جدول جو
جدول جو

معنی یدکی - جستجوی لغت در جدول جو

یدکی
ابزار یا قطعه ای اضافی که هرگاه ابزار یا قطعه ای مشابه خراب شود می توان به جای آن کار گذاشت، یدک
فرهنگ فارسی عمید
یدکی
(یَ دَ)
اسب جنیبت. کتل. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یدک شود، علی البدل. دومی از هر چیز که احتیاط را دارند تا اگر یکی تلف و تباه شود دیگری را به کار ببرند: قطعه های یدکی ماشین، قطعه های یدکی اتومبیل، تیغ یدکی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
یدکی
اسباب و ابزار اضافه برای ماشینها که هر گاه یکی از لوازمات ماشین خراب شود ابزار یدکی را جای آن کار بگذارند
فرهنگ لغت هوشیار
یدکی
((یَ دَ))
قطعات اضافی که برای جایگزین کردن قطعات خراب شده یک دستگاه نگه داری می شود
فرهنگ فارسی معین
یدکی
اضافی، زاپاس، یدک
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یکی
تصویر یکی
یک تن، یک شخص نامعلوم،
در ریاضیات یک عدد از چیزی، یک بار،
لختی، زمانی، برای مثال برآنم که گرد زمین اندکی / بگردم ببینم جهان را یکی (فردوسی - ۵/۵۳۶)
یکی بودن: کنایه از متحد بودن
یکی شدن: کنایه از متحد شدن، هماهنگ شدن
یکی یکی: تک تک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یدک
تصویر یدک
اسبی که سوار بر اسب دیگر آن را با خود ببرد، بالاد، بالاده، کتل، جنیبت
فرهنگ فارسی عمید
(یَ)
منسوب به ید. دستی. منسوب به دست و متصرفی. (ناظم الاطباء). دستی.
- صنایع یدی، صنایع دستی. آنچه از آلات و ادوات مصنوعات به دست ساخته شود.
- عمل یدی، جراحی. دستکاری. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ دا)
لغتی است در ید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ید. (تاج العروس) (ناظم الاطباء). و رجوع به ید شود
لغت نامه دهخدا
(یَ دی ی)
یدوی. منسوب به ید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ید شود، مرد استادکار. (منتهی الارب). مرد چربدست. (مهذب الاسماء). مرد زیرک و حاذق و استادکار. (از ناظم الاطباء) ، جامۀفراخ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَدْیْ)
دست. ید. (ناظم الاطباء). و رجوع به ید شود
لغت نامه دهخدا
(یُ / یَ / یِ دی ی)
جمع واژۀ ید، و ایادی جمع الجمع آن است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به ید شود
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ)
جنیبت. اسب جنیبت. رکابی. کتل. اسب نوبتی. مجنوب. مجنب. جنیبه. کوتل. غوش. بالا. ظاهراً از ’ید’ هزوارش و آک به معنی اسب. یدکی (با کشیدن صرف شود). (یادداشت مؤلف). اسب کتل. به فارسی جنیبت گویند و آن اسبی است که پیش از آنکه در کار است نگهدارندتا آن را به جای گم شده یا تباه شده و از دست رفته و یا از دست و پا افتاده بگذارند. (آنندراج). کتل و اسب زین کرده ای که پیشاپیش پادشاهان و امرا و بزرگان می برند و نزیج نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
تا برد لخت جگر از سر میدان غمت
تاخته از پی هم... سراسیمه یدک.
حکیم زلالی (از آنندراج).
و رجوع به نزیج و جنیبت شود، ابزار یا اسبابی که ذخیره نگهدارند تا به جای تباه شدۀ آن نهند. (یادداشت مؤلف) ، در کرمان اصطلاح قالی بافی است
لغت نامه دهخدا
(یِدْ دی بُ)
دهی است از دهستان مزرج بخش حومه شهرستان قوچان واقع در 35 هزارگزی شمال خاوری قوچان دارای 942 تن سکنه است. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
نیکویی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). احسان کردن. (ناظم الاطباء) ، سبقت کردن. (منتهی الارب) ، زدن دست کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). یدی فلاناً من یده، رفت دست وی و خشک شد و این نفرین باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
مزیدعلیه یک است و معنی هر دو برابر است، فرقی ندارد مگر در بعضی محل. (آنندراج) (غیاث). یک از هر چیز. یک عدد. یک، خواه در شمارش اشخاص یا اشیاء:
یکی حال از گذشته دی یکی از نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی.
