مزید مؤخری است مفید معنی اتصاف به چیزی و دارندگی و فقط در ترکیب به کار رود همچون: شرمگین، یعنی دارای شرم و پر از شرم و شرم زده و خشمگین به معنی پر از خشم که شرم آگین و خشم آگین نیز گویند، (ازحاشیۀ برهان قاطع چ معین) (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از فرهنگ نظام) (از انجمن آرا)، همان گن است، (مؤید الفضلاء)، و محتمل است که مخفف آگین باشد، اینک شواهدی از این مزید مؤخر و پسوند اتصاف و دارندگی: آزرمگین، اندوهگین، بیمارگین، خشمگین، دردگین، دولتگین، رنگین، زهرگین، سنگین، سهمگین، شرمگین، شوخگین، غمگین، گرگین، نمگین، یخگین، رجوع به هریک از این کلمات در ردیف خود شود
مزید مؤخری است مفید معنی اتصاف به چیزی و دارندگی و فقط در ترکیب به کار رود همچون: شرمگین، یعنی دارای شرم و پر از شرم و شرم زده و خشمگین به معنی پر از خشم که شرم آگین و خشم آگین نیز گویند، (ازحاشیۀ برهان قاطع چ معین) (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از فرهنگ نظام) (از انجمن آرا)، همان گن است، (مؤید الفضلاء)، و محتمل است که مخفف آگین باشد، اینک شواهدی از این مزید مؤخر و پسوند اتصاف و دارندگی: آزرمگین، اندوهگین، بیمارگین، خشمگین، دردگین، دولتگین، رنگین، زهرگین، سنگین، سهمگین، شرمگین، شوخگین، غمگین، گرگین، نمگین، یخگین، رجوع به هریک از این کلمات در ردیف خود شود
ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 230هزارگزی جنوب کهنوج و 30هزارگزی باختر راه مالرو انگهران به جاسک، محلی کوهستانی و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 40 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 230هزارگزی جنوب کهنوج و 30هزارگزی باختر راه مالرو انگهران به جاسک، محلی کوهستانی و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 40 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
پشم، پنبه، پر و امثال آنکه درون تشک، بالش و لحاف را با آن ها پر می کنند، برای مثال بهر آ گین چاربالش اوست / هر پری کاین کبوتر افشانده ست (خاقانی - ۸۲) بن مضارع آگنیدن، پر، انباشته، پسوند متصل به واژه به معنای آلوده مثلاً زهرآگین، عبیرآگین، عنبرآگین، مشک آگین، رکیبش دو زرین، دو سیمین بدی / همان هریکی گوهرآگین بدی (فردوسی - ۶/۳۷۴)
پشم، پنبه، پَر و امثال آنکه درون تشک، بالش و لحاف را با آن ها پر می کنند، برای مِثال بهر آ گینِ چاربالش اوست / هر پَری کاین کبوتر افشانده ست (خاقانی - ۸۲) بن مضارعِ آگنیدن، پُر، انباشته، پسوند متصل به واژه به معنای آلوده مثلاً زهرآگین، عبیرآگین، عنبرآگین، مشک آگین، رکیبش دو زرین، دو سیمین بُدی / همان هریکی گوهرآگین بُدی (فردوسی - ۶/۳۷۴)
آنچه بر روی انگشتری نصب کنند، برای مثال نگین تویی و چو انگشتری ست ملک جهان / بها و قیمت انگشتری بود ز نگین (امیرمعزی - ۵۵۷)، سنگ قیمتی و گوهر که بر روی چیزی نصب کنند
آنچه بر روی انگشتری نصب کنند، برای مِثال نگین تویی و چو انگشتری ست ملک جهان / بها و قیمت انگشتری بود ز نگین (امیرمعزی - ۵۵۷)، سنگ قیمتی و گوهر که بر روی چیزی نصب کنند
نام جزیره ای است که پس از گرینلند بزرگترین جزیره روی زمین است که بدون جزیره های کوچکتر پیرامون آن 771900 کیلومتر مربع مساحت دارد. قسمت بزرگی از این جزیره پوشیده از جنگلهای استوایی است که عبور از آنها دشوار است. قسمت غربی این جزیره در گذشته به هلند و بخش شمال شرقی آن به آلمان و ناحیۀ جنوب شرقی آن به انگلیس تعلق داشت. در سال 1906م. قسمت مربوط به انگلیس (پاپوئا) وابسته به استرالیا گردید و منطقۀ آلمانی آن نیز تحت قیمومیت استرالیا درآمد. این بخش 234000 کیلومتر مساحت دارد و جمعیت آن در حدود 1402000 تن است و شامل ناحیۀ شمال شرقی جزیره مجمعالجزایر بیسمارک و جزایر سالومی شمالی است و مرکز آن شهر رابائول است. سرزمین پاپوئا 234500 کیلومتر مربع مساحت و 495000 تن جمعیت دارد. گینۀجدید غربی که در سابق به هلند تعلق داشت اکنون وابسته به کشور اندنزی است و با جزایر ساحلی 412000 کیلومتر مربع مساحت دارد و جمعیت آن هفتصدهزار تن است
