جدول جو
جدول جو

معنی گنگ - جستجوی لغت در جدول جو

گنگ
مرد قوی جثه
قوز، برآمدگی در چیزی، خمیده، منحنی، کوژ، گوژ، کوز، غوز، محدّب
جزیره، قطعه زمینی در وسط دریا که از هر طرف، آب آن را احاطه کرده باشد، آبخوست، جز، آبخست، اداک، آبخو، آدک، آداک برای مثال همان گه سپاه اندر آمد به جنگ / سپه همچو دریا و دریا چو گنگ (عنصری - ۳۵۸)
تصویری از گنگ
تصویر گنگ
فرهنگ فارسی عمید
گنگ
کسی که اصلاً نتواند حرف بزند، بی زبان
کنایه از مبهم، نامفهوم
لولۀ سفالی که برای عبور آب در زیر زمین کار میگذاشتند، تنبوشه، موری
تصویری از گنگ
تصویر گنگ
فرهنگ فارسی عمید
گنگ
(گُ نَ)
دهی است از دهستان میمند بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد که در 45000 گزی شمال خاوری فیروزآباد نزدیک راه مالرو میمند به سیمکان واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 248 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن لبنیات، پشم، پوست و جزئی غلات و شغل اهالی گله داری و زراعت و گلیم بافی و راه آن مالرو است. ساکنان در حدود خرمن کوه و سفیدار برای تعلیف تغییر محل میدهند و ساختمان ندارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). قریه ای است چهارفرسنگ ونیمی میانۀ شمال و مغرب شهر خفر (از بلوک خفر فارس) . (فارسنامۀ ناصری گفتار2 ص 197)
لغت نامه دهخدا
گنگ
(گُ)
لال. و به عربی ابکم خوانند یعنی شخصی که به ایما و اشاره حرف زند نه به زبان. (برهان) (آنندراج). اخرس. (زمخشری) (مهذب الاسماء). ابهم. اعجم. عجماء. مستعجم. (منتهی الارب). ابکم. (ترجمان القرآن). بکیم. (نصاب) :
گویی زبان شکسته و گنگ است بت تو را
ترکان همه شکسته زبانک بوند نون.
عماره.
سخن پرسی ازگنگ و از مرد کر
به داد اندر آیی نیاید به بر.
فردوسی.
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
آن تویی گول و تویی دول و تویی بابت گنگ.
خطیری.
به حدیثی که رود بند بر ابرو چه زنی
همچو گنگان نتوان بست به یک بار دهان.
فرخی.
از حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی
در پیش خداوند سوی حجت کن گوش.
ناصرخسرو.
در فحش و خرافات عندلیبی
در حجت و آیات گنگ و لالی.
ناصرخسرو.
تات نپرسند همی باش گنگ
تات نخواهند همی باش لنگ.
مسعودسعد.
قایل او بس، تو گنگ باش و مگوی
طالب او بس تو لنگ باش و مپوی.
سنایی.
هر زمان شعر توآرد بر ما این کل کور
نعره بردارد گوییم نه گنگیم و کریم.
سوزنی.
دائماً هر کرّ اصلی گنگ بود
ناطق آن کس شد که از مادر شنود.
مولوی.
جز مگر مرغی که بد بی جان وپر
یا چوماهی گنگ بود از اصل و کر.
مولوی.
کند هرآینه غیبت حسود کوته دست
که در مقابله گنگش بود زبان مقال.
سعدی (گلستان چ قریب ص 199).
- حروف گنگ، حروف غیرمصوت.
- گنگ ده زبان، گنگ صدزبان، گل سرخ. (ناظم الاطباء). سوسن. (رشیدی).
- گنگ زبان،لال:
کسی که ژاژ دراید به درگهش نبود
که خوب گویان اینجا شوند گنگ زبان.
فرخی.
- امثال:
... خر گنگ بهتر از گویا.
خاقانی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 734).
دائماً هر کرّ اصلی گنگ بود
ناطق آن کس شد که از مادر شنود.
مولوی.
مثل گنگ خواب دیده. :
من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1480).
