شخصی را گویند که در زبانش گرفتگی باشد، و عربان الکن خوانندش. (برهان) : ارتل، مرد گنگلاج کندزبان. اخبیص، گنگلاج که امید خیر و شر در وی نباشد. تأتاء، تمتام، گنگلاج که سخن وی به فهم نیاید. ثدقم، ثدم، جلس، مرد گنگلاج. جفس، گنگلاج، جلنفع، گنگلاج. خفاجل، طشاه، طشاءه، مرد گنگلاج درمانده درسخن. عثوئل، مرد گنگلاج و فروهشته گوشت. عثّول، مرد گنگلاج فروهشته گوشت یا مرد گنگلاج سست و فروهشته گوشت. فدم، گنگلاج و درمانده در سخن. (منتهی الارب)
شخصی را گویند که در زبانش گرفتگی باشد، و عربان الکن خوانندش. (برهان) : اَرْتَل، مرد گنگلاج کندزبان. اَخبیص، گنگلاج که امید خیر و شر در وی نباشد. تَأتاء، تَمتام، گنگلاج که سخن وی به فهم نیاید. ثِدقِم، ثَدم، جِلس، مرد گنگلاج. جِفس، گنگلاج، جَلَنفَع، گنگلاج. خُفاجِل، طُشاه، طُشَاءه، مرد گنگلاج درمانده درسخن. عَثَوئِل، مرد گنگلاج و فروهشته گوشت. عِثَّول، مرد گنگلاج فروهشته گوشت یا مرد گنگلاج سست و فروهشته گوشت. فَدْم، گنگلاج و درمانده در سخن. (منتهی الارب)
مشورت باشد یعنی به واسطۀ کاری و مهمی با شخصی صلاح بینند و مشورت کنند. (برهان). به معنی کنگاش. به عربی مشورت گویند. (فرهنگ رشیدی). صلاح و پند و نصیحت و مشورت و تدبیر. (ناظم الاطباء). کنگاش. و رجوع به کنگاش شود: حسام الدین را بخواند که عزیمت بغداد مصمم است و به کنگاج تو احتیاج است. (تاریخ رشیدی). نوروز و قتلغشاه و غیره به کنگاج خلوتی ساختند. (تاریخ غازانی از فرهنگ فارسی معین)... در غوطۀ کنگاج افتادند نتیجۀ مشورت آن بود که... (تاریخ سلاجقۀ کرمان). و رجوع به کنکاج و کنکاس و کنگاش و ترکیبهای زیر شود. - کنگاج رفتن، مشورت کردن: و فرمود که با شما کنگاج می رود که به کدام راه اولیتر است. (جهانگشای جوینی). اگر سر مویی از آن نگردد و نقصان بدان راه یابد اساس امور اختلال پذیرد و جماعتی را که کنگاج رفته است از دست برگیرند. (جهانگشای جوینی). در این مصالحه کنگاج رفت با اصحاب به جمع گفتند القصه سوی خانه گرای. نزاری قهستانی (از جهانگیری ج 2 ص 1881). - کنگاج کردن، مشورت کردن. مصلحت دیدن: کنگاج کردند و اتفاق نمودند که سابق را در قبض آرند و هلاک کنند. (تاریخ سلاجقۀ کرمان). این سه امیر محتشم که لشکرکش بودند و غلام مؤیدالدین ریحان کنگاج کردند. (تاریخ سلاجقۀ کرمان). بعد از آن خواجه نصیرالدین طوسی را طلب فرمود و با وی کنگاج کرد. (تاریخ رشیدی). و در عموم قضایا با دوقوزخاتون مشورت و کنگاج کن. (تاریخ رشیدی). حکم قضا در جهان نفاذ نیابد تا نکند با نفاذ امر تو کنگاج. خواجوی کرمانی. پس امراء غز و معارف کنگاج کردند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 41)
مشورت باشد یعنی به واسطۀ کاری و مهمی با شخصی صلاح بینند و مشورت کنند. (برهان). به معنی کنگاش. به عربی مشورت گویند. (فرهنگ رشیدی). صلاح و پند و نصیحت و مشورت و تدبیر. (ناظم الاطباء). کَنگاش. و رجوع به کنگاش شود: حسام الدین را بخواند که عزیمت بغداد مصمم است و به کنگاج تو احتیاج است. (تاریخ رشیدی). نوروز و قتلغشاه و غیره به کنگاج خلوتی ساختند. (تاریخ غازانی از فرهنگ فارسی معین)... در غوطۀ کنگاج افتادند نتیجۀ مشورت آن بود که... (تاریخ سلاجقۀ کرمان). و رجوع به کنکاج و کنکاس و کنگاش و ترکیبهای زیر شود. - کنگاج رفتن، مشورت کردن: و فرمود که با شما کنگاج می رود که به کدام راه اولیتر است. (جهانگشای جوینی). اگر سر مویی از آن نگردد و