جدول جو
جدول جو

معنی یخله - جستجوی لغت در جدول جو

یخله
ول، بیکار
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یخچه
تصویر یخچه
تگرگ، قطره های باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم به صورت دانه های کوچک یخ می بارد، آب بسته، ژاله، سنگک، پسنگک، سنگچه، سنگرک، شهنگانه، پسکک، شخکاسه برای مثال یخچه می بارید از ابر سیاه / چون ستاره بر زمین از آسمان (رودکی - ۵۰۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخله
تصویر بخله
تخم خرفه، خرفه، گیاهی خودرو و یک ساله با ساقۀهای سرخ و برگ های سبز و تخم های ریز سیاه لعاب دار و نرم کننده که مصرف خوراکی و دارویی دارد
تورک، پرپهن، بلبن، فرفخ، بخیله، بوخل، بوخله، بیخیله، بقلة الحمقا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخله
تصویر تخله
نعلین، عصا، برای مثال اندر فضایل تو عدم گویی / چون تخلۀ کلیم پیمبر شد (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۳)، ریزه، خرده و تراشۀ چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخله
تصویر نخله
نخل، از درختان گرمسیری با تنۀ استوانه ای و بی شاخه و برگ های بزرگ و دارای بریدگی های عمیق، درخت خرما
فرهنگ فارسی عمید
(دِ لَ)
رنگی آمیخته در رنگی، آمیختن رنگی در رنگی، هو حسن الدخله، او نیکو روش است در کارهای خود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ خَلْ لَ)
موضعی بدیار رعین یمن، بنام اخله بن شرحبیل بن الحارث بن زید بن یریم ذی رعین. رجوع به ضمیمۀ معجم البلدان ص 165 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ / لِ)
نعلین باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 428) (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). عصا و نعلین. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نعلین و کفش. عصا و چوبدستی. (فرهنگ نظام) :
اندر فضائل تو عدم گویی
چون تخلۀ کلیم پیمبر شد.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال).
ایا شاهی که هر سایل که آید
به درگاه تو بی دستار و تخله
ز جود و بخشش تو بازگردد
ز زر پر کرده صاع و کیل و پله.
شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری).
در لغتنامۀ اسدی گوید: تخله نعلین باشد و بیت منجیک را شاهد آرد... و در لغت نامه های دیگر در معنی این کلمه عصا را هم افزوده اند، لیکن هم لفظ و هم معنی غلط است. تخله در زبان ایرانی بسیار سنگین است و نعلین موسی جز امر خلع آن چیزی از فضائل ندارد بلکه بعکس چون چیزی مکروه و پلید بود خدای تعالی امر به کندن آن فرموده است و اگر معنی کلمه، هم نعلین و هم عصا باشد آن دیگر غریب تر است. بی شک این کلمه نخله است و مراد از آن نخلۀ طور و نخلۀ موسی است که گویا شد و کلام خدای را به موسی رسانید، یعنی ’اًنّی أنا ربک فاخلع نعلیک...’ (قرآن 12/20) را. و مراد شاعر اینست که چون وصف فضائل تو کردم قلم من مانند آن نخله به زبان آمد و مرا در مدح تو کاری نماند، چه خود قلم فضائل تو می شمرد و بیان میکند. شعرای ما درخت موسی را در وادی ایمن طوعاً نخله میدانند و صائب تبریزی هم نظر به همین بیت منجیک داشته و مضمون را از منجیک گرفته، آنجا که گوید:
جای حیرت نیست گر کاغذ ید بیضا شود
کلک صائب زین غزل گردید نخل ایمنی.