از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه
کز داشتنت غیبۀ جوشنت بفرکند.
عماره.
یکی گاو پرمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن.
فردوسی.
برآویخته با یکی شیرمرد
به ابر اندرآورده از باد گرد.
فردوسی.
که تا من نمایم به افراسیاب
بدان خاک تیره یکی رود آب.
فردوسی.
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو به روزی یک سبوی.
طیان.
یکی غول فریبنده ست نفس آرزوخواهت
که بی باکی چراخورش است و نادانی بیابانش.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 233).
یکی گردنده کوهی برشد از دریا سوی گردون
که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش.
ناصرخسرو.
یکی گرگ را کو بود خشمناک
ز بسیاری گوسفندان چه باک.
نظامی.
یکی گربه در خانه زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
سعدی (بوستان).
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود.
سعدی (بوستان).
سر برزده ام با مه کنعان ز یکی جیب
معشوق تماشاطلب و آینه گیرم.
عرفی.
- از سی یکی، یک از سی.یک سی ام. یک سهم از سی سهم:
ز دهقان نخواهم جز از سی یکی
درم تا به لشکر دهم اندکی.
فردوسی.
- یکی از یکی، یکی با دیگری. (ناظم الاطباء).
- یکی در ده،ده تا آن چنان و ده مقابل. (ناظم الاطباء).
- یکی سرخ، قطعه ای از طلا. (ناظم الاطباء).
، واحد. احد. (منتهی الارب). یک. (یادداشت مؤلف). یکی به جای یک مستعمل است. (آنندراج). عدد یک. شمارۀ یک:
یکی باد و ابری گه نیمروز
برآمد رخ هور گیتی فروز.
فردوسی.
مرا حاجت از تو یکی بارگی است
وگرنه مرا جنگ یک بارگی است.
فردوسی.
اگر صد سال باشی شادو پیروز
همیشه عمر تو باشد یکی روز.
(ویس و رامین).
ز نه فلک به جهان ارچه پس برآمده ای
به وضع مرتبه پیشی چو در حساب یکی.
سیف اسفرنگ.
- چند از یکی (یکی از چند) ، کثرت از وحدت. کثیر از واحد:
پسند عقل پسند من است ومن عاقل
به عقل دانم چند از یکی یکی از چند.
سوزنی.
- ، چند تا و چندین مقابل. (ناظم الاطباء).
، در اعداد مرکب درست به جای یک می آمده است:
جوان بود و سالش سه پنج و یکی
ز شاهی ورا بهره بد اندکی.
فردوسی.
اغلب غلۀ سیستان را آب ببرد در روز آدینه نوزدهم ماه شوال در سال ششصد وچهل ویکی. (تاریخ سیستان). اهل بنه را به ایلی به سیستان آورده به سال ششصد و پنجاه ویکی. (تاریخ سیستان). گرفتن شهر در بیست وهفتم رمضان به سال ششصد و سی ویکی. (تاریخ سیستان)،
{{ضمیر مبهم}} یک تن.یک مرد. یک شخص. یک کس. (یادداشت مؤلف). یک نفر نه بیشتر و در این معنی بدون همراهی اسم آید و به جای یای وحدت است نه یای نکره:
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و ننگ و ژکور.
رودکی.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست از هزار اندکی.
ابوشکور.
پریچهر فرزند دارد یکی
کز او شوخ تر کم بود کودکی.
ابوشکور.
پر از خون کنم دیدۀ هندوان
نمانم که باشد یکی با روان.
فردوسی.
یکی کم بود شاید از شانزده
بماند برادر تو را پانزده.
فردوسی.
یکی دی نیامد به نزدیک من
که خرم شد این جان تاریک من.
فردوسی.
یکی را همی برد با خویشتن
ورا راهبر بود از آن انجمن.
فردوسی.
ندارید شرم و نه ننگ اندکی
گریزید چندین هزار از یکی.
(گرشاسب نامه ص 67).
در آن روز اول که فرمود شاه
که ناید ز پیران یکی سوی راه.
نظامی.
، کسی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شخص نامعین. یک کسی. (ناظم الاطباء). شخصی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). مردی. (یادداشت مؤلف). تنی. و در این مورد نیز به تنهایی آید:
اکنون یکی به کام دل خویش یافتی
چندین به خیره خیره چه گردی به کوی ما.
