اسم مصدر از یازیدن. قصد و آهنگ و اراده. (برهان) (آنندراج). تمایل. توجه. گرایش. (یادداشت مؤلف) : نه دراز ودراز یازش او امل خصم را کند کوتاه. ابوالفرج رونی (از فرهنگ سروری). ، حرکت و جنبش. (رشیدی) (سروری) ، نمو و بالیدگی. (برهان) (آنندراج) ، درازی. (برهان) (آنندراج) (سروری) ، تمطی. تمدد. کش و قوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
اسم مصدر از یازیدن. قصد و آهنگ و اراده. (برهان) (آنندراج). تمایل. توجه. گرایش. (یادداشت مؤلف) : نه دراز ودراز یازش او امل خصم را کند کوتاه. ابوالفرج رونی (از فرهنگ سروری). ، حرکت و جنبش. (رشیدی) (سروری) ، نمو و بالیدگی. (برهان) (آنندراج) ، درازی. (برهان) (آنندراج) (سروری) ، تمطی. تمدد. کش و قوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
مرکب از یاری + ادات فاعلی ’گر’، مددکار. (از آنندراج). ممد و معاون. (آنندراج ذیل یارمند). عون. عوین. رافد. (منتهی الارب). مساعد. کمک کننده. یارمند: گفت (کیومرث) مرا یاریگر خدای بسنده است. (ترجمه طبری). جاودان شاد زیاد و به همه کام رساد پشت و یاریگر او باد همیشه یزدان. فرخی. بهر مرادی فرمانبر تو باد فلک بهر هوایی یاریگر تو باد اله. فرخی. قصد دبران نیست سوی نیستی او یاریگر او دان به حقیقت دبران را. ناصرخسرو. ز رای تست خرد را دلیل و یاریگر ز دست تست سخا را مثال و دستگزار. مسعودسعد. همیشه تیغ تو یاریگر است نصرت را که هست نصرت با تیغ تیز تو همزاد. مسعودسعد. یاریگری تو خلق جهان را به امن و عدل ایزد به هر چه خواهی یاریگر توباد. مسعودسعد. زمانه و ملکت رهنمای و یاریگر خدایگان و خدای از توراضی و خشنود. مسعودسعد. در این گیتی برادر بادت اندر ملک یاریگر در آن گیتی به روز حشرخواهشگر پدر بادت. معزی. علاءالدین حسین بن الحسینم اجل یاریگر نوک سنانم. حسین بن حسین غوری ملک الجبال علاءالدین. یاریگر او شدند یارانش گشتند مطیع دوستدارانش. نظامی. جهانی بدین خوبی آراستی برون ز آنکه یاریگری خواستی. نظامی. به چندین رقیبان یاریگرش گشاده شدی آن گره بردرش. نظامی. ندید از مدارای هیچ اختری در آزرم هیلاج یاریگری. نظامی. به هر ناحیت کرد موکب روان که یاریگرش بود بخت جوان. نظامی. ولیکن ترا بخت یاریگر است زمینت رهی و آسمان چاکراست. نظامی. آن فرشتگان در عالم غیب مر عقلا (را) یاریگرند و مؤمنان را درعالم مشاهده یاریگرند و آن شیاطین در عالم غیب مر نفس را یاریگرند و کافران را در عالم عین و مشاهده یاریگرند. (کتاب المعارف)، فیروزمند و شادمند. (آنندراج)
مرکب از یاری + ادات فاعلی ’گر’، مددکار. (از آنندراج). ممد و معاون. (آنندراج ذیل یارمند). عون. عوین. رافد. (منتهی الارب). مساعد. کمک کننده. یارمند: گفت (کیومرث) مرا یاریگر خدای بسنده است. (ترجمه طبری). جاودان شاد زیاد و به همه کام رساد پشت و یاریگر او باد همیشه یزدان. فرخی. بهر مرادی فرمانبر تو باد فلک بهر هوایی یاریگر تو باد اله. فرخی. قصد دبران نیست سوی نیستی او یاریگر او دان به حقیقت دبران را. ناصرخسرو. ز رای تست خرد را دلیل و یاریگر ز دست تست سخا را مثال و دستگزار. مسعودسعد. همیشه تیغ تو یاریگر است نصرت را که هست نصرت با تیغ تیز تو همزاد. مسعودسعد. یاریگری تو خلق جهان را به امن و عدل ایزد به هر چه خواهی یاریگر توباد. مسعودسعد. زمانه و ملکت رهنمای و یاریگر خدایگان و خدای از توراضی و خشنود. مسعودسعد. در این گیتی برادر بادت اندر ملک یاریگر در آن گیتی به روز حشرخواهشگر پدر بادت. معزی. علاءالدین حسین بن الحسینم اجل یاریگر نوک سنانم. حسین بن حسین غوری ملک الجبال علاءالدین. یاریگر