ده کوچکی است از دهستان زنگی آباد بخش مرکزی شهرستان کرمان. واقع در 38هزارگزی شمال باختری کرمان و 5هزارگزی شمال راه فرعی زرند به کرمان. سکنۀ آن 14 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان زنگی آباد بخش مرکزی شهرستان کرمان. واقع در 38هزارگزی شمال باختری کرمان و 5هزارگزی شمال راه فرعی زرند به کرمان. سکنۀ آن 14 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
خریدار گوهر: گهرخریدند او را به شهرها چندان که سیر گشت ز گوهرفروش، گوهرخر. فرخی. گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شود گاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود. فرخی. ، مجازاً سخن شناس. شعرشناس. نوازندۀ شاعر: جهانی به گوهر برانباشتم که چون شاه گوهرخری داشتم. نظامی
خریدار گوهر: گهرخریدند او را به شهرها چندان که سیر گشت ز گوهرفروش، گوهرخر. فرخی. گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شود گاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود. فرخی. ، مجازاً سخن شناس. شعرشناس. نوازندۀ شاعر: جهانی به گوهر برانباشتم که چون شاه گوهرخری داشتم. نظامی
منسوب به گوهر. از گوهر. گوهری: چشمۀ صلب پدر چون شد به کاریز رحم زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من. خاقانی. ، مرصع. آراسته به گوهر: همه گوهرین ساز و زرین ستام بلورین طبق بلکه بیجاده جام. نظامی. بساطی گوهرین در وی بگستر بیار آن کرسی شش پایۀ زر. نظامی. بجز گوهرین جام و زرین عمود به خروار عنبر به انبار عود. نظامی
منسوب به گوهر. از گوهر. گوهری: چشمۀ صلب پدر چون شد به کاریز رحم زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من. خاقانی. ، مرصع. آراسته به گوهر: همه گوهرین ساز و زرین ستام بلورین طبق بلکه بیجاده جام. نظامی. بساطی گوهرین در وی بگستر بیار آن کرسی شش پایۀ زر. نظامی. بجز گوهرین جام و زرین عمود به خروار عنبر به انبار عود. نظامی
منسوب به گوهر. از گوهر. چیزی را گویند که از گوهر ساخته باشند. (برهان قاطع) (بهار عجم) (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی) مرصع. زرنگار. هرچیز منسوب به گوهر. (فرهنگ نظام) : همان گوهری تخت و دیبای چین همان یاره و گرز و تیغ و نگین. فردوسی. صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری کز ظلمات بحر جست آینۀ سکندری. خاقانی. ، اصیل، خداوند اصل و نسب. (برهان قاطع). خداوند اصل و نژاد. (بهار عجم) (فرهنگ شعوری) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). شخص صاحب اصل و نسب. (فرهنگ نظام). اصیل و پاک نژاد. (ناظم الاطباء) نجیب. نژاده. والاتبار. حسیب و نسیب: گفت هنگامی یکی شهزاده بود گوهری و پرهنر و آزاده بود. رودکی. اما جهد باید کرد تا اگرچه اصیل و گوهری باشی بتن خود گوهر باشد. (قابوسنامه ص 19). زن، زن ز وفا شود ز زیور نشود سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود بی گوهر، گوهری ز گوهر نشود سگ را سگی از قلاده کمتر نشود. سنائی. طمغاج خان عادل سلطان گوهری از عهد خویش تا ملک افراسیاب خان. سوزنی. به اقبال این گوهر گوهری از آن دایره دور شد داوری. نظامی. هنر تابد از مردم گوهری چو نور از مه و تابش از مشتری. نظامی. چونکه نسخته سخن سرسری هست بر گوهریان گوهری. نظامی (مخزن الاسرار ص 40). - اسب گوهری، اسب اصیل و نجیب. ، سخی و جوانمرد. (ناظم الاطباء). بخشنده. بذل کننده، ذاتی، مقابل عرضی. (برهان قاطع). ذاتی و جبلی، ضد عرضی. (ناظم الاطباء). گهری. طبعی. فطری. خلقی: گرم گردان مرا که تا بنهم عود شکر و دعا بر آذر تو گرمی از شمس گوهری باشد حاجت آمد مرا به گوهر تو. سوزنی. ، جوهری. جواهرفروش و جواهرشناس. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء). گوهرفروشی که آن را گوهری نیزگویند. (بهار عجم). و امروزه ’جواهری’ معرب گویند. رجوع به جوهر و جوهری شود. - امثال: قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری. ، باگوهر. دارای گوهر. گوهردار. مالک گوهر. دارندۀ گوهر. صاحب گوهر: من یکی کردزاده لشکریم کز نیاکان خویش گوهریم. نظامی. گرچه ز بحر تو بگوهر کمند چون تو همه گوهری عالمند. نظامی. ، شمشیر و تیغ گوهردار. آبدار: آن گوهری حسامم در دست روزگار کآخر برونم آرد یک روز در وغا. مسعودسعد. ، کنایه از چیز صاف و روشن که آب و تاب گوهر داشته باشد. (بهار عجم). درخشنده. شفاف: هم از آب حیوان اسکندری زلالی چنین ساختم گوهری. نظامی (از بهار عجم). ، عنصری. آخشیجی: اگر به هستی مثلت کنیش گردد شیئی که هر که شیئی بود گوهری بود ناچار. ناصرخسرو
منسوب به گوهر. از گوهر. چیزی را گویند که از گوهر ساخته باشند. (برهان قاطع) (بهار عجم) (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی) مرصع. زرنگار. هرچیز منسوب به گوهر. (فرهنگ نظام) : همان گوهری تخت و دیبای چین همان یاره و گرز و تیغ و نگین. فردوسی. صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری کز ظلمات بحر جست آینۀ سکندری. خاقانی. ، اصیل، خداوند اصل و نسب. (برهان قاطع). خداوند اصل و نژاد. (بهار عجم) (فرهنگ شعوری) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). شخص صاحب اصل و نسب. (فرهنگ نظام). اصیل و پاک نژاد. (ناظم الاطباء) نجیب. نژاده. والاتبار. حسیب و نسیب: گفت هنگامی یکی شهزاده بود گوهری و پرهنر و آزاده بود. رودکی. اما جهد باید کرد تا اگرچه اصیل و گوهری باشی بتن خود گوهر باشد. (قابوسنامه ص 19). زن، زن ز وفا شود ز زیور نشود سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود بی گوهر، گوهری ز گوهر نشود سگ را سگی از قلاده کمتر نشود. سنائی. طمغاج خان عادل سلطان گوهری از عهد خویش تا ملک افراسیاب خان. سوزنی. به اقبال این گوهر گوهری از آن دایره دور شد داوری. نظامی. هنر تابد از مردم گوهری چو نور از مه و تابش از مشتری. نظامی. چونکه نسخته سخن سرسری هست بر گوهریان گوهری. نظامی (مخزن الاسرار ص 40). - اسب گوهری، اسب اصیل و نجیب. ، سخی و جوانمرد. (ناظم الاطباء). بخشنده. بذل کننده، ذاتی، مقابل عرضی. (برهان قاطع). ذاتی و جبلی، ضد عرضی. (ناظم الاطباء). گهری. طبعی. فطری. خلقی: گرم گردان مرا که تا بنهم عودِ شُکر و دعا بر آذر تو گرمی از شمس گوهری باشد حاجت آمد مرا به گوهر تو. سوزنی. ، جوهری. جواهرفروش و جواهرشناس. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء). گوهرفروشی که آن را گوهری نیزگویند. (بهار عجم). و امروزه ’جواهری’ معرب گویند. رجوع به جوهر و جوهری شود. - امثال: قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری. ، باگوهر. دارای گوهر. گوهردار. مالک گوهر. دارندۀ گوهر. صاحب گوهر: من یکی کردزاده لشکریم کز نیاکان خویش گوهریم. نظامی. گرچه ز بحر تو بگوهر کمند چون تو همه گوهری عالمند. نظامی. ، شمشیر و تیغ گوهردار. آبدار: آن گوهری حسامم در دست روزگار کآخر برونم آرد یک روز در وغا. مسعودسعد. ، کنایه از چیز صاف و روشن که آب و تاب گوهر داشته باشد. (بهار عجم). درخشنده. شفاف: هم از آب حیوان اسکندری زلالی چنین ساختم گوهری. نظامی (از بهار عجم). ، عنصری. آخشیجی: اگر به هستی مثلت کنیش گردد شیئی که هر که شیئی بود گوهری بود ناچار. ناصرخسرو
منسوب به گوهر: دارای گوهر: چشمه صلب پدر چون شد بکاریز رحم زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من. (خاقانی)، مزین بجواهر مرصع به در: و اگر بخواهی اسب بازین و ساز گوهرین و مرواریدین و زرین و یاقوتین بیرون آید
منسوب به گوهر: دارای گوهر: چشمه صلب پدر چون شد بکاریز رحم زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من. (خاقانی)، مزین بجواهر مرصع به در: و اگر بخواهی اسب بازین و ساز گوهرین و مرواریدین و زرین و یاقوتین بیرون آید