منوچهری.
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است.
ناصرخسرو.
گاه یکی را ز چه به گاه کند
گاه یکی را ز گه به دار کند.
ناصرخسرو.
شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت چند خواهی خوردن از این شراب. (سفرنامۀ ناصرخسرو). یکی بود نام او سطیح کاهن که هرچه از وی بپرسیدندی به زجر بگفتی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 97). آن مرد که این قلعه بدو منسوب است یکی بوده ست از عرب. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 131).
گر تحمل هست نیکو از یکی
هست نیکوتر ز شاهان بی شکی.
مولوی.
یکی گفت از این بندۀبدخصال
چه خواهی هنر یا ادب یا جمال.
سعدی (بوستان).
یکی کرده بی آبرویی بسی
چه غم دارد از آبروی کسی.
سعدی (بوستان).
یکی از حکما را شنیدم که می گفت: هرگزکسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر... (گلستان).
- هریکی، هریک. هرکدام. (یادداشت مؤلف) : پس هریکی بلگی از درخت انجیر بازکردند. (ترجمه تفسیر طبری).
- یکی را، از یکی. از کسی. از شخصی. (یادداشت مؤلف).
،
{{صفت}} علامت تنکیر که گاهی با ’ی’ آید. گاه این کلمه با یاء وحدت آید و یکی تأکید دیگری باشد. (یادداشت مؤلف) :
یکی دختری داشت خاقان چو ماه
کجا ماه دارد دو زلف سیاه.
فردوسی.
چو گستهم شد در جهان ناپدید
ز گیتی یکی گوشه ای برگزید.
فردوسی.
یکی برزیگری نالان در این دشت
به دست خونفشان آلاله می کشت.
باباطاهر عریان.
،
{{ضمیر مبهم}} دیگری. کسی دیگر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
یکی بر خراسان یکی باختر
دگر کشور نیمروز خزر.
فردوسی.
یکی سوی چین شد یکی سوی روم
پراکنده گشته به هر مرز و بوم.
فردوسی.
یکی ز راه همی زر برندارد و سیم
یکی ز دشت بهیمه همی چند غوشار.
طیان.
تفاوت است بسی در سخن کز او به مثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است.
ناصرخسرو.
اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را.
ناصرخسرو.
یکی ز ناله چو نای و یکی ز مویه چو موی
یکی به زردی زر و یکی به زاری زیر.
امیرمعزی.
همیشه بر گل و نسرین دو زلف آن بت دلبر
یکی کارد همی سنبل یکی بارد همی عنبر.
امیرمعزی.
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آنکه می خواهد هم آغوش.
سعدی.
، هیچکس. احدی:
از ایشان کسی نیست یزدان پرست
یکی هم ندارند با شاه دست.
فردوسی.
،
{{صفت}} واحد. بی شریک. بی جفت. (یادداشت مؤلف). خدای واحد. آفریدگار بی همتا:
بدان کز خرد آشکار و نهفت
یکی اوست دیگر همه چیز جفت.
(گرشاسب نامه ص 135).
،
{{عدد ترتیبی}} اول. (یادداشت مؤلف). به جای عدد ترتیبی به معنی نخست و اول و نخستین آید:
برادر بد او را دو آهرمنان
یکی کهرم و دیگر اندیرمان.
فردوسی.
اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت می دهم بر چار چیزت
یکی چون ترشی آن غوره خوردی
چو غوره آن ترشرویی نکردی
دوم چون مرکبت را پی بریدند
وز آن بر خاطرت گردی ندیدند.
نظامی.
،
{{قید}} دفعه ای. باری. کرتی. نوبتی. یک بار. یک دم. باری به شتاب. کرتی به عجله. یک نوبت. (یادداشت مؤلف) :
مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
بوشکور.
به گستهم گفت این دلاوردو مرد
که آیند تازان به دشت نبرد
یکی سوی ایشان نگر تا که اند
بر این گونه تازان ز بهر چه اند.
فردوسی.
ببیند یکی روی دستان سام
که بد پرورانیده اندر کنام.
فردوسی.
به سخاوت بدان جایگاه بود که بوالاسد یکی بیامد قصد او را به سیستان و روزی چندبه درگاه او بماند که او را نگفتند. (تاریخ سیستان).
فتنه چه شدی چنین بر این خاک
یکی برکن سوی فلک سر.
ناصرخسرو.