او شدند یارانش گشتند مطیع دوستدارانش. نظامی. جهانی بدین خوبی آراستی برون ز آنکه یاریگری خواستی. نظامی. به چندین رقیبان یاریگرش گشاده شدی آن گره بردرش. نظامی. ندید از مدارای هیچ اختری در آزرم هیلاج یاریگری. نظامی. به هر ناحیت کرد موکب روان که یاریگرش بود بخت جوان. نظامی. ولیکن ترا بخت یاریگر است زمینت رهی و آسمان چاکراست. نظامی. آن فرشتگان در عالم غیب مر عقلا (را) یاریگرند و مؤمنان را درعالم مشاهده یاریگرند و آن شیاطین در عالم غیب مر نفس را یاریگرند و کافران را در عالم عین و مشاهده یاریگرند. (کتاب المعارف)، فیروزمند و شادمند. (آنندراج)
قطره زدن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، تاختن و تک و پوی کردن باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). دویدن. (غیاث اللغات). اسم مصدر تازیدن است. (فرهنگ نظام). محمدمعین در حاشیۀ برهان آرد: پهلوی ’تاچشن’ از تاز+ ش (اسم مصدر) : که اندام و مه تازش و چرخ گرد زمین کوب ودریابر و ره نورد. اسدی (از فرهنگ نظام). ببازی ز تازش ناستاد باز شد آن گوی چون مهره، او مهره باز. اسدی. دمان شد سنان بر همه کرد راست خروشید کاین گرد و تازش چراست. اسدی. از این تازش آگه نبد پهلوان چو شد آگه آشفته شد بر گوان. اسدی. بیک تازش، از باد تک درگذاشت دو گوشش گرفت و معلق بداشت. اسدی. تراست اکنون بر کوه پیچش تنّین چنانکه بودت در بحر تازش تمساح. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 78). تازش او بحرص چون صرصر گردش او بطبع چون دردور. مسعودسعد (ایضاً ص 267)
قطره زدن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، تاختن و تک و پوی کردن باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). دویدن. (غیاث اللغات). اسم مصدر تازیدن است. (فرهنگ نظام). محمدمعین در حاشیۀ برهان آرد: پهلوی ’تاچشن’ از تاز+ ش (اسم مصدر) : کُه اندام و مَه تازش و چرخ گرد زمین کوب ودریابر و ره نورد. اسدی (از فرهنگ نظام). ببازی ز تازش نَاِستاد باز شد آن گوی چون مهره، او مهره باز. اسدی. دمان شد سنان بر همه کرد راست خروشید کاین گرد و تازش چراست. اسدی. از این تازش آگه نبد پهلوان چو شد آگه آشفته شد بر گوان. اسدی. بیک تازش، از باد تک درگذاشت دو گوشش گرفت و معلق بداشت. اسدی. تراست اکنون بر کوه پیچش تِنّین چنانکه بودت در بحر تازش تمساح. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 78). تازش او بحرص چون صرصر گردش او بطبع چون دردور. مسعودسعد (ایضاً ص 267)
عمل ساختن. سازگاری. سازواری. حسن سلوک. خوش رفتاری. سازندگی. هماهنگی. توافق. اتفاق و پیوستگی و مواصلت. (ناظم الاطباء) ، تساهل، آشتی. صلح (در اصطلاح وزارت خارجه). (فرهنگستان). تعهد و معاهده، اتفاق از روی مکر و حیله. (ناظم الاطباء) ، ایجاد و اختراع و احداث. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس) ، ساخت و شکل. (ناظم الاطباء) ، سازش حاصل گردیدن، حصول توافق بین دو طرف. حصول صلح و آشتی. رجوع به ساختن شود
عمل ساختن. سازگاری. سازواری. حسن سلوک. خوش رفتاری. سازندگی. هماهنگی. توافق. اتفاق و پیوستگی و مواصلت. (ناظم الاطباء) ، تساهل، آشتی. صلح (در اصطلاح وزارت خارجه). (فرهنگستان). تعهد و معاهده، اتفاق از روی مکر و حیله. (ناظم الاطباء) ، ایجاد و اختراع و احداث. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس) ، ساخت و شکل. (ناظم الاطباء) ، سازش حاصل گردیدن، حصول توافق بین دو طرف. حصول صلح و آشتی. رجوع به ساختن شود
