جدول جو
جدول جو

معنی یاحق - جستجوی لغت در جدول جو

یاحق
ای حق، ای خدا، کلمه ای که پهلوانان و درویشان هنگام خداحافظی بر زبان می آورند
تصویری از یاحق
تصویر یاحق
فرهنگ فارسی عمید

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احق
تصویر احق
سزاوارتر، شایسته تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناحق
تصویر ناحق
دروغ، کذب، برخلاف حق و عدالت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاحق
تصویر لاحق
ویژگی چیزی یا کسی که بعد از چیز یا کس دیگر بیاید و به آن بپیوندد، در ادبیات در فن بدیع نوعی جناس که دو کلمه تنها در حرف اول اختلاف داشته باشند و این دو حرف متفاوت، قریب المخرج نباشند مانند رام و کام
فرهنگ فارسی عمید
(حِ)
نام اسب معاویه بن ابی سفیان، نام اسب غنی بن اعصر، نام اسب حازوق خارجی، نام اسب عتیبه، نام اسب حارث، لاحق الاصغر اسپی است مربنی اسد را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ قِنْ)
احقی. جمع واژۀ حقو
لغت نامه دهخدا
(سَ)
یاساق: قسم سوم در سیرتهای پسندیده و اخلاق گزیده و آثار عدل و احسان... و حکمهای محکم و یاسقهای مبرم. (تاریخ غازانی چ کارل یان ص 1). و حکمهای محکم و یاسقهای مبرم مشتمل بر رعایت مصالح عموم خلایق که در هر باب نافذ گردانیده. (تاریخ غازانی ص 16)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یاره. (دهار). معرب یاره، دستیانه. (از منتهی الارب). یاره که دستیانه باشد یا دستیانۀ پهن. (آنندراج). یارق فارسی معرب و اصل آن یاره است و آن سوار باشد عربان یارق را به کار برده اند، چنانکه شبرمه بن الطفیل گوید:
لعمری لظبی، عندباب ابن محرز
اغن ّعلیه الیارقان مشوف.
(المعرب جوالیقی ص 358).
دستوانۀ زنان. دستبند. منگل. دستینه. دستینج. یارج. رجوع به یارج ویاره شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
در مجمل التواریخ آمده است: و پسرزادگان شمعون و یهودا پیشرو بنی اسرائیل بودندو به حرب کنعانیان [و فرزیان] رفتند و به یارق از ایشان ده هزار مرد بکشتند و پادشاه [یارق] را اسیر گرفتند. (ص 140). و در صفحه 41 آرد: و تا غارت و بند کردن [بنی] اسرائیل دیگر بار بیست سال. در پرداختگی از حرب چهل سال [بعد] آن است که زنی ملکت بگرفت از نژاد پیغامبران، و مردی یارق نام او در این مدت تدبیر مملکت همی کرد
لغت نامه دهخدا
(رُ)
روشن و سفید. (غیاث اللغات) (آنندراج). یاره
لغت نامه دهخدا
(شُ)
نام درختی است. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ ق / حَ ق ق)
ناراستی. ناراست. باطل. دروغ. کذب. (ناظم الاطباء). بیهوده: باطل باشد و ناحق. (لغت فرس اسدی ص 459). آنچه که حق و درست نیست:
نباشد خوب اگر ز آن پس که شستم دل به آب حق
که جان روشنم هرگز به ناحقی بیالاید.
ناصرخسرو.
و از انتقال ملک و از حق به ناحق نظر کردن. (مجالس سعدی).
ما نگوئیم بد و میل به ناحق نکنیم
جامۀ کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم.
حافظ.
، بی داد. بی عدالتی، ظالم. ستمگر، ناروا. نامشروع. خلاف شرع. (ناظم الاطباء)، که به حق نبود. بدون استحقاق. بظلم. ناسزا. ناروا. نه بحق:
ایزد همه آفاق بدو داد و به حق داد
ناحق نبود آنچه بود کار خدائی.
منوچهری.