نمی گذارد خسرو ز پیش خویش مرا
که در هوای خراسان یکی کنم پرواز.
مسعودسعد.
در آن زمان که قبای سیاه پوشیدی
یکی بگوی چه ماند دوهفته ماه تو را.
سیدحسن غزنوی.
پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان
تا چگونه است به هش هست که دلها درد است.
انوری.
از منکران دین، تازی زبانی یکی به حضرت او آمد و گفت... (جهانگشای جوینی).
ز رشک گوی زر خور ز ماه بگذارد
مه ار یکی گذرد در خیال چوگانش.
حسین ثنایی.
به سودای محبت ای که بی تابانه می تازی
مقابل کن یکی با یکدگر سود و زیانش را.
طالب آملی.
، لختی. زمانی:
بسی بد که بیکار بد تخت شاه
نکرد اندر او هیچ مهتر نگاه
جهان را به مردی نگه داشتند
یکی چشم بر تخت نگماشتند.
فردوسی.
، فقط. تنها. لااقل. دست کم:
کلید در تورا دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگه دار.
(ویس و رامین).
یکی امشب مرا فرمان بر ای ویس
که امشب کور گردد چشم ابلیس.
(ویس و رامین).
، اکنون. حالا. در حالی. هم اکنون:
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم.
فردوسی.
یکی نزد رستم برید آگهی
کز این ترک شد مغز گردون تهی.
فردوسی.
، کمی. قدری. اندکی. (یادداشت مؤلف) :
بر آنم که گرد زمین اندکی
بگردم ببینم جهان را یکی.
فردوسی.
کشیدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند آنگهی زینهار
یکی نامور [طهمورث] دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنندآشکار.
فردوسی.
ببخشای بر من یکی درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.
فردوسی.
نخستین یکی گرد لشکر بگرد
چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد.
فردوسی.
ز بس نالۀ زار و سوگند اوی [یعنی افراسیاب]
یکی سست تر کردم [هوم] آن بند اوی.
فردوسی.
، به عنوان . درمقام :
از ایران فراوان سران را بکشت
غمی شد دل طوس و بنمود پشت
بر رستم آمد یکی چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی.
فردوسی.
، قدری. مقداری. پاره ای: محمد زکریا کاردی برکشید و تشدید زیادت کرد. امیر یکی از خشم و یکی از بیم، تمام برخاست. (چهارمقاله چ معین ص 114)،
{{صفت}} یکسان. مساوی. برابر. (یادداشت مؤلف) :
زستن ومردنت یکی ست مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
ابوشکور.
شب و روز رستم یکی داشتی
به تندی همی راه بگذاشتی.
فردوسی.
سپهبد چو اغریرث جنگجوی
که با خون یکی داشتی آب جوی
بیامد به شبگیر دستور شاه
ببرد آنهمه کودکان را بگاه.
فردوسی.
به یک جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبود این از آن اندکی.
فردوسی.
ای که لبت طعم انگبین دارد
چشم تو مژگان زهرگین دارد
هست مرا انگبین و زهر یکی
تا دل من عشق آن و این دارد.
سوزنی.
ز ابلهی و ز بی اعتقادی هر دو
روا بود که مر این هر دو را یکی خوانی.
سوزنی.
لاف و دعوی باشد این پیش غراب
دیگ تی و پر یکی نزد ذباب.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 133 بیت 14).
، متحد و متفق و همدست: دو برادر دل یکی کردند. پرویز با وی یکی شد.
- یکی شدن، متحد شدن. همدست شدن: بعضی از لشکریان با براق یکی شدند و مبارکشاه را معزول گردانیدند. (جامعالتواریخ چ بلوشه ص 169).
- یکی کردن، همدست کردن. همدل و همداستان کردن: در آن روزها مریدی محمودنام را به اردوفرستادند تا جمعی مقربان را با خود یکی کنند. (تاریخ غازانی ص 152).
- یکی گشتن، همدست شدن. متحد و همداستان گشتن: محمد بن الاشعث اندر این میانه بر نهاد حرب بن عبیده آمده بود و با او یکی گشته. (تاریخ سیستان ص 174)
لغت نامه دهخدا
(یَ /یِ)
یک بودن. واحد بودن. وحدت:
زهی ستوده تر از زمرۀ بنی آدم
تو و خدا به یکی طاق در همه عالم.