نقصان بدان راه یابد اساس امور اختلال پذیرد و جماعتی را که کنگاج رفته است از دست برگیرند. (جهانگشای جوینی). در این مصالحه کنگاج رفت با اصحاب به جمع گفتند القصه سوی خانه گرای. نزاری قهستانی (از جهانگیری ج 2 ص 1881). - کنگاج کردن، مشورت کردن. مصلحت دیدن: کنگاج کردند و اتفاق نمودند که سابق را در قبض آرند و هلاک کنند. (تاریخ سلاجقۀ کرمان). این سه امیر محتشم که لشکرکش بودند و غلام مؤیدالدین ریحان کنگاج کردند. (تاریخ سلاجقۀ کرمان). بعد از آن خواجه نصیرالدین طوسی را طلب فرمود و با وی کنگاج کرد. (تاریخ رشیدی). و در عموم قضایا با دوقوزخاتون مشورت و کنگاج کن. (تاریخ رشیدی). حکم قضا در جهان نفاذ نیابد تا نکند با نفاذ امر تو کنگاج. خواجوی کرمانی. پس امراء غز و معارف کنگاج کردند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 41)
نوعی از رستنی است که بوی ناخوش دارد. (آنندراج). آن را در گیلان پلت، بلس و وسیاه پلت، در کوهپایۀ گیلان پلاس، در آستارا گندلاش، در طوالش بستام، بسکم و بسکام و در مازندران و گرگان افرا میخوانند. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 206). رجوع به پلت شود، بیضۀ گنده شده ومتعفن. (آنندراج). تخم مرغ گندیده. (ناظم الاطباء)
نوعی از رستنی است که بوی ناخوش دارد. (آنندراج). آن را در گیلان پلت، بلس و وسیاه پلت، در کوهپایۀ گیلان پلاس، در آستارا گندلاش، در طوالش بستام، بسکم و بسکام و در مازندران و گرگان افرا میخوانند. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 206). رجوع به پلت شود، بیضۀ گَنده شده ومتعفن. (آنندراج). تخم مرغ گندیده. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد، واقع در 12هزارگزی شمال آغ کند و 16هزارگزی راه شوسۀ هروآباد به میانه. هوای آن معتدل و دارای 59 تن سکنه است. آب آن از دو رشته چشمه و محصول آن غلات، حبوبات و سردرختی است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد، واقع در 12هزارگزی شمال آغ کند و 16هزارگزی راه شوسۀ هروآباد به میانه. هوای آن معتدل و دارای 59 تن سکنه است. آب آن از دو رشته چشمه و محصول آن غلات، حبوبات و سردرختی است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
میرزا سنگلاخ، از شعرا و عرفا و خوشنویسان عهد فتحعلی شاه و محمدشاه و ناصرالدین شاه بود. در شب جمعه 17 صفر 1294 هجری قمری بسنی نزدیک به یک صد و ده سال در تبریز فوت کرد و در آنجا بخاک سپرده شد. میرزا سنگلاخ اصلاً خراسانی است و در خط نستعلیق استاد بود. در تمام عمر زن نگرفت و مسافرتهای بسیار کرد. و بیش از بیست و پنج سال در ممالک عثمانی و مصر بسر برد. و خود را ’آفتاب خراسان’ می خواند و زمین و زمان را بندۀ خود و شعر خود می خواسته است. میرزای سنگلاخ کتابی بنام امتحان الفضلاء و تذکرۀ خطاطان دارد که آنرا در دو جلد به چاپ رساند و مجموعه ای از رقمهای خود را در کتابی بنام (درج جواهر) جمع کرد و بسال 1282 هجری قمری بچاپ سربی در مصر بطبع رسانده است. (تلخیص از وفیات معاصر بقلم محمد قزوینی مجلۀ یادگار سال پنجم شماره 1 و 2). و رجوع به دانشوران خراسان ص 268، فهرست سپهسالار ج 2 ص 2 و سبک شناسی ج 3 ص 395 شود