نام جزیره ای است که پس از گرینلند بزرگترین جزیره روی زمین است که بدون جزیره های کوچکتر پیرامون آن 771900 کیلومتر مربع مساحت دارد. قسمت بزرگی از این جزیره پوشیده از جنگلهای استوایی است که عبور از آنها دشوار است. قسمت غربی این جزیره در گذشته به هلند و بخش شمال شرقی آن به آلمان و ناحیۀ جنوب شرقی آن به انگلیس تعلق داشت. در سال 1906م. قسمت مربوط به انگلیس (پاپوئا) وابسته به استرالیا گردید و منطقۀ آلمانی آن نیز تحت قیمومیت استرالیا درآمد. این بخش 234000 کیلومتر مساحت دارد و جمعیت آن در حدود 1402000 تن است و شامل ناحیۀ شمال شرقی جزیره مجمعالجزایر بیسمارک و جزایر سالومی شمالی است و مرکز آن شهر رابائول است. سرزمین پاپوئا 234500 کیلومتر مربع مساحت و 495000 تن جمعیت دارد. گینۀجدید غربی که در سابق به هلند تعلق داشت اکنون وابسته به کشور اندنزی است و با جزایر ساحلی 412000 کیلومتر مربع مساحت دارد و جمعیت آن هفتصدهزار تن است
حشو، آکنه، جغبوت: خود پرّ کبوتران مینوست کآگین چهاربالش اوست، خاقانی، بهر آگین چاربالش اوست هر پری کاین کبوتر افشانده ست، خاقانی، و اجزاء میان صدر و عروض و ابتداو ضرب را حشو خوانند یعنی آگین میانۀ اول و آخر مصاریع، (المعجم)، و این کلمه را بقیاس به آکندن و آکنه با تداول فعلی، باید بکاف تازی خواند
حشو، آکنه، جغبوت: خود پرّ کبوتران مینوست کآگین چهاربالش اوست، خاقانی، بهر آگین چاربالش اوست هر پری کاین کبوتر افشانده ست، خاقانی، و اجزاء میان صدر و عَروض و ابتداو ضرب را حشو خوانند یعنی آگین میانۀ اول و آخر مصاریع، (المعجم)، و این کلمه را بقیاس به آکندن و آکنه با تداول فعلی، باید بکاف تازی خواند
نام سرزمینی است که در غرب افریقا و جنوب سنگال و در شرق و جنوب شرقی گینۀ فرانسه و در مغرب محیط آتلانتیک قرار گرفته است. مساحت آن 13948 میل مربع و جمعیت آن طبق آمار 1950، 440000 تن است و یکی از مستعمرات پرتغال به شمار میرود. (از دائره المعارف آمریکانا)
نام سرزمینی است که در غرب افریقا و جنوب سنگال و در شرق و جنوب شرقی گینۀ فرانسه و در مغرب محیط آتلانتیک قرار گرفته است. مساحت آن 13948 میل مربع و جمعیت آن طبق آمار 1950، 440000 تن است و یکی از مستعمرات پرتغال به شمار میرود. (از دائره المعارف آمریکانا)
در شمال شرقی آمریکای جنوبی قرار گرفته و از مغرب به ونزوئلا و از مشرق به گینۀ جدید و از جنوب به برزیل محدود میباشد. پایتخت آن 83000 میل مربع و جمعیت آن طبق آمار 1958، 540هزار تن است. این سرزمین جزو مستعمرات انگلیس است که بوسیلۀ یک حکمران اداره میشود. قسمت اعظم این منطقه جنگلی است و آبشارهای بسیار زیبایی دارد. و آنجا معادن بسیار زیادی از جمله طلا، الماس، منگنز و بوکسیت یافت میشود. و صادرات مهم آن، شکر، بوکسیت، چوب، برنج، عرق نیشکر، ملاس، زغال چوب و نارگیل است
در شمال شرقی آمریکای جنوبی قرار گرفته و از مغرب به ونزوئلا و از مشرق به گینۀ جدید و از جنوب به برزیل محدود میباشد. پایتخت آن 83000 میل مربع و جمعیت آن طبق آمار 1958، 540هزار تن است. این سرزمین جزو مستعمرات انگلیس است که بوسیلۀ یک حکمران اداره میشود. قسمت اعظم این منطقه جنگلی است و آبشارهای بسیار زیبایی دارد. و آنجا معادن بسیار زیادی از جمله طلا، الماس، منگنز و بوکسیت یافت میشود. و صادرات مهم آن، شکر، بوکسیت، چوب، برنج، عرق نیشکر، ملاس، زغال چوب و نارگیل است
