جدول جو
جدول جو

معنی گهرو - جستجوی لغت در جدول جو

گهرو
(گُ هََ)
دهی است از دهستان کیار بخش بروجن شهرستان شهرکرد. واقع در 30هزارگزی جنوب باختر بروجن متصل به راه شلمزار به بروجن. محلی کوهستانی و هوای آن معتدل و سکنۀ آن 3331 تن است. آب آن از قنات و چشمه تأمین میشود. محصولات آن غلات، حبوب، زردآلو، سیب و انگور و شغل اهالی زراعت است. دبستان و قلعۀ قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهرو
تصویر شهرو
(دخترانه و پسرانه)
آنکه چهره ای چون چهره شاه دارد، نام یکی از اعیان ایرانی در زمان یزگرد پادشاه ساسانی، نام زنی زیبا در منظومه ویس و رامین، از شخصیتهای شاهنامه، نام موبدی دانا و اداره کننده ایران در زمان کودکی شاپور ذوالاکتاف پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وهرو
تصویر وهرو
(دخترانه)
خوبروی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهرو
تصویر مهرو
(دخترانه)
ماهرو، آنکه رویی زیبا چون ماه دارد، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران بهرام چوبین سردار ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلرو
تصویر گلرو
(دخترانه)
زیبا، سرخ رو، زیبا رو، گلچهره، آنکه چهره ای زیبا چون گل دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رهرو
تصویر رهرو
آنکه به راهی می رود، رونده، راه رونده، در تصوف کنایه از سالک، زاهد، مرید، مسافر
رهرو ازل: در تصوف کنایه از سالک، طالب حق
رهرو آخرت: کنایه از کسی که از دنیا اعراض کرده و روی به آخرت دارد
رهرو سحر: کنایه از زاهد شب زنده دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهرو
تصویر مهرو
آنکه چهره ای زیبا مانند ماه دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهرو
تصویر پهرو
وصله، پینه
فرهنگ فارسی عمید
(گُ هََ)
مخفف گوهری:
مهتری کرده و آموخته از خانه خویش
مهتری کردن و آن مهتری او راگهری.
فرخی.
نه در هنرم نقصان نه در گهرم خسران
شیخی هنری دارم میری گهری دارم.
صاحب علی مازندرانی (از آنندراج).
رجوع به گوهری شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
هانری ژزف اوژن (1867-1946 میلادی). ژنرال فرانسوی که در پاریس متولد شد. وی در سال 1898 سموری را در سودان دستگیر کرد. در سال 1912 در مراکش معاون لیوتی و در سال 1915 فرمانده نیروهای شرقی فرانسه بود. وی در سوریه آرامش برقرار کرد وسرانجام در سالهای 1923 تا 1936 حکمران پاریس شد
لغت نامه دهخدا
(رُ)
قهرمان داستان لافونتن بنام بلوط و بادرنجبویه از دستۀ مردم احمق و پرمدعا که بیهوده از امور انتقاد میکنند
لغت نامه دهخدا
نام پهلوان ایرانی بوده است، (انجمن آرا) (آنندراج)، ظاهراً تحریری از گیروی و یا کبروی باشد، رجوع به کبروی و گیروی شود
لغت نامه دهخدا
(گَ هََ)
این کلمه هندی است و به معنای مدت وزمان اندک و ساعت و پاس است. (التفهیم بیرونی مقدمه ص لط) و (ماللهند بیرونی صص 140- 295) (اشتنگاس)
لغت نامه دهخدا
(گَ هََ)
دهی است از دهستان فین بخش مرکزی شهرستان بندرعباس. واقع در 108000 گزی شمال بندرعباس سر راه شوسۀ کرمان به بندرعباس. محلی کوهستانی و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 874 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. و محصول عمده آن خرما و مرکبات و شغل اهالی زراعت است. راه شوسه دارد. مزارع شورانی، دوین درانار، بیشه جزء برزن این ده است. دبستان، پاسگاه ژاندارمری، گمرگ و گارد مسلح دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ)
دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس. واقع در 45هزارگزی جنوب میناب و 7هزارگزی باختر راه مالرو جاسک به میناب. محلی جلگه و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 180 تن است. آب آن از چاه تأمین میشود. محصول عمده آن خرما و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان میرعبدی بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار، واقع در 5000گزی شمال دشتیاری کنار راه مالرو دشتیاری به قصرقند. هوای آن گرم و دارای 400 تن سکنه است. آب آنجا از باران تأمین میشودو محصول آن حبوبات لبنیات، ذرت و شغل اهالی زراعت وگله داری است. ساکنان از طایفۀ سردارزائی هستند و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ)
دهی است از دهستان حومه بخش شهربابک شهرستان یزد. واقع در 14هزارگزی خاور شهربابک در کنار راه فرعی شهربابک به خاتون آباد. محلی جلگه و هوای آن معتدل و سکنۀ آن 430 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان کرباس و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ماهروی. مهروی. ماه رو. که رویی چون ماه دارد، مجازاً زیبا و جمیل:
طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم
در راه جام و ساقی مهرو نهاده ایم.
