جدول جو
جدول جو

معنی گندنان - جستجوی لغت در جدول جو

گندنان
(گَ)
نام موضعی نزدیک اصفهان که طوایف لر درمدت تابستان از آنجا عبور می کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندمان
تصویر اندمان
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر طوس سردار ایرانی و از سپاهیان کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اندیان
تصویر اندیان
(پسرانه)
در بعضی از نسخه های شاهنامه نام یکی از سرداران فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سندهان
تصویر سندهان
عود هندی، درختی با چوب قهوه ای رنگ که هنگام سوختن بوی خوش می پراکند و معمولاً در هند و هندوچین می روید، انجوج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندوان
تصویر زندوان
پیشوای زردشتی، زندخوان، سرودگوی
بلبل، پرنده ای خوش آواز و به اندازۀ گنجشک با پشت قهوه ای و شکم خاکستری، هزارآوا، زندباف، عندلیب، مرغ خوش خوٰان، هزاران، فتّال، صبح خوٰان، شباهنگ، مرغ سحر، زندلاف، هزار، بوبردک، مرغ چمن، شب خوٰان، زندواف، هزاردستان، بوبرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قندران
تصویر قندران
سقز، مادۀ صمغی چسبناک که از تنۀ درخت بنه گرفته می شود و از آن اسانسی به دست می آید که از مخلوط آن با موم لاک درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آنچنان
تصویر آنچنان
آن طور، به طوری، آن گونه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کندلان
تصویر کندلان
نوعی خیمه، خیمۀ بزرگ، خیمه ای که جلو درگاه پادشاهان برپا می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گندنا
تصویر گندنا
تره، گیاهی دوساله با برگ های دراز و تاخورده فاقد ساقه است و جزء سبزی های خوردنی به صورت خام مصرف می شود، در پختن خوراک های سبزی دار نیز به کار می رود، ویتامین B و C و آهن دارد، ملین است و دستگاه هاضمه را تقویت می کند
گندنای کوهی: در علم زیست شناسی فراسیون
فرهنگ فارسی عمید
(گُنْدْ)
دهی جزء دهستان رازلیق بخش مرکزی شهرستان سراب که در 4500گزی شمال سراب و 4500 گزی شوسۀ سراب به تبریز واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنۀ آن 374 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گُ دُ)
دوازده فرسخ میانۀ شمال و مغرب سمیرم است (از دهات بلوک سرحد شش ناحیۀ فارس) . (فارسنامۀ ناصری گفتار2 ص 221)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
معروف است وآن سبزیی باشد خوردنی. گویند چون خواهند روغن بلسان را بیازمایند گندنا را به آب چرب سازند و بر چراغ دارند، اگر افروخته شود خالص است و الا نه. اگر تخم گندنا را در سرکه ریزند ترشی آن را برطرف کند. (برهان). سبزی معروف و مشهور است، تیغ و شمشیر را به آن نسبت کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). گیاهی مأکول و از طایفۀ سیر، و به لغت مردم تهران تره و به تازی کراث نامند. (ناظم الاطباء). زبوده. (برهان). رکل. کوار. (برهان). کالوخ. (برهان). کرّاث. نوعی از تره و گندنا. مردوس. گندنای شامی. (برهان). قرط. نوعی از گندنا که کراث المائده نامندش. (منتهی الارب). گندنا، شامی است و نبطی و دشتی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نام علمی آن آلیوم پوروم است. (شلیمر ص 27) :
گر در حکایت آید بانگ شتر کند
آروغها زند چو خورد ترب و گندنا.
لبیبی.
چون تیغ که شاخ گندنا برّد
تو سنگ بزرگ آسیا برّی.
منوچهری (دیوان چ 2 دبیرسیاقی ص 110).
کیکیر و گندنا و سپندان و کاسنی
این هر چهار گونه که دادی همه دژن.
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
پرنیان رنگ است و آهن را کند چون پرنیان
گندنارنگ است و سرها بدرود چون گندنا.
قطران.
کردمت پیدا که بس خوب است قول آن حکیم
کاین جهان را کرد ماننده به کرد گندنا.