پس گفت [خواجه احمدحسن] ، خداوند را [مسعود] بگو که در آنوقت که من به قلعۀ کالنجر بودم باز داشته و قصد جان من میکردند... نذرها کردم و سوگندها خوردم که در خون کسی سخن نگویم حق و ناحق. (تاریخ بیهقی ص 178). و فتوی بناحق دهد. (مجالس سعدی). و قتلهاء ناحق که او کرده بود و مالهاء ناواجب از مردم ستده. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 76). و قتل یزدجرد در سال هشتم بود از طغیان نادین ناحق. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 112).
همین سعادت و توفیق بر مزیدت باد
که حق گزاری و ناحق کسی نیازاری.
سعدی.
- به ناحق، نه به حق. به ناروا: یک درم از کس به ناحق نتوانستندی ستدن. (نوروزنامه).
به خون ریختن سر برافراخته ست
بسی را به ناحق سر انداخته ست.
نظامی.
- عمل ناحق، ظلم و تعدی و زبردستی. (ناظم الاطباء).
- حق را ناحق کردن، حقی را باطل جلوه دادن. باطلی را حق نمودن.
- حق و ناحق کردن، از حلال و حرام پروا نداشتن. مستحل بودن.
- خون ناحق، خونی که بحق ریخته نشده باشد. خونی که بناروا ریخته شده باشد:
به خون ناحق ما را چرا بمیراند
خدای اگر سوی او خونی و ستمکاریم.
ناصرخسرو.
اگر خصم را بکشد خون ناحق در گردن گرفته باشد. (اخلاق الاشراف عبید زاکانی).
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند.
حکیم شفایی.
- خون ناحق ریختن و خون بناحق ریختن، به ستم کسی را کشتن. به ناحق کشتن: بروزگارپدر ما [مسعود] در آنجا خونهای ناحق ریخت، [اریارق] . (تاریخ بیهقی ص 229). و چندین عالم و عابد را کشته است و خون مؤمنان به ناحق ریخته. (قصص الانبیاءص 149). و خونهاء بسیار به ناحق ریخت. (فارسنامۀ ابن بلخی).
بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن
کز بس شکار آویختن می بگسلد فتراک تو.
خاقانی.
و ملاحده در روزگار او بسیار خونهای ناحق ریختند. (جهانگشای جوینی). و تقیه می نمودند تا خون ایشان به ناحق ریخته نشود. (تاریخ قم ص 279).
- قسم ناحق، سوگند دروغ.
- امثال:
از حق تا ناحق چهار انگشت است
لغت نامه دهخدا
(حِ)
ابن الحسین بن عمران (ابن) ابی الورد. قدم علینا سنه احدی او اثنین و ستین و رأیته بنیسابور احد الطوافین. حدثنا ابوالحسین لاحق بن الحسین بن عمران بن محمد بن ابی الورد البغدادی قدم علینا فی ذی القعده سنه ستین و ثلاثمائه ثنا ابراهیم بن عبد الصمدالهاشمی ثنا ابومصعب ثنا مالک عن الزهری عن انس ان النبی (صلعم) دخل مکه و علی راسۀ مغفر. حدثنا ابوعمر لاحق بن الحسین فی قدمته الثانیه فی ذی الحجه سنه اربع و ستین ثنا ابوسعید محمد بن عبدالحکیم الطائفی بها ثنا محمد بن طلحه بن محمد بن مسلم الطائفی ثنا سعید بن سماک بن حرب عن ابیه عن عکرمه عن بن عباس قال قال رسول اﷲ (صلعم) اذا احب اﷲ انفاذ امر سلب کل ذی لب لبه. اخبرنا خیثمه بن سلیمان اجازه و حدثنیه عنه لاحق بن الحسین ثنا عبید بن محمد الکشوری ثنا محمد بن بحیی بن جمیل ثنابکر بن الشرود ثنا یحیی بن مالک بن انس عن ابیه عن الزهری عن انس عن النبی (صلعم) قال لایخرف قاری القرآن. (ذکر اخبار اصفهان چ لیدن 1934 ج 2 ص 342- 343)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نعت فاعلی از لحق. رسنده. (دهار) (منتهی الارب). دررسنده. پیوسته. رسیده. بدنبال کسی رسیده. (منتخب اللغات). آنکه از پس آمده واصل شود و آنچه از عقب به چیزی پیوندد. (غیاث) : و هر روز او را شأنی است غیرشأن