جدول جو
جدول جو

معنی یآسه - جستجوی لغت در جدول جو

یآسه
(یَ سَ)
نومیدی. خلاف رجا. یأس. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). یأس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یآسه
(کَ)
نومید گردیدن و بریدن امید را. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یاسه
تصویر یاسه
یاسا، رسم و آیین، قاعده و قانون، حکم و امر پادشاه، مجازات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آسه
تصویر آسه
زنگ، از آفات نباتی که قارچ های ذره بینی انگل در بعضی از گیاهان تولید می کند، ژنگ، ژنگه
محور
در علم زیست شناسی دومین مهرۀ گردن انسان که بعد از مهرۀ اطلس قرار دارد،
سنگ آسیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یوسه
تصویر یوسه
ارۀ درودگری، برای مثال به یوسه ببرند چوبی سکند / که تا پای خونی درآرد به بند (اسدی - مجمع الفرس - یوسه)
فرهنگ فارسی عمید
(سَ / سِ)
یاسا. راه و رسم و قاعده و قانون. (برهان). حکم و قانون و سیاست. (غیاث). رسم و قاعده:
آن اسیران را بجز دوری نبود
دیدن فرعون دستوری نبود.
که فتادندی بره در پیش او
بهر آن یاسه بخفتندی برو.
مولوی.
یاسه آن به که نبیند هیچ اسیر
درگه و بی گه لقای آن امیر.
مولوی.
یاسه شددر جهان به یرلغخان
که کنند از قتال کوته چنگ
چشم برهم زند ز تیهو باز
چشم کوته کند ز غرم پلنگ
اینهمه یاسه های سخت برفت
یار با ما هنوز بر سر جنگ.
نزاری قهستانی.
رجوع به یاسا شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
زردی و پژمردگی که بر روی آدمی یا بر گیاه افتد: صفاره، آسۀ غله. المصفور، گرسنۀ آسه زده. (مهذب الاسماء). شاید در غله مرادف زنگ و زردی باشد، اصل السوس. ریشه شیرین بیان، قسمی از فیلزهره و دیوخار که بلاطینی آن را لیسیوم بارباروم گویند
زمین که برای کشت آماده کرده باشند. آبسته:
چو ابر کف شه تقاطر نماید
زر از آسۀ طمع سائل بروید.
منجیک.
و این کلمه را آسر نیز ضبط کرده اند با همین شاهد، و ظاهراًآسه صحیح است، آس. آسیا. رحی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
ایاسه. خواهش و آرزو. (یسنا ص 125). خواهش و آرزو و به عربی تمنی گویند. (برهان). آرزو. (غیاث). تاسه (در تداول مردم قزوین). آرزو را گویند و آن را ایاسه نیز خوانند: مدتهاست تا ما را به تو یاسه و آرزومندی است. (ابوالفتوح رازی). گفت (ثوبان) یا رسول اﷲ مرا هیچ رنج نبود الا یاسۀ دیدار تو. (ابوالفتوح رازی ج 2 ص 5). دوستان و رفیقان را وداع کرده به یاسۀ من به من آمده اند. (ابوالفتوح رازی). آه: شوقاً الی رؤیتهم،ای یاسه به دیدار ایشان. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
برخصت دام منصب ساخته احکام شرعی را
مقدم کرده بر اخبار قرآن یاسۀ جان را.
پوربهای جامی (از جهانگیری)
مخفف یاسمن و یاسمین. نام زنی از کردان.
- امثال:
پا پای خر دست دست یاسه. (امثال و حکم ج 1 ص 494)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
ارۀ درودگری. (از برهان). ارۀ درودگران باشد. (فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی). اره را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) :
به یوسه ببرند چوب سکند
که تا پای خونی درآرد به بند.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(یِ سَ)
تأنیث آیس. زنی که در مدت سال حیض نبیند. (تعریفات جرجانی). و در اصل، آئسه
لغت نامه دهخدا
تصویری از آسه
تصویر آسه
زردی وپژمردگی بر انسان یا برگیاه افتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاسه
تصویر یاسه
رسم و قاعده، حکم و قانون و سیاست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آیسه
تصویر آیسه
زنی که حیض نبیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاسه
تصویر یاسه
((س))
فرمان و حکم پادشاهی، قانون و مجازات مغولی، یاسا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آیسه
تصویر آیسه
((یِ س ِ))
زنی که حیض نبیند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آسه
تصویر آسه
آس، آسیا، محور، سنگ آسیا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آسه
تصویر آسه
((س ِ))
آفتی که در گیاه باعث پژمردگی می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آسه
تصویر آسه
کشت و زراعت، زمینی که برای کشت آماده کرده باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آسه
تصویر آسه
آکس
فرهنگ واژه فارسی سره
پایه، محور، آسک، آس، دستاس، سنگ آسیا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آرزو، هوس بسیار کردن، دلتنگی، فلزی قلاب ماننداست که به وسیله ی تسمه ی چرمی یک متری، پالان
فرهنگ گویش مازندرانی
از روستاهای بلوک خانقاه پی واقع در سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی