چیزی که ناشمرده و وزن ناکرده به قیمتی خریده شود، برای مثال در زمان خادم برون آمد ز در / تا خرد او جمله حلوا را به زر ی گفت او را گوترو حلوا به چند/ گفت کودک نیم دینار و اند (مولوی - ۲۰۹)
چیزی که ناشمرده و وزن ناکرده به قیمتی خریده شود، برای مِثال در زمان خادم برون آمد ز در / تا خرد او جمله حلوا را به زر ی گفت او را گوترو حلوا به چند/ گفت کودک نیم دینار و اند (مولوی - ۲۰۹)
جمیل، آنکه چهره اش نیکو باشد، خوش صورت، زیبا، خوشگل، (ناظم الاطباء)، صبیح، نیکوروی، خوش سیما، خوب رخسار، (یادداشت بخط مؤلف)، ج، خوبرویان: همچنان سرمه که دخت خوبروی هم بسان گرد بردارد از اوی گرچه هر روز اندکی برداردش با ندم روزی بپایان آردش، رودکی، پسر بود او را گزیده چهار همه خوب روی و نبرده سوار، دقیقی، ای خورفش بتی که چو بینند روی تو گویند خوبرویان ماه میاوری، خسروی، شبستان همه پیش باز آمدند بدیدار او بزمسازآمدند شبستان بهشتی بد آراسته پر از خوبرویان و پرخواسته، فردوسی، چنین گفت بیدار شاه رمه که اسپان و این خوبرویان همه، فردوسی، چنین داد مهراب پاسخ بدوی که ای سرو سیمین بر خوبروی، فردوسی، بیامدبرادرش با خواسته بسی خوبرویان آراسته، فردوسی، بت ترک خوبروی گرفته بچنگ چنگ همه ساله می کند ز دل با رهیش جنگ قد و تنش سرو و سیم رخ و زلف روز و شب لب و غمزه نوش و زهر بر او دل پرند و سنگ، ؟ (از ترجمان البلاغۀ رادویانی ص 32)، از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی، فرخی، باده اندر دست و خوبان پیش روی خوبرویانی بخوبی داستان، فرخی، آمد آن مشکبوی مشکین موی آمد آن خوبروی ماه عذار، فرخی، ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای، فرخی، تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد، منوچهری، تا گل خودروی بود خوبروی تا شکن زلف بود مشکبوی، منوچهری، خوبروی از فعل خوبست ای برادر جبرئیل زشت سوی مردمان از فعل زشتست اهرمن، ناصرخسرو، صدهزاران خوبرویانند نیز هر یکی گویی که ماه انور است، ناصرخسرو، خوبرویی و خوبرویان را عهد با روی کی بود درخور؟ مسعودسعد، و از قطرۀ مأمعین بندۀ خوبروی پدید آوردم، (قصص الانبیاء)، یک روز فضل بن یحیی از سرای خلیفه با خانه همی شد برنایی اندر راه پیش روی وی آمد خوبروی، (تاریخ بخارا)، خوبرویان نشاط می کردند رقص کردند وباده میخوردند، نظامی، چه خوش نازیست ناز خوبرویان ز دیده رانده را در دیده جویان، نظامی، چو هر هفت آنچه بایست از نکوئی بکرد آن خوبروی از خوبروئی ... نظامی، گرم هست بر خوبرویان شتاب بخوارزم روشن تر است آفتاب، نظامی، چو چنگ از خجالت سر خوبروی نگونسار و در پیش افتاده موی، سعدی (بوستان)، تهیدست در خوبرویان مپیچ که بی سیم مردم نیرزد بهیچ، سعدی (بوستان)، یکی پاسخش داد شیرین و خوش که گر خوبرویست بارش بکش، سعدی (بوستان)، سیم خوبرویی که درون صاحبدلان بمخالطت او میل کند، (گلستان)، بوی پیاز از دهن خوبروی خوبتر آید که گل از دست زشت، سعدی (گلستان)، عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان وآنکه منظوری ندارد عمر ضایع می گذارد، سعدی (طیبات)، اگربا خوبرویان می نشینی بساط نیکنامی درنوردی، سعدی (طیبات)، گرفتار کمند خوبرویان نه از مدحش خبر باشد نه از ذم، سعدی (بدایع)، سعدی ز کمند خوبرویان تا جان داری نمیتوان رست، سعدی (خواتیم)، تا دل ندهی بخوبرویان کز غصه تلف شوی و رنجه، سعدی (هزلیات)، خوبرویان چو رخ نمی پوشند عاشقان در طلب نمی کوشند، اوحدی، گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید، حافظ، اشعریان یاران و انصار منند و تازه رویان و خوبرویانند، (تاریخ قم ص 275)
جمیل، آنکه چهره اش نیکو باشد، خوش صورت، زیبا، خوشگل، (ناظم الاطباء)، صبیح، نیکوروی، خوش سیما، خوب رخسار، (یادداشت بخط مؤلف)، ج، خوبرویان: همچنان سرمه که دخت خوبروی هم بسان گرد بردارد از اوی گرچه هر روز اندکی برداردش با ندم روزی بپایان آردش، رودکی، پسر بود او را گزیده چهار همه خوب روی و نبرده سوار، دقیقی، ای خورفش بتی که چو بینند روی تو گویند خوبرویان ماه میاوری، خسروی، شبستان همه پیش باز آمدند بدیدار او بزمسازآمدند شبستان بهشتی بد آراسته پر از خوبرویان و پرخواسته، فردوسی، چنین گفت بیدار شاه رمه که اسپان و این خوبرویان همه، فردوسی، چنین داد مهراب پاسخ بدوی که ای سرو سیمین بر خوبروی، فردوسی، بیامدبرادرْش با خواسته بسی خوبرویان آراسته، فردوسی، بت ترک خوبروی گرفته بچنگ چنگ همه ساله می کند ز دل با رهیش جنگ قد و تنْش سرو و سیم رخ و زلف روز و شب لب و غمزه نوش و زهر بر او دل پرند و سنگ، ؟ (از ترجمان البلاغۀ رادویانی ص 32)، از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی، فرخی، باده اندر دست و خوبان پیش روی خوبرویانی بخوبی داستان، فرخی، آمد آن مشکبوی مشکین موی آمد آن خوبروی ماه عذار، فرخی، ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای، فرخی، تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد، منوچهری، تا گل خودروی بود خوبروی تا شکن زلف بود مشکبوی، منوچهری، خوبروی از فعل خوبست ای برادر جبرئیل زشت سوی مردمان از فعل زشتست اهرمن، ناصرخسرو، صدهزاران خوبرویانند نیز هر یکی گویی که ماه انور است، ناصرخسرو، خوبرویی و خوبرویان را عهد با روی کی بود درخور؟ مسعودسعد، و از قطرۀ مأمعین بندۀ خوبروی پدید آوردم، (قصص الانبیاء)، یک روز فضل بن یحیی از سرای خلیفه با خانه همی شد برنایی اندر راه پیش روی وی آمد خوبروی، (تاریخ بخارا)، خوبرویان نشاط می کردند رقص کردند وباده میخوردند، نظامی، چه خوش نازیست ناز خوبرویان ز دیده رانده را در دیده جویان، نظامی، چو هر هفت آنچه بایست از نکوئی بکرد آن خوبروی از خوبروئی ... نظامی، گرم هست بر خوبرویان شتاب بخوارزم روشن تر است آفتاب، نظامی، چو چنگ از خجالت سر خوبروی نگونسار و در پیش افتاده موی، سعدی (بوستان)، تهیدست در خوبرویان مپیچ که بی سیم مردم نیرزد بهیچ، سعدی (بوستان)، یکی پاسخش داد شیرین و خوش که گر خوبرویست بارش بکش، سعدی (بوستان)، سیُم خوبرویی که درون صاحبدلان بمخالطت او میل کند، (گلستان)، بوی پیاز از دهن خوبروی خوبتر آید که گل از دست زشت، سعدی (گلستان)، عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان وآنکه منظوری ندارد عمر ضایع می گذارد، سعدی (طیبات)، اگربا خوبرویان می نشینی بساط نیکنامی درنوردی، سعدی (طیبات)، گرفتار کمند خوبرویان نه از مدحش خبر باشد نه از ذم، سعدی (بدایع)، سعدی ز کمند خوبرویان تا جان داری نمیتوان رست، سعدی (خواتیم)، تا دل ندهی بخوبرویان کز غصه تلف شوی و رنجه، سعدی (هزلیات)، خوبرویان چو رخ نمی پوشند عاشقان در طلب نمی کوشند، اوحدی، گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید، حافظ، اشعریان یاران و انصار منند و تازه رویان و خوبرویانند، (تاریخ قم ص 275)
