جدول جو
جدول جو

معنی گهربفت - جستجوی لغت در جدول جو

گهربفت
(خُ دَ / دِ)
مخفف گوهربفت. به معنی گوهرآگین باشد. گهربافته. جواهرنشان. گوهرنشان. که در میان تار و پود آن گوهر به کار برده باشند. زربفت. پارچۀ زردوزی که در آن جوهر دوخته باشند. (از بهار عجم) (از ناظم الاطباء) :
چو خورشید در قیر زد شعر زرد
گهربفت شد بیرم لاجورد.
فردوسی.
قبا و کلاه گهربفت خویش
دگر هدیه هر چیز ده گنج بیش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گهردخت
تصویر گهردخت
(دخترانه)
دختر دارای اصالت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گرفت
تصویر گرفت
مؤاخذه، بازخواست، غرامت، تاوان، طعنه و سرزنش، گرفتن
گرفت و گیر: گرفتن و دربند کردن، درگیری، مؤاخذه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هرهفت
تصویر هرهفت
لوازم آرایش زنان که در قدیم عبارت از هفت چیز، یعنی سرخاب، سفیداب، حنا، وسمه، سرمه، زرک و غالیه بوده، هفت درهفت، در علم نجوم هفت سیاره، برای مثال هر هفت به هفت حال زارند / صحت ز در تو چشم دارند (خاقانی۱ - ۱۶۱)
هرهفت کردن: هفت قلم آرایش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زربفت
تصویر زربفت
پارچه ای که تارهای زر در آن به کار برده باشند، زردوزی شده، زرتار
فرهنگ فارسی عمید
(گُ هََ)
دهی است از دهستان حومه بخش شهربابک شهرستان یزد. واقع در 14هزارگزی خاور شهربابک در کنار راه فرعی شهربابک به خاتون آباد. محلی جلگه و هوای آن معتدل و سکنۀ آن 430 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان کرباس و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ رِ سُ تَ / تِ)
مخفف گوهر سفته. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ کُ نَ دَ / دِ)
مخفف گوهربین. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
مخفف گوهربخش. بخشندۀ گوهر. سخی:
رفتند خسروان گهربخش زیر خاک
از ما نصیب شان رضی اﷲ عنهم است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
مخفف گوهربافته. که در تار و پود آن گوهر به کار برده باشند. گهرنشان. بافته شده با گهر. جواهرنشان. گوهرنشان. رجوع به ذیل هریک از این کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
مخفف گوهربار، مجازاً گریان:
کنونم می جهد چشم گهربار
چه خواهم دید بسم اﷲ دگر بار.
نظامی.
عاشقان زمرۀ ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود.
حافظ.
، کنایه از فصیح و رسا و بلیغ باشد:
لفظ گهربار او غیرت ابر بهار
دست زرافشان او طعنۀ باد خزان.
خاقانی.
رجوع به کلمه گوهربار شود
لغت نامه دهخدا
(مِ بُ)
آزادکردۀ مهر. نجات دادۀ مهر. در بیت ذیل تعبیری است از شراب انگوری:
از آن ماه پروردۀ مهربخت
که از ماه تن دارد از مهر جان
چو بر کف گرفتیش گویی مگر
همی بر سخن بشکفد ارغوان.
؟ (از تاج المآثر)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ بَ سَ رِ کَ شِ کَ تَ)
لرزانیدن انگشت و دست باشد در سازهای ذوی الاوتار تا نغمۀ موج دار و جوهردار بر گوش خورد، مؤاخذت. (برهان). اخذ. نقد. اعتراض. ایراد. گرفت و گیر:
مسلمانان مسلمانان بترسید از گرفت حق
که چون بگرفت پیش آید هزاران کار مستنکر.
سیدحسن غزنوی.
رجوع به گرفت و گیرشود، اخذ. گرفتن:
دست کوته کن از گرفت حرام
بر سر آرزوی خود زن گام.
سنایی.
(از فیه مافیه چ فروزانفر ص 303) ، غرامت و تاوان. (برهان) :
تو همچو آفتابی و بدخواه شب پره
نبود بر آفتاب ز خصمی او گرفت.
شمس فخری.
آب حیوان گرفتی از ساغر
این گرفت از تو بر سکندر ماند.
ظهوری (از آنندراج).
، خسوف و کسوف که ماه گرفتن و آفتاب گرفتن باشد. (برهان) :
ستارگان همه در گردشند بر گردون
گرفت نیست از آن جمله جز که بر مه و خور.
سلمان ساوجی.
، جرم و جنایت، طعنه که زدن نیزه باشد، سخنی را گویند که بعنوان سرزنش گفته شود. (برهان) :
از گرفت من ز جان اسپرکنید
گرچه اکنون هم گرفتار منید.
مولوی (از قول سلیمان (ع) به رسولان بلقیس، بنقل حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(هََ هََ)
به معنی آرایش باشد. (برهان). کنایت از زیب و زینت بود و آن را هرهفت وند نیز گویند. (انجمن آرا).
رجوع به هرهفت کردن و هرهفت کرده شود.
، مطلقاً آرایش زنان را نیز گویند که آن حنا و وسمه و سرخی و سفیدآب و سرمه و زرک باشد که زرورق است و بعضی هفتم را غالیه گفته اند که خوشبویی باشد و بعضی خال عارضی را گفته اند که از سرمه به کنج لب یا جاهای دیگر از رخساره گذارند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(زرر / زَ بَ)
و گاهی با تشدید راء، مخفف زربافت. قماش زرباف. (از آنندراج). زرباف. زربافته. (ناظم الاطباء). زربافت. زربافته. زرباف. پارچه ای که در آن رشته های طلا بکار برده باشند. زرتار. زردوزی. (فرهنگ فارسی معین). نسج به زربافته یا زردوزی. (شرفنامۀ منیری) :
ز دیبای زربفت کردش کفن
خروشان بر آن شهریار انجمن.