حافظ.
نکته ای دلکش بگویم خال آن مهرو ببین
عقل و جان را بستۀ زنجیر آن گیسو ببین.
حافظ.
رجوع به مه روی شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
سرخ رو. گلگون. (ناظم الاطباء). آنکه رویش چون گل بود:
برگ گل لعل بود شاهد بزم بهار
آب گلستان ببرد شاهد گلروی من.
سعدی (بدایع)
لغت نامه دهخدا
تیره ای از طایفۀ بختیاروند هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 75)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شهربانو زنی زیبا از کشور ماه آباد (= ماد) بود که شاه موبد شیفتۀ او گردید و از او درخواست که به ازدواج وی درآید و شهربانویش گرداند. شهرو بپاسخ گفت که مویش بسپیدی گرداییده و از او فرزندان آمده است و چون ’ویرو’ پسری دارد آنگاه شاه با او پیمان کرد که اگر دختری آورد او را به زنی به وی دهد. پس از چند سال شهرو دختری آورد که او را ’ویس’ نامید و به دایه سپرد و این دایه او را با خود به سرزمین خویش ’خوزان’ برد. دایه سرپرستی کودکی دیگر یعنی رامین برادر شاه موبد را نیز بعهده داشت. دو سال بعد رامین را به خراسان بازگرداندند و دایه به شهرو نامه نوشت که دیگر از عهدۀ هوسهای ’ویس’ برنمیآید. دختر زیبا از خوزان به همدان برده شد. مادرش چون او را بدید گفت پدرت خسروی و مادرت بانویی است و درایران جز ’ویرو’ کسی شایستۀ همسری تو نیست و بدین سان او را به شاه موبد دادند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
سورو. بندری است که راه کاروانی که از طارم به سمت جنوب بسوی ساحل دریا میرفت به این بندر منتهی میگردید، و آن در مقابل جزیره هرمز قرار دارد. (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 314). رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 187 شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / رُو)
حکومت کننده
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ / رِ)
دهی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. واقع در 10هزارگزی باختری مسکون و 7هزارگزی باختر شوسۀ بم به سبزواران. محلی کوهستانی و هوای آن سردسیر و سکنۀ آن 50 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالی بافی بدون نقشه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
در تداول عامه کسی که قهر کند. قهرکننده
لغت نامه دهخدا
(پَ)
درپی. وصله. پینه
لغت نامه دهخدا
پسر ساده، نوکر، ملازم، فدایی، منسوب به گوهر: آنچه از جواهر ساخته شده باشد، جواهر نشان مرصع: همان گوهری تخت و دیبای چین همان یاره و گرز و تیغ و نگین، اصیل با اصل و نسب پاک نژاد: و ندیم باید که گوهری و فاضل و نیکو سیرت... بود. یا اسب گوهری. اسب اصیل و نجیب، دارای جوهر (شمشیر و غیره) : آن گوهری حسامم در دست روزگار کاخر برونم آرد یک روز در وغا. (مسعود سعد)، گوهر فروش جواهری، جوانمرد سخی، طبیعی فطری: گرمی از شمس گوهری باشد حاجت آمد مرا بگوهر تو. (سوزنی)، ذاتی مقابل عرضی، آنچه که مانند گوهر شفاف و درخشان باشد: هم از آب حیوان اسکندری زلالی چنین ساختم گوهری. (نظامی)، عنصری آخشیجی: اگر بهستی مثلث کنیش گردد شی که هر که شی بود گوهری بود ناچار. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهرو
تصویر پهرو
وصله پینه در پی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهرو
تصویر رهرو
سالک و مسافر، راه رونده، راهرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهری
تصویر گهری
ذاتی، سرشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهرو
تصویر رهرو
((رَ هْ رُ))
سالک، مسافر، عارف، راهرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پهرو
تصویر پهرو
((پَ رُ))
پینه، وصله
فرهنگ فارسی معین
درویش، سالک، عارف، راهرو، راهگذر، پی سپار، رونده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نازک نارنجی، نازو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پسین فردا، سه روز آینده (در تلقی ساکنین عباس آباد از این
فرهنگ گویش مازندرانی