نام سرزمینی است که در سواحل شمال آمریکای جنوبی در اقیانوس اطلس قرار گرفته و از طرف مغرب به گینۀ هلند (گینۀ جدید) و از طرف شرق و غرب به برزیل محدود است. مساحت آن 34750 میل مربع و جمعیت آن بالغ بر 29000 تن است. گینه یک سناتور و یک نماینده به مجلس ملی فرانسه میفرستد. این قلمرو توسط یک فرمانروا و یک شورای کل که دارای 16 عضو منتخب است اداره میشود. بیشتر اراضی آن جنگل و قسمت کلی از این سرزمین زیر کشت است. محصول عمده آن برنج، غلات، کاکائو و چغندر است. استخراج طلا رواج و اهمیت زیادی دارد
نام سرزمینی است که در سواحل شمال آمریکای جنوبی در اقیانوس اطلس قرار گرفته و از طرف مغرب به گینۀ هلند (گینۀ جدید) و از طرف شرق و غرب به برزیل محدود است. مساحت آن 34750 میل مربع و جمعیت آن بالغ بر 29000 تن است. گینه یک سناتور و یک نماینده به مجلس ملی فرانسه میفرستد. این قلمرو توسط یک فرمانروا و یک شورای کل که دارای 16 عضو منتخب است اداره میشود. بیشتر اراضی آن جنگل و قسمت کلی از این سرزمین زیر کشت است. محصول عمده آن برنج، غلات، کاکائو و چغندر است. استخراج طلا رواج و اهمیت زیادی دارد
دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند. واقع در 75هزارگزی جنوب درمیان و 17000 گزی باختر شوسۀ عمومی مشهد به زاهدان. محلی کوهستانی و گرمسیر و سکنۀ آن 150 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و چغندر و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند. واقع در 75هزارگزی جنوب درمیان و 17000 گزی باختر شوسۀ عمومی مشهد به زاهدان. محلی کوهستانی و گرمسیر و سکنۀ آن 150 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و چغندر و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
جمهوری گینه نام سرزمینی است در قسمت شرقی افریقا و غرب اقیانوس اتلانتیک و شمال گینۀ پرتقال و جمهوری سنگال و مالی و در مشرق ماله و ساحل عاج و در جنوب لیبری و مستعمرۀ انگلیسی سرالیون این جمهوری سابقاً متعلق به فرانسه و پرتقال بود ولی به موجب قانونی که به تصویب جمهوری پنجم فرانسه رسید، در 23 سپتامبر 1958 از جامعۀ فرانسه مجزا گردید و در روز دوم اکتبر همان سال حکومت مستقل جمهوری را تشکیل داد. گینه پس از تصویب قانون اساسی در سال 1960 به عضویت سازمان ملل متحد پذیرفته شد. پایتخت جمهوری گینه کوناکری و مساحت آن در حدود صدهزار میل مربع است و جمعیت آن (بنا بر آمار 1959 سازمان ملل) در حدود دو میلیون و 706هزار تن و بیرق آن از رنگهای سرخ و زرد و سبز تشکیل شده و واحد پول این کشور فرانک گینه است. سرزمین گینه دارای منابع عظیم بوکسیت، الماس، طلا و آهن می باشد. محصول عمده آن غلات، برنج، موز، قهوه، ارزن و بادام کوهی است و صادرات آن قهوه، عسل، موز، آهن خام و آلومینیوم خام می باشد. (از دائره المعارف آمریکانا)
جمهوری گینه نام سرزمینی است در قسمت شرقی افریقا و غرب اقیانوس اتلانتیک و شمال گینۀ پرتقال و جمهوری سنگال و مالی و در مشرق ماله و ساحل عاج و در جنوب لیبری و مستعمرۀ انگلیسی سرالیون این جمهوری سابقاً متعلق به فرانسه و پرتقال بود ولی به موجب قانونی که به تصویب جمهوری پنجم فرانسه رسید، در 23 سپتامبر 1958 از جامعۀ فرانسه مجزا گردید و در روز دوم اکتبر همان سال حکومت مستقل جمهوری را تشکیل داد. گینه پس از تصویب قانون اساسی در سال 1960 به عضویت سازمان ملل متحد پذیرفته شد. پایتخت جمهوری گینه کوناکری و مساحت آن در حدود صدهزار میل مربع است و جمعیت آن (بنا بر آمار 1959 سازمان ملل) در حدود دو میلیون و 706هزار تن و بیرق آن از رنگهای سرخ و زرد و سبز تشکیل شده و واحد پول این کشور فرانک گینه است. سرزمین گینه دارای منابع عظیم بوکسیت، الماس، طلا و آهن می باشد. محصول عمده آن غلات، برنج، موز، قهوه، ارزن و بادام کوهی است و صادرات آن قهوه، عسل، موز، آهن خام و آلومینیوم خام می باشد. (از دائره المعارف آمریکانا)
گوهر و سنگ قیمتی که به روی انگشتری نصب کنند. (ناظم الاطباء). فص ّ. نگینه. (یادداشت مؤلف). فیروزه و لعل و یاقوت و الماس یا دیگر سنگهای قیمتی که در نگین دان حلقۀ انگشتری کار بگذارند: نگین بدخشی بر انگشتری ز کمتر به کمتر خرد مشتری. بوشکور. وز انگشت شاهان سفالین نگین بدخشانی آید به چشم کهین. بوشکور. بخندید بهرام و کرد آفرین رخش گشت همچون بدخشی نگین. فردوسی. برآید رخ کوه رخشان کند جهان چون نگین بدخشان کند. فردوسی. ابا او یک انگشتری بود و بس که ارز نگینش ندانست کس. فردوسی. آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینی است باریک میان تو چو از کتان تاری است. فرخی. قمریک طوقدار گوئی سر درزده ست در شبه گون خاتمی حلقۀاو بی نگین. منوچهری. گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین. منوچهری. دیناری... با ده پیروزۀ نگین سخت بزرگ به دست خواجه داد. (تاریخ بیهقی). زو یافت جهان قدر و قیمت ایراک او شهره نگین است و دهر خاتم. ناصرخسرو. تنگ دهان تو خاتمی است چنانک کز دو عقیق یمن نگین دارد. سوزنی. بند گشا آن نگین و زیر نگین سی ودو تا لؤلؤ ثمین دارد. سوزنی. یا سیدالبشر زده خورشید بر نگین یا احسن الصور زده ناهید در نوا. خاقانی. جان چو سزای تو نیست باد به دست جهان مهر چو مقبول نیست خاک به فرق نگین. خاقانی. دشمن تو چون نگین گر تا به گردن در زر است کین تو بر وی جهان چون حلقۀ خاتم کند. رضی نیشابوری. نزد خرد شاهی و پیغمبری چون دو نگینند بر انگشتری. نظامی. مردان چو نگین مانده در حلقۀ معنی وز حلقه به در مانده چون حلقۀ در من. عطار. ور بود در حلقه ای صد غم زده حلقه را باشد نگین ماتم زده. عطار. شد جهان همچو حلقه ای بر من تا که چشمم بر آن نگین افتاد. عطار. قیر در انگشتری ماند چو برخیزد نگین. سعدی. ، گوهر قیمتی. پاره های لعل و یاقوت و زمرد و فیروزه. سنگ های قیمتی که در ترصیع به کار برند: زاسبان تازی پلنگینه زین به زین و ستامش نشانده نگین. فردوسی. ز چیزی که باشد طرایف به چین ز زرینه و تیغ و اسپ و نگین. فردوسی. بها گیر و رخشانی ای شعر ناصر مگر خود نه شعری بدخشان نگینی. ناصرخسرو. ، انگشتری و مهر پادشاهان. (ناظم الاطباء). انگشتری به حکم اطلاق جزء بر کل. خاتم شاهی. خاتم سلطنت. انگشتری سلطنت. علامت پادشاهی و فرمان روائی: ز ترکان یکی نام او ساوه شاه بیامد که جوید نگین و کلاه. فردوسی. بر او آفرین کو کند آفرین بر آن بخت بیدار و تاج و نگین. فردوسی. به ایران پرستنده و تختگاه هم آنجا نگین و هم آنجا کلاه. فردوسی. زو قدر و جاه و عزّ وشرف یافته ست تاج و کلاه و تیغ و نگین هر چهار. فرخی. شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند. خاقانی. هست تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم هست تو را یمن و یسر جفت یمین و یسار. خاقانی. جهان خرم شد از نقش نگینش فروخواند آفرینش آفرینش. نظامی. سلیمان را نگین بود و تو را دین سکندر داشت آئینه تو آئین. نظامی. ای مهر نگین تاجداران خاتون سرای کامکاران. نظامی. ، در ادبیات فارسی گاه منظور از نگین مهر و خاتم پیامبری به ویژه خاتم سلیمان پیغامبر است: محمد رسول خدای است زی ما همین بوده نقش نگین محمد. ناصرخسرو. خوردی دریغ من که اسیرم به دست چرخ آری به دست دیو دریغ نگین خوری. خاقانی. ملکت گرفته هرزمان برده نگین اهریمنان دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته. خاقانی. تو شاد باش و مخور غم که حق رها نکند چنان عزیز نگینی به دست اهرمنی. حافظ. گر انگشت سلیمانی نباشد چه خاصیت دهد نقش نگینی. حافظ. - زیر نگین، به فرمان. در فرمان. در اختیار. مطیع. در ید قدرت. زیر سلطه و اقتدار. مطیع فرمان و رای. با افعال آمدن، آوردن، بودن، داشتن، کردن، شدن، گرفتن، گردیدن، مستعمل است: ز توران