گنگ اندر حدیث و در آواز
به که بسیارگوی بیهده تاز.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1327)
لغت نامه دهخدا
گنگ
(گُ)
لوله ای که به جهت راه آب از سفال سازند ودر زیر زمین به هم وصل کنند. (برهان). تنبوشه. کول. موری: و تن آدمی گویی گنگی است میان این دو عالم و حاجزی میان این دو دریا. (معارف بهاء ولد چ فروزانفر چ ادارۀ انطباعات وزارت فرهنگ ص 414). تا غایت که در بیشترین مواضع و محلتها و دربهای قم این آب بر ظاهر روان بود و بعضی از آن در زیر زمین به گنگها و گوها روان کرده بودند. (تاریخ قم ص 42)
لغت نامه دهخدا
گنگ
(گَ بِ هَِ)
دهی است جزء دهستان اشتهارد بخش کرج شهرستان قزوین که در 87 هزارگزی جنوب باختری کرج و 9 هزارگزی جنوب راه فرعی کرج به اشتهارد واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 230 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب و صیفی و میوه جات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
گنگ
(گَ)
همان گنجه و گنزه است که محل آتشکدۀ آذرگشسپ بوده. رجوع به گنجه و گنزه و گنزک و گندزک و شیز و مزدیسنا و... تألیف معین چ 1 ص 203 و 204 و 206 شود
لغت نامه دهخدا
گنگ
(گَ)
اگزما. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
گنگ
(گَ)
شهری است خرم به ترکستان، بهارخانه نیز گویندش از غایت خوشی. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). بهارخانه ای است و شهری است به ترکستان. (نسخه ای از لغتنامۀ اسدی). نام شهری است که در شرق خطا واقع است، گویند شب و روز همیشه درآنجا یکسان است، یعنی هر یک دوازده ساعت میباشد و هوای آن در نهایت اعتدال بود چنانکه پیوسته در آنجا بهار باشد، و گنگ دژ همان است. (برهان). رجوع به گنگ دژو گنگ بهشت و بهشت گنگ شود، نام بتکده ای است از بتکده های چین. نام بتخانه ای است در ترکستان و گویند آن بتخانه را کیکاوس ساخته است:
تا چون بهار گنگ شد از روی او جهان
چشمان خسروانی مانند گنگ شد.
خسروانی.
برفتند از آن سوی ببهشت گنگ
به جایی نبودش فراوان درنگ
تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ
بهانه نجست و فریب و درنگ.
فردوسی.
گشاده شد این گنگ افراسیاب
سر بخت او اندرآمد به خواب.
فردوسی.
از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ.
معزی.
زمین ز باد صبا شد نگار خانه چین
چمن ز فیض هوا شد بهار خانه گنگ.
ازرقی.
تضمین کنم به قافیۀ تنگ بیتکی
از شعر خویش کآن به خوشی چون بهشت گنگ.
سوزنی.
، مطلق بتکده (؟) :
یکی گنگ بودش به سان بهشت
گلش مشک سارا بد و زرش خشت.
فردوسی.
، رودخانه ای باشد بسیار بزرگ در ملک هندوستان و منبع آن کوههای سوالک است و ازملک هندوستان و بنگاله گذشته به عمان میریزد و هندوان بدان اعتقاد بسیار دارند و در آن آب غسل کردن و مردهای خود را سوختن و خاکستر و استخوانهای آنها را در آن آب ریختن فوز عظیم و سبب درجات و مزیل سیئات می دانند. (برهان). نام رودی بسیار بزرگ در هندوستان که فیزوم نیز گویند و فرنگیان گانژ خوانند و این رود که منبع آن کوهستان سوالک است از جمنا و اﷲآباد گذشته مشروب میکند بنارس و پاتنا و شاندرناگور و کلکته را... (ناظم الاطباء). آب گنگ به هند از کوهها (ی) مابین ملک ختای و هند برمی خیزد و اهل هند این آب را چنانکه مسلمانان آب روم را سخت متبرک دارند و گویند منبعش از بهشت است و از آن آب تا دویست فرسنگ به تبرک برند و عظما و کبرا را به وقت وفات بدان غسل دهند و اکفان خود را بدان آب برآرند و معابد خود را بدان شویند. طول این رود سیصد فرسنگ باشد. (نزههالقلوب چ گای لسترانج ص 219). یکی از رودهای بزرگ آسیاست که در شمال شبه جزیره هندوستان جاری است و از کوه هیمالیا سرچشمه گرفته از بلاد اﷲآباد و بنارس و پتنه گذشته به خلیج بنگاله میریزد. طول این رود تقریباً 3100 کیلومتر (443 فرسنگ) است. شعب معروف آن عبارتند از جمنا و سن از جانب راست و گومتی و گندک و گوگرا از جانب چپ. عرض رود گنگ گاه به 4500 ذرع و عمق آن به هشت ذرع میرسد و در ثانیه 80000 قدم مکعب آب به دریا میریزد. هندیان رود گنگ را مقدس میشمارند و آب آن را در انجام شعائر دینی برهما به کار می برند. (تمدن قدیم تألیف فوستل دو کولانژ فرانسوی ترجمه نصراﷲ فلسفی ص 501). پهنای این رود 1300 استاد (تقریباً یک فرسنگ) و عمق آن بیش از هر رود دیگرهند است. (ایران باستان پیرنیا ص 1804). به عقیدۀ هندوها رود مذکور اول در آسمان بوده با ریاضت یکی ازراجگان مقدس به زمین آورده شد... (فرهنگ نظام) :
تا چون بهار گنگ شد ازروی او جهان
دو چشم خسروانی چون رود گنگ شد.