فردوسی.
ز یاقوت سرخ افسری برسرش
درفشان ز زربفت چینی برش.
فردوسی.
یکی دست زربفت شاهنشهی
ابا یاره و طوق با فرهی.
فردوسی.
جامۀ عباسیان بر روی روز افکند شب
برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان.
فرخی.
باد خزان از آب کند تختۀ بلور
دیبای زربفت درآرد ز پرنیان.
فرخی.
طاووس میان باغ دمان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی
بالش بسان دامن دیبای زربفت
دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی.
منوچهری.
همیدون تموز و دیش چاکر است
بهارش مثال خزان زرگر است
یکی زرّبفتش دهد خسروی
یکی شارها بافدش هندوی.
اسدی (گرشاسبنامه).
سراپردۀ چینی از زرّبفت
ز دیبا شراع نو و خیمه هفت.
اسدی (گرشاسبنامه).
دوصد پیل آراسته همچنین
به برگستوانهای زربفت چین.
اسدی (گرشاسبنامه).
منبر از سر تا پای در دیبای زربفت گرفته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). این دیبای خسروانی که پیش گرفته اند به نامش زربفت گردانم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 393).
روی صحرا را بپوشد حلۀ زربفت زرد
چون به شب زین گوی تیره روی زی صحرا کند.
ناصرخسرو.
دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی
جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن وجیب.
ناصرخسرو.
زربفت جامه گر دهدت رنگین
باور مکن که پشم بود شارش.
ناصرخسرو.
هفت خشت زرین و هفت خشت سیمین و هفت پردۀ زربفت می آورند. (قصص الانبیاء ص 165). و هفت هزار پردۀ زربفت فروگذاشتند. (قصص الانبیاء ایضاً). و کلاهی زربفت به عوض تاج بر سر میداری. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 43).
شاه ریاحین به باغ خیمۀ زربفت زد
شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 179).
بر قامت گل قبای اطلس
زربفت نهاده گرد دامان.
خاقانی.
یافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندس نیسان به خراسان یابم.
خاقانی.
قصبهای زربفت و خزهای نرم
که پوشندگان را کند مهد گرم.
نظامی.
بساطی شاهوار افکنده زربفت
که گنجی برد هر بادی کز او رفت.
نظامی.
همه ترتیب کرد آیین زربفت
فرودآورد خسرو را و خود رفت.
نظامی.
چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی
پوشیده در تنعم وآنگه دریده گیر.
سعدی.
به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت
کلاه وار قبا پیش او ببست کمر.
نظام قاری (دیوان البسه ص 15).
سلطان رخت اطلس زربفت می نهم
در جیب گویش از در شهوار می کنم.
نظام قاری (دیوان البسه ص 26).
نگر که بالش زربفت و نطع زیلوچه
ز کتم غیب که می آورد به صدر صدور.
نظامی قاری (ایضاً ص 32).
از فیض انبساط گل و سبزه چشم خاک
پوشیده ست خلعت زربفت بوته دار.
شفیع اثر (از آنندراج).
گر پرتوی ازلطف تو بر من تابد
زربفت شود لباس پشمینۀ من.
شیدای کاشی (ایضاً).
رجوع به زرباف، زربافت، زربافته و تذکره الملوک شود.
- امثال:
زربفت بریده پنبه کردن، این مثل در محل ممتنع بودن کاری گویند. (آنندراج) :
باشد هوس وصالش از من
زربفت بریده پنبه کردن.
طاهر وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زربفت
تصویر زربفت
پارچه ای که در آن رشته های طلا بکار برده باشند زرتار زردوزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهر بفت
تصویر گهر بفت
گوهر بفت
فرهنگ لغت هوشیار
مجموعه موادی هفتگانه که زنان بدان خودرا آرایش کنندوآنهاعبارتنداز: حناوسمه سرخی سفیدآب سرمه زرک (زرورق) یاخال عارضی (که بوسیله سرمه بکنج لب یاجای دیگراز رخساره گذارند)، هفت قلم: (شش بانوی پیرکرده هرهفت عالم زتودیده هفت درهفت) (تحفه العراقین)، هفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرفت
تصویر هرفت
شدید سخت: (کتک هرفت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهربخت
تصویر مهربخت
نجاتداده مهر، آزاد کرده مهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرفت
تصویر گرفت
بازخواست، مواخذه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرفت
تصویر هرفت
((هِ رِ))
شدید، سخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زربفت
تصویر زربفت
((زَ. بَ))
پارچه ای که در آن رشته های طلا به کار برده باشند، زرباف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرفت
تصویر گرفت
((گِ رِ))
مؤاخذه، ایراد، گرفتن، اخذ، غرامت، تاوان، خسوف، کسوف، گرفتاری، جرم، جنایت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هرهفت
تصویر هرهفت
((هَ هَ))
نام لوازم آرایش زنان در قدیم که عبارت بود از، سرخاب، سفیدآب، حنا، وسمه، سرمه، زرک، غالیه
فرهنگ فارسی معین
زرباف، زربافت، زردوز، زرکش، زری، زری دوز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گوهربار، گهرافشان، گهرپاش، گهرریز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بسیار، سخت، شدید
فرهنگ واژه مترادف متضاد