میرزا سنگلاخ، از شعرا و عرفا و خوشنویسان عهد فتحعلی شاه و محمدشاه و ناصرالدین شاه بود. در شب جمعه 17 صفر 1294 هجری قمری بسنی نزدیک به یک صد و ده سال در تبریز فوت کرد و در آنجا بخاک سپرده شد. میرزا سنگلاخ اصلاً خراسانی است و در خط نستعلیق استاد بود. در تمام عمر زن نگرفت و مسافرتهای بسیار کرد. و بیش از بیست و پنج سال در ممالک عثمانی و مصر بسر برد. و خود را ’آفتاب خراسان’ می خواند و زمین و زمان را بندۀ خود و شعر خود می خواسته است. میرزای سنگلاخ کتابی بنام امتحان الفضلاء و تذکرۀ خطاطان دارد که آنرا در دو جلد به چاپ رساند و مجموعه ای از رقمهای خود را در کتابی بنام (درج جواهر) جمع کرد و بسال 1282 هجری قمری بچاپ سربی در مصر بطبع رسانده است. (تلخیص از وفیات معاصر بقلم محمد قزوینی مجلۀ یادگار سال پنجم شماره 1 و 2). و رجوع به دانشوران خراسان ص 268، فهرست سپهسالار ج 2 ص 2 و سبک شناسی ج 3 ص 395 شود
سنگستان که جا و مکان سنگ باشد چه لاخ به معنی مکان آمده است همچو دیولاخ که جا و مقام دیو را گویند. (برهان) (آنندراج) (غیاث). زمین سنگستان. (لغت فرس اسدی) (شرفنامۀ منیری) : صحرای سنگروی و که سنگلاخ را از سم آهوان و گوزنان شیار کرد. فرالاوی. چو زآن بگذری سنگلاخ است و دشت که آهو بر آن برنیارد گذشت. فردوسی. بر سنگلاخ و دشت فرودآمدی خجل اندر میان خاره و اندر میان خار. فرخی. زمینی همه روی او سنگلاخ بدیدن درشت و به پهنا فراخ. عنصری. زمینی زراغنگ و راه درازش همه سنگلاخ و همه شوره یکسر. عسجدی. هر کجا سنگلاخ و یا خارستانی باشد لشکرگاه ما آنجا میباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 594). غافل مشو که مرکب مردان مرد را در سنگلاخ بادیه پی ها بریده اند. خواجه عبداﷲ انصاری. برون برد شه رخت از آن سنگلاخ عمارتگهی دید و جایی فراخ. نظامی. بچشمی کآمده بر سنگلاخش شکوفه وار کرده شاخ شاخش. نظامی. دلم را منزلی پیش است و واپس ماندگان از پس که راهش سنگلاخ است و سم افکنده ست پالانی. خاقانی. رهت سنگلاخ است خاقانیا خرت سم فکنده ست و با رنج بار. خاقانی. صبر در صحرای خشک سنگلاخ احمقی باشد جهان حق فراخ. مولوی. در میان سنگلاخ بی گیاه روز تا شب بی نوا و بی پناه. مولوی. چو بیرون شد از کاروان یک دو میل به پیش آمدش سنگلاخی فهیل. سعدی. مزن هر دم قدم در سنگلاخی ز شاخی هر زمان منشین بشاخی. جامی. ، خانه از سنگ کرده: من اندر نهان زین جهان فراخ برآورده کردم یکی سنگلاخ. ابوشکور. ، سنگ سخت. (آنندراج از لطائف اللغات)
سنگستان که جا و مکان سنگ باشد چه لاخ به معنی مکان آمده است همچو دیولاخ که جا و مقام دیو را گویند. (برهان) (آنندراج) (غیاث). زمین سنگستان. (لغت فرس اسدی) (شرفنامۀ منیری) : صحرای سنگروی و که سنگلاخ را از سم آهوان و گوزنان شیار کرد. فرالاوی. چو زآن بگذری سنگلاخ است و دشت که آهو بر آن برنیارد گذشت. فردوسی. بر سنگلاخ و دشت فرودآمدی خجل اندر میان خاره و اندر میان خار. فرخی. زمینی همه روی او سنگلاخ بدیدن درشت و به پهنا فراخ. عنصری. زمینی زراغنگ و راه درازش همه سنگلاخ و همه شوره یکسر. عسجدی. هر کجا سنگلاخ و یا خارستانی باشد لشکرگاه ما آنجا میباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 594). غافل مشو که مرکب مردان مرد را در سنگلاخ بادیه پی ها بریده اند. خواجه عبداﷲ انصاری. برون برد شه رخت از آن سنگلاخ عمارتگهی دید و جایی فراخ. نظامی. بچشمی کآمده بر سنگلاخش شکوفه وار کرده شاخ شاخش. نظامی. دلم را منزلی پیش است و واپس ماندگان از پس که راهش سنگلاخ است و سم افکنده ست پالانی. خاقانی. رهت سنگلاخ است خاقانیا خرت سم فکنده ست و با رنج بار. خاقانی. صبر در صحرای خشک سنگلاخ احمقی باشد جهان حق فراخ. مولوی. در میان سنگلاخ بی گیاه روز تا شب بی نوا و بی پناه. مولوی. چو بیرون شد از کاروان یک دو میل به پیش آمدش سنگلاخی فهیل. سعدی. مزن هر دم قدم در سنگلاخی ز شاخی هر زمان منشین بشاخی. جامی. ، خانه از سنگ کرده: من اندر نهان زین جهان فراخ برآورده کردم یکی سنگلاخ. ابوشکور. ، سنگ سخت. (آنندراج از لطائف اللغات)