بیامد به ایران زمین جهانی درآورد زیر نگین. فردوسی. بردی فراوان رنج دل بردی فراوان رنج تن وز رنج دل وز رنج تن کردی جهان زیر نگین. فرخی. موفقی که دل خلق را به دست آورد مؤیدی که جهان جمله کرد زیر نگین. فرخی. دشمنت زیر زمین و اخترت زیر مراد عالمت زیر نگین و دولتت زیر عنان. فرخی. با چنین نام و چنین دل که تو داری نه عجب گر جهان گردد یک رویه تو را زیر نگین. فرخی. شادیانه بزی ای میر که گردنده فلک این جهان زیر نگین خلفای تو کند. منوچهری. زیر نگین خاتم تو کرد مملکت بفزود هر زمانت یکی جاه و منزلت. منوچهری. او را ز هفت کوکب تابان هفت چرخ از ملک هفت کشور زیر نگین شده ست. مسعودسعد. این یکی را زمانه زیر رکاب وآن یکی را سپهر زیر نگین. مسعودسعد. آسمان زیر نگین توست و بر اعدای تو تنگ پهنای زمین چون حلقۀ انگشتری. سوزنی. در زیر نگین جودت آورده فلک هرچ آمده زیر خاتم فیروزه. خاقانی. گر به اندازۀ همت طلبم فلکم زیر نگین بایستی. خاقانی. مشغول کفاف از دولت عفاف محروم است و ملک فراغت زیر نگین رزق ما معلوم. (گلستان). کرم کن نه پرخاش و کین آوری که عالم به زیر نگین آوری. سعدی. - نگین بدخشان (بدخشانی) ، نگین که از بدخشان آرند. رجوع به بدخشان شود. - نگین پیاده، نگین بر انگشتری نانشانیده. مقابل نگین سوار. (از آنندراج) (غیاث اللغات). نگین که از نگین دان جدا کرده باشند. - نگین دادن، فرمان روائی دادن. مسلط کردن. تاج و تخت بخشیدن: امر تو خورشید را بسته کمر حزم تو جمشید را داده نگین. خاقانی. - نگین دولای (دولائی) ، نگین عاشق و معشوق. (آنندراج) : شوند پرده در عیب هم به روز جدائی مصاحبان تنک ظرف چون نگین دولائی. طاهر وحید (از آنندراج). - نگین سوار، نگینه ای را گویند که در انگشتری یا زیور دیگر نشانیده باشند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مقابل نگین پیاده. (آنندراج). نگین نصب شده. نگین کارگذاشته شده: صراحی ز یاقوت زار آمده به رنگ نگین سوار آمده. مخلص کاشی (از آنندراج). - نگین عاشق و معشوق، دو نگین که در یک خانه باشند. (آنندراج). دو نگین مختلف اللون که در یک خانه نشانیده باشند. (غیاث اللغات) (از بهار عجم). دو سنگ قیمتی هریک به رنگی، که در نگین دان انگشتری نصب شده باشد: با وجود اتحاد از یکدگر بیگانه ایم چون نگین عاشق و معشوق در یک خانه ایم. ابوالحسن شیرازی (از آنندراج). - نگین نهادن، مهر کردن. نقش خاتم بر نامه گذاشتن: نهادند بر نامه ها بر نگین فرستادگان خواست با آفرین. فردوسی. چو بر نامه بنهاد خسرو نگین ستد گیو و بر شاه کرد آفرین. فردوسی. نویسنده پردخته شد ز آفرین نهاد از بر نامه خسرو نگین. فردوسی. ز فخر نامش نقش نگین پذیرد آب گر آزمایش را برنهد بر آب نگین. فرخی
گوهر و سنگ قیمتی که به روی انگشتری نصب کنند. (ناظم الاطباء). فص ّ. نگینه. (یادداشت مؤلف). فیروزه و لعل و یاقوت و الماس یا دیگر سنگهای قیمتی که در نگین دان حلقۀ انگشتری کار بگذارند: نگین بدخشی بر انگشتری ز کمتر به کمتر خرد مشتری. بوشکور. وز انگشت شاهان سفالین نگین بدخشانی آید به چشم کهین. بوشکور. بخندید بهرام و کرد آفرین رخش گشت همچون بدخشی نگین. فردوسی. برآید رخ کوه رخشان کند جهان چون نگین بدخشان کند. فردوسی. ابا او یک انگشتری بود و بس که ارز نگینش ندانست کس. فردوسی. آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینی است باریک میان تو چو از کتان تاری است. فرخی. قُمریَک طوقدار گوئی سر درزده ست در شبه گون خاتمی حلقۀاو بی نگین. منوچهری. گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین. منوچهری. دیناری... با ده پیروزۀ نگین سخت بزرگ به دست خواجه داد. (تاریخ بیهقی). زو یافت جهان قدر و قیمت ایراک او شهره نگین است و دهر خاتم. ناصرخسرو. تنگ دهان تو خاتمی است چنانک کز دو عقیق یمن نگین