سابق و لاحق. (تاریخ بیهقی ص 310). لیط، لوط، لاحق گردانیدن کسی را به کسی. (منتهی الارب). گفت، لاحق شدن آخر قوم به اوّل آن. (منتهی الارب) ، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: لاحق بالحاء المهمله عند الفقهاء هو الذی ادرک مع الامام اول الصلوه و فاته الباقی لنوم او حدث او بقی قائما للزحام او الطائفه الاولی فی صلوه الخوف کانه خلف الامام لایقراء و لا یسجد للسهو کذا فی فتاوی عالمگیری ناقلا عن الوجیز للکردزی. و هکذا فی الدرر حیث قال: اللاحق من فاته کلهاای کل الرکعات او بعضها بعد الاقتداء - انتهی. و عندالمحدثین قدسبق بیانه فی لفظ السابق. و جمع اللاحق اللواحق. - انتهی، اشتر اندک گوشت. (مهذب الاسماء) ، ابولاحق، باز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
سحق کننده و کوبنده. (شرح قاموس) (منتهی الارب) (آنندراج). ساینده. ریزکننده. نرم کننده. آس کننده. فرساینده. کهنه کننده. ریزریزکننده
لغت نامه دهخدا
(اَ حَق ق)
سزاوارتر. اولی. صاحب حق تر. راست تر. احری. اقمن. الیق. اجدر. بسزاتر: هذا احق منزل بترک.
احق ّالخیل بالرکض المعار.
، نیافتن چیزی از معدن بعد از جستن. نایافتن چیزی از معدن. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
ناقه که زهدان آن بیرون آمده باشد بعد از ولادت، مرد خشمناک. (منتهی الارب) ، مرد گول. ج، داحقون، خرمای دفزک زرد. ج، دواحق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یارق
تصویر یارق
ترکی روشن سپید پارسی تازی گشته یاره دستیانه دست برنجن
فرهنگ لغت هوشیار
سیاست، فسق (سنگلاخ) : برنددست بدست اهل عشرتم همه روز چوقحبه ای که بزورش برندشب به یساق. (ملافوقی)، ترتیب وساختگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یا حق
تصویر یا حق
ای خدا (ندا) ای حق (خدا) (اصطلاحات متعارف درویشان)
فرهنگ لغت هوشیار
میوه پسرس، رسنده، آینده آنکه از پس چیزی آید و بدو پیوندد رسنده واصل، پیوند شونده متصل، آینده بعدی مقابل سابق: و هر روز او را شانی است غیر شان سابق و لاحق جمع لاحقین. دررسنده، پیوسته، رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احق
تصویر احق
سزاوارتر به سزاتر سزاوارتر اولی صاحب حق تر راست تر بسزاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داحق
تصویر داحق
گول، خرمای زرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساحق
تصویر ساحق
دور، کوبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناحق
تصویر ناحق
باطل، دروغ، کذب، بیهوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناحق
تصویر ناحق
((حَ))
دروغ، کذب، برخلاف حق و عدالت، بیداد، باطل، ظالم، نامشروع، ناروا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاحق
تصویر لاحق
((حِ))
آن که از پس چیزی آید و بدو پیوندد، رسنده، واصل، پیوند شونده، متصل، آینده، بعدی، مقابل سابق، جمع لاحقین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احق
تصویر احق
((اَ حَ قُ))
سزاوارتر، اولی، صاحب حق تر، راست تر، به سزاتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناحق
تصویر ناحق
ناسزا، ناروا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از احق
تصویر احق
سزاوارتر
فرهنگ واژه فارسی سره
باطل، دروغ، غیرعادلانه، کذب، ناراست، ناروا، ناصواب
متضاد: بحق، حق
فرهنگ واژه مترادف متضاد