یعنی نخل وادی ایمنی. مضحک اینست که شمس فخری صاحب معیارالجمالی که معتمد فرهنگهای پس از خویش است همین اشتباه را از روی فرهنگ اسدی کرده و قطعه ای هم ساخته است... (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، ریزۀ هر چیز. (فرهنگ جهانگیری). ریزه و خردۀ هر چیز. (برهان) (فرهنگ نظام). تراشه و خرده و ریزۀ از هر چیز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
بره و بزغالۀ نوزاده، نر باشد یا ماده. ج، سخل، سخال، سخلان. (منتهی الارب) (آنندراج). بچۀ گوسفند در آن وقت که بزاید، نر و ماده یکسان بود. سخال جمع آن است. (مهذب الاسماء) : بچۀ گوسفند چون از مادر بر زمین افتد اگر میش باشد و اگر از بز و اگر از نر باشد و اگرماده آن را سخله و بهمه گویند. (تاریخ قم ص 178)
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ / دُ لَ / دَ لَ)
راز و نهانی و باطن کار و نیت مرد و نهانی او: دخلهالرجل. (منتهی الارب). دخلت: به خبث نخله و فساد دخله و رجس اعتقاد و قبح الحاد موصوف و معروف به ود. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
دهیست بسیارخرما. (منتهی الارب). یاقوت گوید دهی است که به فراوانی خرما موصوف شده است و گمان میکنم به بحرین باشد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
جای شهد نهادن زنبوران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ خِلْ لَ)
جمع واژۀ خلیل. دوستان. (دهار).
لغت نامه دهخدا
(رِ لَ)
رخل. رخل. برۀ ماده. ج، ارخل، رخال، رخال، رخلان، رخله، رخله. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ خَ لَ)
جمع واژۀ رخل و رخل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (متن اللغه). رجوع به رخل شود
لغت نامه دهخدا
(رَ خَ لَ)
رخله. جمع واژۀ رخل و رخل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (متن اللغه). رجوع به رخل و رخل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خِلْ لَ)
ارض مخله، زمین خله ناک که در آن گیاه تلخ شورمزه، نباشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زمین دارای خله که در آن گیاه تلخ شورمزه نباشد. (ناظم الاطباء) ، ابل مخله، شتران چرندۀ علف شیرین. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ / لِ)
خرمابن. (ناظم الاطباء). رجوع به نخله شود، عصای مسافر، کفش. پاپوش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ خُلْ لَ)
بلغت مصری گیاهی است. بستیناج. حسک
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ)
درخت خرما. (دهار) (کنزاللغات). یک خرمابن. (ترجمان علامۀ جرجانی). یک درخت خرما. (غیاث اللغات). واحد نخل است. رجوع به نخل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ عَمْ مُ)
خیل. خیل. (منتهی الارب). رجوع به خیل شود
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ / لِ)
خرفه. بقلهالحمقاء. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). فرفخ. (دستوراللغه). پرپهن. (فرهنگ جهانگیری). پرپهن. فرفخ. (صحاح الفرس). بیخله. تخمگان. خرفه. فرفخ. پرپهن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). مویزاب. بخیله. رجله. فرفین. (یادداشت مؤلف) :
درآویزم حمایل وار یکسر خویش را بر وی
به گرد گردن و سینه اش کنم آغوش چون بخله.
عسجدی (از فرهنگ جهانگیری).
و رجوع به پرپهن و خرفه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
بمعنی بخله است. (اوبهی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). خرفه. قرفخ. رجله. بقلهالحمقاء. مویز. آب محله. تخمگان. پرپهن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به خرفه و پرپهن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از یخچه
تصویر یخچه
ژله و تگرگ را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
نخله در فارسی یک کویک خرما بن نخ نما پارچه یافرشی که براثراستعمال متمادی تاروپودش آشکارشده: (یقه لباسش نخ نماشده قالی نخ نما)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخله
تصویر لخله
بوی آمیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخله
تصویر سخله
بره بزغاله نوزاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخله
تصویر تخله
تراشه، عصا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخله
تصویر دخله
شب گردک (زفاف)، درون راز، درون، رنگ آمیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیله
تصویر خیله
خود بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخله
تصویر بخله
خرفه بقله الحمقاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخچه
تصویر یخچه
((~ چ))
تگرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخله
تصویر نخله
((نَ لِ))
واحد نخل، یک درخت خرما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دخله
تصویر دخله
((دُ لَ))
باطن، درون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخله
تصویر تخله
((تَ لَ))
نعلین، عصا، تراشه و ریزه هر چیزی
فرهنگ فارسی معین