دارد. سوزنی. بند گشا آن نگین و زیر نگین سی ودو تا لؤلؤ ثمین دارد. سوزنی. یا سیدالبشر زده خورشید بر نگین یا احسن الصور زده ناهید در نوا. خاقانی. جان چو سزای تو نیست باد به دست جهان مهر چو مقبول نیست خاک به فرق نگین. خاقانی. دشمن تو چون نگین گر تا به گردن در زر است کین تو بر وی جهان چون حلقۀ خاتم کند. رضی نیشابوری. نزد خِرَد شاهی و پیغمبری چون دو نگینند بر انگشتری. نظامی. مردان چو نگین مانده در حلقۀ معنی وز حلقه به در مانده چون حلقۀ در من. عطار. ور بود در حلقه ای صد غم زده حلقه را باشد نگین ماتم زده. عطار. شد جهان همچو حلقه ای بر من تا که چشمم بر آن نگین افتاد. عطار. قیر در انگشتری ماند چو برخیزد نگین. سعدی. ، گوهر قیمتی. پاره های لعل و یاقوت و زمرد و فیروزه. سنگ های قیمتی که در ترصیع به کار برند: زاسبان تازی پلنگینه زین به زین و ستامش نشانده نگین. فردوسی. ز چیزی که باشد طرایف به چین ز زرینه و تیغ و اسپ و نگین. فردوسی. بها گیر و رخشانی ای شعر ناصر مگر خود نه شعری بدخشان نگینی. ناصرخسرو. ، انگشتری و مهر پادشاهان. (ناظم الاطباء). انگشتری به حکم اطلاق جزء بر کل. خاتم شاهی. خاتم سلطنت. انگشتری سلطنت. علامت پادشاهی و فرمان روائی: ز ترکان یکی نام او ساوه شاه بیامد که جوید نگین و کلاه. فردوسی. بر او آفرین کو کند آفرین بر آن بخت بیدار و تاج و نگین. فردوسی. به ایران پرستنده و تختگاه هم آنجا نگین و هم آنجا کلاه. فردوسی. زو قدر و جاه و عزّ وشرف یافته ست تاج و کلاه و تیغ و نگین هر چهار. فرخی. شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند. خاقانی. هست تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم هست تو را یمن و یسر جفت یمین و یسار. خاقانی. جهان خرم شد از نقش نگینش فروخواند آفرینش آفرینش. نظامی. سلیمان را نگین بود و تو را دین سکندر داشت آئینه تو آئین. نظامی. ای مهر نگین تاجداران خاتون سرای کامکاران. نظامی. ، در ادبیات فارسی گاه منظور از نگین مهر و خاتم پیامبری به ویژه خاتم سلیمان پیغامبر است: محمد رسول خدای است زی ما همین بوده نقش نگین محمد. ناصرخسرو. خوردی دریغ من که اسیرم به دست چرخ آری به دست دیو دریغ نگین خوری. خاقانی. ملکت گرفته هرزمان برده نگین اهریمنان دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته. خاقانی. تو شاد باش و مخور غم که حق رها نکند چنان عزیز نگینی به دست اهرمنی. حافظ. گر انگشت سلیمانی نباشد چه خاصیت دهد نقش نگینی. حافظ. - زیر نگین، به فرمان. در فرمان. در اختیار. مطیع. در ید قدرت. زیر سلطه و اقتدار. مطیع فرمان و رای. با افعال آمدن، آوردن، بودن، داشتن، کردن، شدن، گرفتن، گردیدن، مستعمل است: ز توران بیامد به ایران زمین جهانی درآورد زیر نگین. فردوسی. بردی فراوان رنج دل بردی فراوان رنج تن وز رنج دل وز رنج تن کردی جهان زیر نگین. فرخی. موفقی که دل خلق را به دست آورد مؤیدی که جهان جمله کرد زیر نگین. فرخی. دشمنت زیر زمین و اخترت زیر مراد عالمت زیر نگین و دولتت زیر عنان. فرخی. با چنین نام و چنین دل که تو داری نه عجب گر جهان گردد یک رویه تو را زیر نگین. فرخی. شادیانه بزی ای میر که گردنده فلک این جهان زیر نگین خلفای تو کند. منوچهری. زیر نگین خاتم تو کرد مملکت بفزود هر زمانْت یکی جاه و منزلت. منوچهری. او را ز هفت کوکب تابان هفت چرخ از ملک هفت کشور زیر نگین شده ست. مسعودسعد. این یکی را زمانه زیر رکاب وآن یکی را سپهر زیر نگین. مسعودسعد. آسمان زیر نگین توست و بر اعدای تو تنگ پهنای زمین چون حلقۀ انگشتری. سوزنی. در زیر نگین جودت آورده فلک هرچ آمده زیر خاتم فیروزه. خاقانی. گر به اندازۀ همت طلبم فلکم زیر نگین بایستی. خاقانی. مشغول کفاف از دولت عفاف محروم است و ملک فراغت زیر نگین رزق ما معلوم. (گلستان). کرم کن نه