا روشن است
یوم دین: روز رستاخیز
فرهنگ فارسی عمید
(هََ صَ)
ناب هیصم، دندان شکننده هر چیز، شیر. (مهذب الاسماء). اسد. شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). شیر درنده. (غیاث اللغات) (قاموس) (اقرب الموارد) ، مردقوی. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). مرد دلیر و توانا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، نوعی از سنگ تابان. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ صَم م)
کر. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 65) (مؤیدالفضلا) (مهذب الاسماء). در لغت ضد سمیع است. (از معجم البلدان). کر را گویند. (سمعانی). کر و ناشنوا. (غیاث) (آنندراج). کر و سخن ناشنو. ج، صم ّ، صمّان. (منتهی الارب). کلیاوه. (ناظم الاطباء). ذوالصمم، و صمم بمعنی انسداد گوش و ثقل سمع است. (از قطر المحیط). وفارسیان بتخفیف آرند. (آنندراج). فاقد تجویف صماخ. مؤنث: صمّاء. ج، صم ّ. (از مهذب الاسماء). کری سخت. (تاج المصادر بیهقی). سخت کر. (زوزنی) :
اگر تهمتم کرد نادان چه باک
از آن پس که گنگ است و کور و اصم.
ناصرخسرو.
کی بود آواز چنگ از زیر و بم
ازبرای گوش بی حس اصم ؟
مولوی.
زار می نالم و سودی نکند
گوش گردون که اصم آمده است.
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
مقداری است معین و آن از سر خنصر باشد تا سر بنصر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مقداری است معین و از سر خنصر تا سر بنصر باشد، عتب میان بنصر و وسطی، و رتب میان وسطی و سبابه، و فتر میان سبابه و ابهام. (از آنندراج). فرجۀ میان خنصر و بنصر. (غیاث). بالا که میان خنصر و بنصر بود. ج، ابصام. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اَ صَم م)
نام دو جایگاه است، یکی بنام اصم الجلحاء و دیگری بنام اصم السمره واقع در دیار بنی عامر بن صعصعه و آنگاه دیار بنی کلاب بویژه. و آنها را اصمان گویند. (از نصر) (از معجم البلدان) (مراصدالاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(هََ صَ)
ابن جابر خارجی، مکنی به ابوبیهس. از خوارج است و گروه بیهسیه از خوارج بدو منسوبند. رجوع به تاج العروس و ملل ونحل شهرستانی و عقدالفرید ج 1 ص 271 و ج 2 ص 222 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قصم
تصویر قصم
شکستن و جدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یوم
تصویر یوم
روز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصم
تصویر اصم
کر، ناشنوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصم
تصویر حصم
شکستن، تیز دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصم
تصویر خصم
غلبه کردن در خصومت مالک، صاحب جانب، ناحیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصم
تصویر مصم
کر شده، کر گرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ینم
تصویر ینم
جامگل از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یصف
تصویر یصف
پارسی تازی گشته یشف یشم
فرهنگ لغت هوشیار
در مرحله نخست نخستین اول. توضیح بعضی از فاضلان معاصراستعمال کلمه یکم را خطا دانسته اند. ولی کلمه یک در قدیم و حدیث مستعمل بوده و هست. شمس قیس ادیب مشهور قرن هفتم نویسد: حرف عدد وآن میمی مفردست که دراواخر اعداد تتمیم عدد متقدم فایده دهدچنانکه دوم و سوم و چهارم و در لغت عرب صیغت ثالث و رابع و خامس را متامم مایلیه من العدد خوانند یعنی چون گفتی دوم یکی که متقدم است بدین عدد دوشد و چون گفتی سوم دو عدد که پیش ازاین است بیدن سه ش و برین قضیت بایستی که یکم نگفتندی از بهر آنکه پیش از یکی هیچ نیست که یکی متمم آن شود الا آنکه چون مخصوص مطلق عدد دست این اطلاق بروی روا داشته اند: بگفت ازسه چیز اوفتادم ببند که این بند من مر ترا باد پند یکم قول دانا نپذرفتمی همه درپی کار خود رفتمی. (منسوب به فردوسی) روز یکم ز سال نو جشن سکندر دوم خاک زجمره سوم کرده قضای زندگی. (خاقانی) مریخ اگر بچرخ یکم بودی حالی بدوختی بدو مسمارش. (خاقانی) گروهی چو صبح یکم رویشان همه آتش ودودشان مویشان. (باقرکاشی)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته یشم یکی از گونه های عقیق که دارای رنگ دودی مایل بسفیداست ازاین سنگ گاهی در جواهرسازی و ساختن زینت آلات استفاده میکنند حجر حبشی سنگ یاسم حجرالشف یشب حجرالشب یشف یشپ سنگ چشم. یا یشک سفید. یکی از گونه های یشم که سفیدرنگ است وبنام حجر اخاطیس نیزموسوم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یصب
تصویر یصب
پارسی تازی گشته یشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصم
تصویر عصم
ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یام
تصویر یام
اسب چاپار، اسب یدکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یتم
تصویر یتم
اندوه تنهایی، بی پدری بی کسی، نیاز، کندی تنهایی، بی پدری
فرهنگ لغت هوشیار
ننگ رسوایی، آک (عیب)، گره چوب، شکاف چوب، آک نهادن بیماری کنده کنده گوشتفروش، سفره، تخته گوشت عیب کردن چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصم
تصویر خصم
((خَ))
دشمن، جمع خصام، خصوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وصم
تصویر وصم
((وَ))
عیب کردن چیزی را
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یام
تصویر یام
اسب قاصد، پیک، جایی که اسب پیک را با اسب تازه نفس عوض می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یشم
تصویر یشم
((یَ))
یشپ، از سنگ های معدنی گران بها به رنگ های سبز تیره و کبود، یشپ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یوم
تصویر یوم
((یَ یا یُ))
روز، جمع ایام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصم
تصویر اصم
((اَ صَ مّ))
کر، ناشنوا، جمع صم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکم
تصویر یکم
اول
فرهنگ واژه فارسی سره