روشن گردیدن صبح: انبلج الصبح، روشن گردید صبح. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). صبح بدمیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، چیدن. (فرهنگ فارسی معین). بر بالای هم چیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (انجمن آرا) (آنندراج). مطلق گل چیدن و غیره. (انجمن آرا). فراهم آوردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). روی هم گذاشتن. انباشتن. (فرهنگ فارسی معین). گرد کردن. دسته کردن چنانکه گل و گیاه را. (یادداشت مؤلف) : باغبانی بنفشه می انبود گفتم ای گوژپشت جامه کبود چه رسیده ست از زمانه ترا پیر ناگشته درشکستی زود گفت پیران شکستۀ دهرند در جوانی شکسته باید بود. ابن یمین (از آنندراج). نیک افکن تخم تات نیکی روید تخم بدافکن همیشه خار انبوید. ؟ (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). ، زیر افگندن، بدعاقبت شدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به انبوذن شود
روشن گردیدن صبح: انبلج الصبح، روشن گردید صبح. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). صبح بدمیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، چیدن. (فرهنگ فارسی معین). بر بالای هم چیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (انجمن آرا) (آنندراج). مطلق گل چیدن و غیره. (انجمن آرا). فراهم آوردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). روی هم گذاشتن. انباشتن. (فرهنگ فارسی معین). گرد کردن. دسته کردن چنانکه گل و گیاه را. (یادداشت مؤلف) : باغبانی بنفشه می انبود گفتم ای گوژپشت جامه کبود چه رسیده ست از زمانه ترا پیر ناگشته درشکستی زود گفت پیران شکستۀ دهرند در جوانی شکسته باید بود. ابن یمین (از آنندراج). نیک افکن تخم تات نیکی روید تخم بدافکن همیشه خار انبوید. ؟ (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). ، زیر افگندن، بدعاقبت شدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به انبوذن شود
ده کوچکی است از دهستان سرمشک بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت که در 38000 گزی شمال باختری ساردوئیه و 12000 گزی شمال راه مالرو بافت به ساردوئیه واقع شده و دارای 29 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان سرمشک بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت که در 38000 گزی شمال باختری ساردوئیه و 12000 گزی شمال راه مالرو بافت به ساردوئیه واقع شده و دارای 29 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نوعی حلوا لابرلا کولانج: گولانج و گوشت و گرده و گوزآب و گادنی گرمابه و گل و گل و گنجینه و گلیم، نانی است نازک و لطیف که از سفیده تخم مرغ و نشاسته پزند و در شربت قند اندازند و خورند گلاج
نوعی حلوا لابرلا کولانج: گولانج و گوشت و گرده و گوزآب و گادنی گرمابه و گل و گل و گنجینه و گلیم، نانی است نازک و لطیف که از سفیده تخم مرغ و نشاسته پزند و در شربت قند اندازند و خورند گلاج