پرخاش و کین آوری که عالم به زیر نگین آوری. سعدی. - نگین بدخشان (بدخشانی) ، نگین که از بدخشان آرند. رجوع به بدخشان شود. - نگین پیاده، نگین بر انگشتری نانشانیده. مقابل نگین سوار. (از آنندراج) (غیاث اللغات). نگین که از نگین دان جدا کرده باشند. - نگین دادن، فرمان روائی دادن. مسلط کردن. تاج و تخت بخشیدن: امر تو خورشید را بسته کمر حزم تو جمشید را داده نگین. خاقانی. - نگین دولای (دولائی) ، نگین عاشق و معشوق. (آنندراج) : شوند پرده در عیب هم به روز جدائی مصاحبان تنک ظرف چون نگین دولائی. طاهر وحید (از آنندراج). - نگین سوار، نگینه ای را گویند که در انگشتری یا زیور دیگر نشانیده باشند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مقابل نگین پیاده. (آنندراج). نگین نصب شده. نگین کارگذاشته شده: صراحی ز یاقوت زار آمده به رنگ نگین سوار آمده. مخلص کاشی (از آنندراج). - نگین عاشق و معشوق، دو نگین که در یک خانه باشند. (آنندراج). دو نگین مختلف اللون که در یک خانه نشانیده باشند. (غیاث اللغات) (از بهار عجم). دو سنگ قیمتی هریک به رنگی، که در نگین دان انگشتری نصب شده باشد: با وجود اتحاد از یکدگر بیگانه ایم چون نگین عاشق و معشوق در یک خانه ایم. ابوالحسن شیرازی (از آنندراج). - نگین نهادن، مهر کردن. نقش خاتم بر نامه گذاشتن: نهادند بر نامه ها بر نگین فرستادگان خواست با آفرین. فردوسی. چو بر نامه بنهاد خسرو نگین ستد گیو و بر شاه کرد آفرین. فردوسی. نویسنده پردخته شد ز آفرین نهاد از بر نامه خسرو نگین. فردوسی. ز فخر نامش نقش نگین پذیرد آب گر آزمایش را برنهد بر آب نگین. فرخی
دلاور و بهادر توانا. (ناظم الاطباء). قهرمان. (از فهرست ولف ص 244) : دگر باره گفت ای بزرگان چین تگینان و شاهان و گردان چین. دقیقی. بکشت از تگینان لشکر بسی پذیره نیامد مر او را کسی. دقیقی. بکشت از تگینان من بی شمار مگر گشت زنده زریر سوار. دقیقی. وز آنجا دلاور به هامون شتافت بگشت از تگینان کسی را نیافت. دقیقی. بکشت از تگینان چین شست مرد همه پروریده بگرد نبرد. دقیقی. رجوع به تکین شود، آتش. (ناظم الاطباء)
دلاور و بهادر توانا. (ناظم الاطباء). قهرمان. (از فهرست ولف ص 244) : دگر باره گفت ای بزرگان چین تگینان و شاهان و گردان چین. دقیقی. بکشت از تگینان لشکر بسی پذیره نیامد مر او را کسی. دقیقی. بکشت از تگینان من بی شمار مگر گشت زنده زریر سوار. دقیقی. وز آنجا دلاور به هامون شتافت بگشت از تگینان کسی را نیافت. دقیقی. بکشت از تگینان چین شست مرد همه پروریده بگرد نبرد. دقیقی. رجوع به تکین شود، آتش. (ناظم الاطباء)
مرادف آگن و گن و گین، درکلمات مرکبۀ با آن بمعانی آلود و آلوده آید، مانندعبیرآگین، عنبرآگین، مشک آگین، زهرآگین: بدخمه درون تخت زرین نهند کله بر سرش عنبرآگین نهند، فردوسی، شکسته زلف تو تازه بنفشۀ طبریست رخ و دو عارض تو تازه لاله و نسرین تو لاله دیدی شمشادپوش و سنبل تاج بنفشه دیدی عنبرسرشت و مشک آگین، فرخی، ز بس که عنبر و مشک است توده برتوده دماغ دانش از اندیشه عنبرآگین است، کمال اسماعیل، ، مرصع، گوهردرنشانیده، گوهرآگین: همه طشت زرین و سیمین بدی چو زرین بدی گوهرآگین بدی، فردوسی، از آن تختها چند زرین بدی چه مایه از او گوهرآگین بدی، فردوسی، رکابش دو زرین، دو سیمین بدی همان هر یکی گوهرآگین بدی، فردوسی، چنین هم بمشکوی زرین من چه در خانه گوهرآگین من پرستار باشد ده و دو هزار همه پاک با طوق و با گوشوار، فردوسی، زآن جام گوهرآگین جمشید خورده حسرت زآن رمح اژدهاسر ضحاک برده مالش، خاقانی، ، محشو، انباشته، ممتلی: عقیق آگین: تا بدان وقتی که همچون گوی سیمین گشت سیب نار همچون حقۀ گرد عقیق آگین شود، فرخی، ، مانند، گونه: طلسم آگین: من بدین راه طلسم آگین همی کردم نگاه در تفکر خیره مانده همچو شخص بی روان، فرخی، ، صاحب، دارا، مالک: عثرت آگین: مر ترادین نبی خاص دبستانیست دین کند جان ترا زنده و علم آگین، ناصرخسرو، کژکژی نفس عثرت آگین راست راستی عقل عاقبت بین راست، سنائی، ، اندود، اندوده: زرآگین: مدخلان را رکاب زرآگین پای آزادگان نیابد سر، رودکی، ، پر، بسیار: پندآگین، سحرآگین، غم آگین: آن خوانده ای بخوان سخن حجت رنگین برنگ معنی و پندآگین، ناصرخسرو