درویش واله هروی (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَکْ کی ی)
منسوب به دکه که نام اجدادی است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
کلمه تعجب است در تداول عوام. علامت تعجب. زکی. دکیسه. لفظی است برای بیان اعتراض به گفتۀ کسی با انکار حرف او یا مقابله و معارضۀ با او. (ازفرهنگ لغات عامیانه). و رجوع به دکیسه و زکی شود
لغت نامه دهخدا
دهی از رستاق ساوه طسوج فیستین، (تاریخ قم ص 114)
لغت نامه دهخدا
(یَ زَ)
صفت و شغل یزک. طلایه داری. پیشقراولی سپاه و لشکر. (یادداشت مؤلف).
- یزکی کردن (یا نمودن) ، طلایه داری لشکر کردن:
خواجه دانم که پیش فوج سخاش
موج دریا همی کند یزکی.
انوری.
منم آنکه شاه گردون به زمان شوکت من
شب و روز می نماید یزکی و پاسبانی.
شاه نعمهاﷲ ولی
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
ابن اعبد، پدر میا، مادر عمرو بن الاهتم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
نور قاهر یعنی نور قهرکننده و شکننده. (از انجمن آرا) (از لغات دساتیر است)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
نسبت به قریه ای است که در نزدیکی مدینه واقع شده. (سمعانی). رجوع به فدک شود
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ)
از یدک + چی، که پسوند نسبت و اتصاف است، . (یادداشت مؤلف). آنکه اسب کتل در جلو پادشاه و جز آن می کشد. یدک کش، آنکه اسب را تیمار می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ وی ی)
یدی. منسوب به ید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ید شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قطعات یدکی
تصویر قطعات یدکی
پالادگان (یدکی ها)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سائیدکی
تصویر سائیدکی
حالت و کیفیت ساییده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یدی
تصویر یدی
یدی در فارسی: دستی، کار دان، گشاد جامه، زندگی آسوده
فرهنگ لغت هوشیار
اسب زین کرده بدون سوار که روپوش روی او بیاندازند ویکنفر پیاده یا سوار بر اسب دیگر افسار آنرا بگیرد و با خود ببرد ترکی پالاد (اسپ جنیبت)، چنبور (ابزاری که نگاه دارند تا به جای تباهیده به کار برند) اسب کتل جنیبت و آن اسبی است که ذخیره نگاهدارنده تاآنرا بحای اسب گم شده یاتباه شده بگذارند، ابزار یااسباب که ذخیره نگاهدارندتاآنرا بجای شده آن نهند
فرهنگ لغت هوشیار
یک تن یک شخص نامعین: و محافظت آن قلعه را بیکی ازسرداران خراسان... تفویض فرمود، یک (از هر چیز) یکعدد: زیراکه همانست اگر یکی افکنند یایکی برسالها فزایند، یک دلیل یک سبب بسبب: محمد زکریا کاردی برکشید وتشدید زیادت کرد. امیریکی ازخشم ویکی از بیم تمام برخاست، اکنون حالا حالی: گفت: یکی شنزبه رابه بینم واز مضمون ضمیراو تنسمی کنم، لختی زمانی: بر آنم که گردد زمین اندکی بگردم به بینم جهان را یکی. (فردوسی) -6 یک بار: هیچ نتوان کرد که من دختر شاه را یکی ببینم و حال فرخ روز را ازو معلوم کنم، بجای عددترتیبی نخستین اول: بمن نمود رخ و چشم و زلف آن دلبر یکی عقیق و دوم نرگس و سوم عنبر عقیق و نرگس و عنبرش بستندد از من یکی حیات و دوم وقت و سوم پیکر. (ادیب صابر)
فرهنگ لغت هوشیار
((یَ دَ))
اسب زین کرده بدون سوار که پیشاپیش موکب پادشاهان و امرا حرکت می دادند، ابزار یا اسباب که ذخیره نگه دارند تا آن را به جای تباه شده آن نهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکی
تصویر یکی
((یِ یا یَ))
یک عدد، یک نفر، کسی، یگانه، متحد
یکی به نعل و یکی به میخ زدن: کنایه از در هواداری از هر دو طرف دعوا یا بحث سخن گفتن
فرهنگ فارسی معین
کوهی در جنوب منطقه ی گرگان
فرهنگ گویش مازندرانی
اسبی است زین کرده و بدون سوار که روپوشی روی آن اندازند و
فرهنگ گویش مازندرانی