ابوطاهر خسروانی.
شد از باختر سوی دریای گنگ
دلی پر ز کنیه سری پر ز جنگ.
فردوسی.
ملاح خاطرم نکند مر مرا رها
تا برکشم سفینۀ مدح تو را به گنگ.
سوزنی.
،
{{اسم}} نام بادی است که به سبب سودا در بدن مردم به هم میرسد و بن مویها میخارد و تا موی را نکند خارش برطرف نمیشود. (برهان) :
تا برکند حسود تو سبلت به دست خویش
در سبلت حسود تو افتاده باد گنگ.
سوزنی.
گنگ اندرافکنم به در کون شاعران
تا مویهای کون بکنند از نهیب گنگ.
سوزنی.
، جزیره. (از برهان) :
ای گوی کآرام جود تو همی دریا کند
هر کجا آزار بخل سفلگان کرده ست گنگ.
منجیک.
همانگه سپاه اندرآمد به جنگ
سپه همچو دریا و دریا چو گنگ.
عنصری.
گلنارها بیرنگها، شاهسپرم، بی چنگها
گلزارها چون گنگها، بستانهاچون اودیه.
منوچهری (دیوان چ 1 دبیرسیاقی ص 78).
،
{{صفت}} حدب که بر پشت مردم بود. (لغت فرس اسدی). هر چیز خمیده و کج و گوژ را گویند. (برهان). غوز:
همی مناظره و جنگ خواهی از تن خویش
کنون که گنگ شدی و برآوریدی ’گنگ’.
؟ (از لغت فرس).
که به بینی پس از این از قبل خدمت تو
پشت اعدای تو چون پشت حمایل شده گنگ.
سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 277).
، گوژ مادرزاد. (برهان) (ناظم الاطباء) :
ای پهلوان که زیر طناب سرادقت
گردون همی خمیده رود بر مثال گنگ.
عمید لوبکی (از رشیدی).
، گنگ مؤاجر. (لغت فرس). امرد بزرگ و قوی تن. (نسخه ای از لغت فرس). امرد بود ضخم و زفت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). امرد قوی جثه. (انجمن آرا) :
داری گنگی کلندره که شب و روز
خواجۀ ما را ز کیر دارد خشنود.
منجیک.
گنگی پلیدبینی گنگی پلیدپای
محکم ستبر ساقی زین کرده ساعدی.
عسجدی یا عنصری.
رجوع به لغت فرس چ اقبال ص 269 شود. در لغت فرس چ دبیرسیاقی ص 113 گنگ به این معنی آمده و شعر فوق به عنوان شاهد آمده است.
،
{{اسم خاص}} نام کوهی است. (از برهان) :
برادر بود جهن و جنگی پشنگ
که در جنگ دریا کند کوه گنگ.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1294).
یکی ژنده پیل است بر کوه گنگ
اگر باسلیح اندرآید به جنگ.
(شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1683).
،
{{صفت}} نیکو و خوب و زیبا را گویند. (برهان) :
به هر گونه بوی و به هر گونه رنگ
نکوتر بیارای آن شنگ گنگ.
فردوسی (از رشیدی).
