جدول جو
جدول جو

معنی یرح - جستجوی لغت در جدول جو

یرح
(یَ رَ)
ضبط صحیح ’یوح’ به معنی خورشید، ’یرح’ است به لغت اهل تدمر که زبان آنها به زبان عربی بسیار شبیه بود. (از نشوء اللغه ص 28) ، این کلمه در زبان آشوری به معنی ماه (قمر) است. (از نشوء اللغه ص 28) ، یرحا. در زبان ارمی (زبان قدیم سوریه و کلدانیان) ماه (شهر) یا تاریخ است. (از نشوء اللغه ص 28). و رجوع به یراح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یرحا
تصویر یرحا
(دخترانه)
نام مادر موسی (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرح
تصویر فرح
(دخترانه)
شادمانی، سرور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شرح
تصویر شرح
گشودن، وسعت دادن، فراخ کردن چیزی، آشکار نمودن و بیان کردن مساله یا امر غامض، توضیح و تفسیر مساله یا کلامی تا دیگری آن را بفهمد، نوشته ای که در توضیح کتاب، شعر یا نوشتۀ دیگر نوشته شود، نود و چهارمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۸ آیه، الم نشرح، انشراح
شرح دادن: توضیح دادن، بیان کردن، تفسیر کردن، شرح کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرح
تصویر قرح
قرحه ها، زخم ها، ریش ها، جراحت ها، در پزشکی آبله ها، جمع واژۀ قرحه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جرح
تصویر جرح
زخم، در علم حقوق باطل کردن شهادت، رد کردن گواهی گواهان، بد گفتن، عیب
جرح و تعدیل: کنایه از حذف و اصلاح پاره ای از کلمات و مطالب نوشته ای برای معتدل ساختن آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طرح
تصویر طرح
تصویر بدون رنگ، مطرح کردن، پیشنهاد کردن، ارائه کردن، پی ریزی کردن، بنا نهادن، نقشه، مطلب،
در علوم ادبی خلاصۀ حوادث یک داستان،
در علوم سیاسی قانونی که برای مطالعه و تصویب تهیه می شود،
دور انداختن، حذف کردن، ویژگی آنچه به زور و اجبار فروخته شود
طرح افکندن: طرح ریختن، بنیان نهادن، پی افکندن
طرح ریختن: کنایه از برای کاری برنامه ریزی کردن، چیزی را از روی نقشه ساختن، نقشۀ ساختن چیزی را کشیدن
طرح کردن: نقشۀ چیزی یا کاری را کشیدن، مطرح کردن، پیشنهاد کردن، ارائه کردن، فروختن، دور انداختن، رها کردن، تحقیر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرح
تصویر فرح
شاد شدن، شادمان شدن، شادی، شادمانی، سرور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریح
تصویر ریح
باد، هوای متحرک، حرکت شدید یا ضعیف هوا که در اثر اختلاف درجۀ حرارت و به هم خوردن تساوی وزن مخصوص در نقاط مختلف کرۀ زمین به وجود می آید
فرهنگ فارسی عمید
(یَ)
یرح. رجوع به یرح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از یوح
تصویر یوح
خور هور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یرش
تصویر یرش
دفعه، مرتبه، بار، نوبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یرع
تصویر یرع
بز کوهی آفریکایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرح
تصویر مرح
سرشار شدن از شادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرح
تصویر قرح
آبله ای که چرک و خون در آن پیدا شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرح
تصویر فرح
شادمانی نمودن، سرور، طرب و شوخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرح
تصویر طرح
نقشه کش، نقاش
فرهنگ لغت هوشیار
پوست، پوست ترک خورده، راندن دور کردن، بیهوده گرداندن (بیهوده در پارسی برابر است با باطل تازی) : گواهی کسی را بی ارج گرداندن از ارزش انداختن، لگد زدن: ستور، گور کندن، سنگ ساختن: گور را، دوری و دلتنگی تباهکار، آهنگ دور و دراز، شکافته شدن تباه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برح
تصویر برح
خشم کردن، غضب نمودن، نیست شدن، زایل گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارح
تصویر ارح
فراخپای هموار پای کسی که پایش گودی نداشته باشد پهن پا در پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یرت
تصویر یرت
چراگاه ایلات وعشایر، محل خیمه وخرگاه، مسکنمنزل، یورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درح
تصویر درح
راندن پیر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذرح
تصویر ذرح
آله کلو
فرهنگ لغت هوشیار
کوشک، کاخ بلند، آشکار کردن، ساختمانی است مر بخت النصر را نزدیک بابل، خانه آراسته ناب نیامیخته، گزیده، پاک نژاد: مرد کوشک قصر بلند کاخ. یا صرح ممرد. قصر رخشان و ساده و هموار، فلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرح
تصویر شرح
بیان، کشف، باز نمودن، چگونگی، روشن کردن، گزارش، گشودن، وسعت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
ستور چرنده، درخت بلند، چرا دادن، چریدن، شاشیدن، فرستادن، رها کردن دهش بی درنگ، رفتار نرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترح
تصویر ترح
اندوهگین شدن، فرود آمدن اندوه، غم، فقر و درویشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرح
تصویر جرح
زخم زدن، بد گفتن، خسته کردن، بدن را با اسلحه دریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریح
تصویر ریح
باد، نسیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یرر
تصویر یرر
سختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترح
تصویر ترح
((تَ رَ))
اندوه، حزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جرح
تصویر جرح
((جُ))
زخم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جرح
تصویر جرح
زخم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طرح
تصویر طرح
نمودار، پیرنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شرح
تصویر شرح
آشکاری، فرانمون، گزارش، زند، ریز
فرهنگ واژه فارسی سره