سردار کوروش (گبریاس یونانی ها) که در جنگ ایران و بابل به محل های جنوبی حمله برده بنویند را که با لشکر خود در سیپ پار بود، از آنجا براند و بی مانع وارد بابل شد و پس از آن سپاهیان ایرانی وارد شهر شدند و پادشاه بابل تسلیم گردید. (ایران باستان ج 1 ص 384). رجوع به گبریاس شود
سردار کوروش (گبریاس یونانی ها) که در جنگ ایران و بابل به محل های جنوبی حمله برده بنویند را که با لشکر خود در سیپ پار بود، از آنجا براند و بی مانع وارد بابل شد و پس از آن سپاهیان ایرانی وارد شهر شدند و پادشاه بابل تسلیم گردید. (ایران باستان ج 1 ص 384). رجوع به گبریاس شود
مرکّب از: گوار + -شت، پسوند اسم مصدر، به معنی گوارش است که ترکیبی باشد که به جهت هضم طعام خورند. (برهان) : و چون معده پاک کرده باشند تریاق بزرگ وگوارشتهاء گرم به کار برند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، قرص لیموی و گوارشت لطیف عنبر گلشکر باشد و گلقند و شراب دینار. بسحاق اطعمه (چ دیوان چ قسطنطنیه ص 13)، ، گوارش. عمل گواریدن: نان آن مدخل ز بس زشتم نمود از پی خوردن گوارشتم نبود. رودکی. و رجوع به گوارش شود
مُرَکَّب اَز: گوار + -ِشت، پسوند اسم مصدر، به معنی گوارش است که ترکیبی باشد که به جهت هضم طعام خورند. (برهان) : و چون معده پاک کرده باشند تریاق بزرگ وگوارشتهاء گرم به کار برند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، قرص لیموی و گوارشت لطیف عنبر گلشکر باشد و گلقند و شراب دینار. بسحاق اطعمه (چ دیوان چ قسطنطنیه ص 13)، ، گوارش. عمل گواریدن: نان آن مدخل ز بس زشتم نمود از پی خوردن گوارشتم نبود. رودکی. و رجوع به گوارش شود
جوششی باشد که به سبب سودا بر پوست آدمی پیدا شود و روزبه روز پهن گردد و پوست را درشت گرداند، و به عربی قوبا گویند. (برهان). خشک ریشه و قوبا. (ناظم الاطباء)
جوششی باشد که به سبب سودا بر پوست آدمی پیدا شود و روزبه روز پهن گردد و پوست را درشت گرداند، و به عربی قوبا گویند. (برهان). خشک ریشه و قوبا. (ناظم الاطباء)
گتره یی کتره ای ترکی ک نا شمرده نیاندیشده این واژه را در ساختار گتره یی معین ترکی ندانسته بقیمت مقطوع و بی آنکه وزن کرده یا شمرده شود: در زمان خادم برون آمد ز در تا خرد او جمله حلوا را بزر گفت: او را گوتر و حلوا بچند ک گفت: کودک نیم دینار و ادند. (مثنوی)
گتره یی کتره ای ترکی ک نا شمرده نیاندیشده این واژه را در ساختار گتره یی معین ترکی ندانسته بقیمت مقطوع و بی آنکه وزن کرده یا شمرده شود: در زمان خادم برون آمد ز در تا خرد او جمله حلوا را بزر گفت: او را گوتر و حلوا بچند ک گفت: کودک نیم دینار و ادند. (مثنوی)
قطعات مکعب مستطیل سربی بابعاد مختلف که برای پر کردن جای خالی در سطور چیده شده و تنظیم سطر حاوی حروف بکار میرود، واحد اندازه فواصل بین حروف معادل 48 پند
قطعات مکعب مستطیل سربی بابعاد مختلف که برای پر کردن جای خالی در سطور چیده شده و تنظیم سطر حاوی حروف بکار میرود، واحد اندازه فواصل بین حروف معادل 48 پند
هضم گوارش، میل بخوردن: نان آن مدخل ز بس زشتم نمود از پی خوردن گوارشتم نبود. (رودکی)، معجون هضم غذا گوارش: 2 و چون معده پاک کرده باشند تریاق بزرگ و گوارشتهاء گرم بکار برند. (ذخیره خوارزمشاهی)
هضم گوارش، میل بخوردن: نان آن مدخل ز بس زشتم نمود از پی خوردن گوارشتم نبود. (رودکی)، معجون هضم غذا گوارش: 2 و چون معده پاک کرده باشند تریاق بزرگ و گوارشتهاء گرم بکار برند. (ذخیره خوارزمشاهی)