ولی در فهرست ولف، گنگ به این معنی نیامده. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)،
{{اسم}} روزی است در هفته. روزهای هفته را گویند همچنانکه شنبه، یکشنبه، دوشنبه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
نام شهر تاشکنت است که آنرا چاچ هم میگویند. (برهان). ظ: کنت (با کاف تازی) مخفف ’تاشکنت’ = تاشکند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). شعوری گوید: این معنی از تاریخ ظفرنامه نقل شد
لغت نامه دهخدا
گنگ
شخصی که به ایماء و اشاره حرف زند نه بزبان، لال
تصویری از گنگ
تصویر گنگ
فرهنگ لغت هوشیار
گنگ
لوله سفالی که برای عبور آب در زیر زمین کار می گذاشتند
تصویری از گنگ
تصویر گنگ
فرهنگ فارسی معین
گنگ
((گَ))
خمیده، کج، کوژ (مادرزاد و غیره)
تصویری از گنگ
تصویر گنگ
فرهنگ فارسی معین
گنگ
نیکو، خوب، زیبا
تصویری از گنگ
تصویر گنگ
فرهنگ فارسی معین
گنگ
((گُ))
لال، بی زبان
تصویری از گنگ
تصویر گنگ
فرهنگ فارسی معین
گنگ
جزیره
تصویری از گنگ
تصویر گنگ
فرهنگ فارسی معین
گنگ
بادی است که گویند به سبب سودا در بدن مردم به هم می رسد و بن موها می خارد و تا موی را نکنند خارش برطرف نمی شود
فرهنگ فارسی معین
گنگ
ابکم، عجم
تصویری از گنگ
تصویر گنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
گنگ
صامت، مبهم، ابکم، اصم، الکن، بکم، بی زبان، لال
متضاد: گویا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گنگ
اگر درخواب بیند گنگ شده، دلیل بر نقصان دیدن بود. محمد بن سیرین
دیدن گنگ شدن در خواب هفت وجه است. اول: درویشی. دوم: بدحالی. سوم: غم. چهارم: نقصان عیش. پنجم: مصیبت. ششم: نقصان دین. اگرگنگی بیند گویا شد، دلیل که کارها بر وی گشاده شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
گنگ
لوله سفالی برای گذر آب، ارتفاعی درشهرستان سوادکوه، دست و پا گم کرده، عقل از دست داده، سرگردان، خل خنگ
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گنگلاج
تصویر گنگلاج
کسی که زبانش هنگام حرف زدن می گیرد، الکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنگل
تصویر گنگل
شوخی، مسخرگی، هزل، مزاح، برای مثال کو قدوم و کرّ و فرّ مشتری / کو مزاح گنگلیّ سرسری (مولوی - ۸۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنگار
تصویر گنگار
ماری که تازه پوست انداخته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(گَ گَ رَ کَ)
دهی است از دهستان توابع کجور بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 6000 گزی جنوب باختری کجور واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 150 تن است. آب آن از چشمه و رود خانه محلی تأمین میشود. محصول آن غلات، ارزن و شغل اهالی زراعت است. عده ای زمستان به حدود قشلاق کجور به کارگری میروند و شغل اکثر آنها حفر چاه و مکاری است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). یکی از دهات کجور مازندران است. (مازندران و استرآباد رابینو ص 108 و ترجمه همان کتاب ص 146)
لغت نامه دهخدا
(گَ گَ)
دهی است جزء دهستان خدابنده لو از بخش قیدار شهرستان زنجان که در 18 هزارگزی جنوب خاوری قیدار و 12 هزارگزی راه عمومی قرار گرفته است. هوای آن سرد و سکنۀآن 164 تن است. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، بادام و شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(گَ گَ)
هزل و ظرافت و مزاح و مسخرگی. (از برهان). هزل و ظرافت. (رشیدی) :
منتظر میباش چون مه نورگیر
ترک کن این گنگل و نظاره را.
مولوی (از رشیدی).
کو قدوم کرو فر مشتری
کو مزاح گنگلی ّ سرسری
چونک در ملکش نباشد حبه ای
جز پی گنگل چه جوید جبه ای ؟
(مثنوی چ نیکلسن دفتر6ص 321)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دهی است جزء دهستان طارم بالا از بخش سیردان شهرستان زنجان که در 35 هزارگزی جنوب باختری سیردان قرار گرفته است. هوای آن سرد و سکنه اش 110 تن است. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات و گردو. شغل اهالی زراعت و گلیم بافی و راه آن مالروو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ نَ)
چماق کلفت. چوب بلندقطور. چوبی سطبر که روستائیان با آن گاه نزاع یکدیگر را زنند. بیزره. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نسوان زندیه که قریب پنجاه کس بودند هر یک دگنگی بدست گرفته خود را به صندوقها و مفرشهای اشیاء رسانیده بضرب دگنگ چند نفر را مجروح نموده. (تاریخ گلستانه) ، اکنون در معنی وسیع به معنی اعمال زور و بکار بردن قوه جبریه و قهریه استعمال میشود، چنانکه گویند باید فلان کس را به ضرب دگنگ از خواب بیدار یا از اتاق بیرون کرد. (از فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
هزل شوخی ظرافت: منتظر میباش چون مه نور گیر ترک کن این گنگل و نظاره را. (مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنگوار
تصویر گنگوار
دزد و غارتگر
فرهنگ لغت هوشیار
عدم قدرت تکلم: عقرب (دلالت کند بر) کری و گنگی و علت چشم، عدم فصاحت: هیچ چیز نیست که از او هم تن را فایده بود و هم روان را که... گنگی برد و بدل وی فصاحت آرد... مگر شراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنگل
تصویر گنگل
((گَ گَ))
شوخی، مزاح، مسخرگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دگنگ
تصویر دگنگ
((دَ گَ نَ))
نوعی چماق زرین که در زمان صفویه و قاجاریه، مأمورین تشریفات به دست می گرفتند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گنگان
تصویر گنگان
ابکام
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع منطقه ی کجور، گنه گنه، دانه ی درخت اکالیپتوس که در گذشته از آن قرص تب
فرهنگ گویش مازندرانی