زجر و سرزنش کننده. (آنندراج). مردم قبیلۀ هذیل بجای وازع یازع خوانند. (منتهی الارب). لغتی در وازع در میان هذیل یعنی زاجر. (از اقرب الموارد). و رجوع به وازع شود
زجر و سرزنش کننده. (آنندراج). مردم قبیلۀ هذیل بجای وازع یازع خوانند. (منتهی الارب). لغتی در وازع در میان هذیل یعنی زاجر. (از اقرب الموارد). و رجوع به وازع شود
نام محلی است و در جهانگشای جوینی (ج 1 ص 118) در ردیف ابیورد و نسا وطوس و جاجرم و جوین و بیهق و جز آنها آمده است. در نسخۀ چاپی نزهه القلوب (ص 159) بازر و نسخه بدل آن یازر است. رجوع به نزهه القلوب و نیز جهانگشای جوینی ج 2 ص 71 و 72 و 219 شود
نام محلی است و در جهانگشای جوینی (ج 1 ص 118) در ردیف ابیورد و نسا وطوس و جاجرم و جوین و بیهق و جز آنها آمده است. در نسخۀ چاپی نزهه القلوب (ص 159) بازر و نسخه بدل آن یازر است. رجوع به نزهه القلوب و نیز جهانگشای جوینی ج 2 ص 71 و 72 و 219 شود
عبادت. پرستش. (یادداشت مؤلف). عرض نیاز. رجوع به نیاز شود: هزاران گونه بنماید نیازش به شیرین لابه و نیکو نوازش. فخرالدین اسعد. ، نوازش: سروشان را به نام نیک بستود نیازشهای بی اندازه بنمود. فخرالدین اسعد. ، مزید علیه نیاز است. (آنندراج)
عبادت. پرستش. (یادداشت مؤلف). عرض نیاز. رجوع به نیاز شود: هزاران گونه بنماید نیازش به شیرین لابه و نیکو نوازش. فخرالدین اسعد. ، نوازش: سروشان را به نام نیک بستود نیازشهای بی اندازه بنمود. فخرالدین اسعد. ، مزید علیه نیاز است. (آنندراج)
پسر ابراهیم پیغمبر که طبق روایات از نخستین کسانی است که به زبان عربی تکلم کرده است. در معجم البلدان آمده است: آخرین کسانی که خدا آنان را به زبانی ناطق کرد که پیش از آنها نبود اسماعیل ابراهیم و مدین و یافش، که یفشان است، میباشند. پس ایشان عربند و از کسانی که از لحاظ خویشاوندی و نسب بی اندازه بهم نزدیکند و ازنظر زبان بیش از حد از یکدیگر دور میباشند، بنی اسماعیل و بنی اسرائیلند. پدر آنان یکی است ولی دستۀ نخستین عرب و گروه دوم عبری اند زیرا گروه اخیر به زبان عربی سخن نگفته اند ولی خداوند در آن سرزمین مدین و یافش و گروهی از فرزندان ابراهیم را به زبان عرب ناطق کرده است لذا آنان عربند. (معجم البلدان ج 6 ص 139)
پسر ابراهیم پیغمبر که طبق روایات از نخستین کسانی است که به زبان عربی تکلم کرده است. در معجم البلدان آمده است: آخرین کسانی که خدا آنان را به زبانی ناطق کرد که پیش از آنها نبود اسماعیل ابراهیم و مدین و یافش، که یفشان است، میباشند. پس ایشان عربند و از کسانی که از لحاظ خویشاوندی و نسب بی اندازه بهم نزدیکند و ازنظر زبان بیش از حد از یکدیگر دور میباشند، بنی اسماعیل و بنی اسرائیلند. پدر آنان یکی است ولی دستۀ نخستین عرب و گروه دوم عبری اند زیرا گروه اخیر به زبان عربی سخن نگفته اند ولی خداوند در آن سرزمین مدین و یافش و گروهی از فرزندان ابراهیم را به زبان عرب ناطق کرده است لذا آنان عربند. (معجم البلدان ج 6 ص 139)
استغنای معشوق، کرشمه کردن عشوه گری، فخرتفاخر: (درهمه قریش کسی رافرزندی چون عماره نیست... ما را و ترا و همه قریش را بدو نازش است)، موجب فخر مفخر: همان ناموررستم پیلتن ستون کیان نازش انجمن. (شا)، تکبر بزرگ منشی، نعمت رفاه، نوازش ملاطفت تسلی: ستمدیده را اوست فریاد رس منازید با نازش او بکس. (شا)
استغنای معشوق، کرشمه کردن عشوه گری، فخرتفاخر: (درهمه قریش کسی رافرزندی چون عماره نیست... ما را و ترا و همه قریش را بدو نازش است)، موجب فخر مفخر: همان ناموررستم پیلتن ستون کیان نازش انجمن. (شا)، تکبر بزرگ منشی، نعمت رفاه، نوازش ملاطفت تسلی: ستمدیده را اوست فریاد رس منازید با نازش او بکس. (شا)