مرادف ِ آگِن و گِن و گین، درکلمات مرکبۀ با آن بمعانی آلود و آلوده آید، مانندعبیرآگین، عنبرآگین، مشک آگین، زهرآگین: بدخمه درون تخت زرین نهند کله بر سرش عنبرآگین نهند، فردوسی، شکسته زلف تو تازه بنفشۀ طبریست رخ و دو عارض تو تازه لاله و نسرین تو لاله دیدی شمشادپوش و سنبل تاج بنفشه دیدی عنبرسرشت و مشک آگین، فرخی، ز بس که عنبر و مشک است توده برتوده دماغ دانش از اندیشه عنبرآگین است، کمال اسماعیل، ، مرصع، گوهردرنشانیده، گوهرآگین: همه طشت زرین و سیمین بدی چو زرین بدی گوهرآگین بدی، فردوسی، از آن تختها چند زرین بدی چه مایه از او گوهرآگین بدی، فردوسی، رکابش دو زرین، دو سیمین بدی همان هر یکی گوهرآگین بدی، فردوسی، چنین هم بمشکوی زرین من چه در خانه گوهرآگین من پرستار باشد ده و دو هزار همه پاک با طوق و با گوشوار، فردوسی، زآن جام گوهرآگین جمشید خورده حسرت زآن رمح اژدهاسر ضحاک برده مالش، خاقانی، ، محشو، انباشته، ممتلی: عقیق آگین: تا بدان وقتی که همچون گوی سیمین گشت سیب نار همچون حقۀ گرد عقیق آگین شود، فرخی، ، مانند، گونه: طلسم آگین: من بدین راه طلسم آگین همی کردم نگاه در تفکر خیره مانده همچو شخص بی روان، فرخی، ، صاحب، دارا، مالک: عثرت آگین: مر ترادین نبی خاص دبستانیست دین کند جان ترا زنده و علم آگین، ناصرخسرو، کژکژی نفس عثرت آگین راست راستی عقل عاقبت بین راست، سنائی، ، اندود، اندوده: زرآگین: مدخلان را رکاب زرآگین پای آزادگان نیابد سر، رودکی، ، پُر، بسیار: پندآگین، سحرآگین، غم آگین: آن خوانده ای بخوان سخن حجت رنگین برنگ معنی و پندآگین، ناصرخسرو
مخفف آبگینه است که آینه باشد. (از برهان قاطع) (الفاظ الادویه). شیشه. (فرهنگ نظام) (آنندراج) (انجمن آرا). آنچه از او آینه کردندی: هرکه دل از مهر تو چو گینه ندارد ز آتش غم در گداز باد چو گینه. سوزنی
مخفف آبگینه است که آینه باشد. (از برهان قاطع) (الفاظ الادویه). شیشه. (فرهنگ نظام) (آنندراج) (انجمن آرا). آنچه از او آینه کردندی: هرکه دل از مهر تو چو گینه ندارد ز آتش غم در گداز باد چو گینه. سوزنی
پر: همه کاخ تابوت بد سربسر غنوده بصندوق در شیر نر تو گفتی که سام است با یال و سفت غمین شد ز جنگ اندر آمد بخفت بپوشید بازش بدیبای زرد سر تنگ تابوت را سخت کرد همی گفت اگر دخمه زرین کنم ز مشک سیه گردش آگین کنم چو من رفته باشم نماند بجای وگرنه مرا خود جز این نیست رای، فردوسی، ، فربه، مقابل لاغر، (برهان)
پُر: همه کاخ تابوت بد سربسر غنوده بصندوق در شیر نر تو گفتی که سام است با یال و سفت غمین شد ز جنگ اندر آمد بخفت بپوشید بازش بدیبای زرد سر تنگ تابوت را سخت کرد همی گفت اگر دخمه زرین کنم ز مشک سیه گِردَش آگین کنم چو من رفته باشم نماند بجای وگرنه مرا خود جز این نیست رای، فردوسی، ، فربه، مقابل لاغر، (برهان)
اگر مردیبیند که نگین و تاج دارد، دلیل بر ولایت بود و زنان را، دلیل شوهر بود و مردم عامه را، دلیل جاه و بزرگی بود. جابر مغربی دیدن نگین درخواب، دلیل بزرگی بود. اگر بیند که نگین او بشکست یا ضایع شد، دلیل که مالش نقصان شود یا فرزندش بمیرد. محمد بن سیرین
اگر مردیبیند که نگین و تاج دارد، دلیل بر ولایت بود و زنان را، دلیل شوهر بود و مردم عامه را، دلیل جاه و بزرگی بود. جابر مغربی دیدن نگین درخواب، دلیل بزرگی بود. اگر بیند که نگین او بشکست یا ضایع شد، دلیل که مالش نقصان شود یا فرزندش بمیرد. محمد بن سیرین