ناصرخسرو.
یا موسی بخواه از خدا که ما را از این بیابان با نباتات که می روید چون گندنا و پیاز و سیر و خیار و عدس بدهد. (قصص الانبیاء ص 123).
دست فلک درود سر دشمنان دین
از تیغ گندناشبه او چو گندنا.
سوزنی.
ز بس تیغ در دشمنانت شکسته
غذای جهان قلیۀ گندناشد.
رضی الدین نیشابوری.
خوشه ها در موج از باد صبا
بر بیابان سبزتر از گندنا.
مولوی.
زآن زعفران غالیه خو میچکد شکر
زآن گندنای لاله فشان میوزد سموم.
بدر جاجرمی.
روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت
هم معرف سیر باشد هم مزکی گندنا.
؟
- سر کیسه به گندنا بستن، آسان خرج کردن و دادن پول:
بزرگی بایدت دل در سخا بند
سر کیسه به بند گندنا بند.
نظامی.
سر کیسه به گندنا بستی
وز پی هرکه خواست بگشادی.
سوزنی.
- گندنای کوهی (صحرایی) ، فراسیون. فراشیون. فارسیون. حشیشهالکلب. صوف الارض. سندیان الارض. طیطان. کرویا. کراث الکرم. گیاهی است خودروو بیابانی با برگهای بیضی شکل دندانه دار که دو تا دوتا برابر یکدیگر قرار گرفته و گلهای دستۀ سفید که در طب قدیم به کار میرفته است. (از فرهنگ روستایی ص 1044).
- امثال:
دنیا کرد گندنا است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 829).
سر نه چون گندنا بود که به تیغ
چون درودی دگر توانش درود.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 970).
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1031).
لطف لفظت کی شناسد مرد ژاژ و ترهات
من ّ و سلوی را چه داند مرد سیرو گندنا.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1751).
گندنا ومشعبد، وجه مناسبت دهان مشعبد و گندنا آنکه بازیگران برگ گندنا در دهان گیرند و آواز جانوران ظاهر سازند. (از شرح مشکلات خاقانی تألیف عبدالوهاب معموری) :
بلبل اینک صفیر مدح شنو
گندنا سوی حقه بازفرست.
خاقانی.
خصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک
همدم بلبل نشد بوالعجب از گندنا.
خاقانی.
فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی
آلوده دان دهان مشعبد به گندنا.
خاقانی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1713).
چون قدر دین ندانی پیشت چه دین چه کفر
اندر کف خطیب چه هندی چه گندنا.
سراج الدین قمری (دیوان ص 61).
ناقد مشک سیر است یا گندناست:
بلی ناقد مشک یا دهن مصری
به جز سیر یا گندنایی نیایی.
خاقانی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1784)
لغت نامه دهخدا
(گَ دُ نِ)
نام یکی از دهستانهای بخش بروجن شهرکرد که در باختر شهرکردواقع شده و حدود و مشخصات آن به شرح زیر است: از شمال به دهستان آیدغمش و دهستان لار، از جنوب به رشته ارتفاعات دره دیز و جبزو (که خطالرأس آنها حد طبیعی این دهستان با دهستان خان میرزا است). از خاور به دهستان سمیرم بالا و از باختر به دهستان کیار و دهستان پشتکوه. در این دهستان دو رشته ارتفاع وجود دارد که درجهت جنوب خاوری و شمال باختری کشیده شده است: 1- رشته ارتفاعات بیدکان در حد جنوب خاوری و شمال باختری دهستان واقع شده که بلندترین قلۀ آن به ارتفاع 2640 متر است. تنگ دزدان در انتهای جنوب خاوری و تنگ بیدکان قرار دارد و گردنۀ رنگرزی در جنوب باختری مابین رشته ارتفاع کوه بیدکان در وسط این رشته واقع شده، گردنۀ رخ در انتهای باختری و گردنۀ انجیره در ده کلیومتری باختر تنگ بیدکان و کوه رنگرزی واقع شده که جادۀ قهفرخ به سفیددشت از این راه میگذرد. 2- رشته ارتفاعات دره دیز و بلداجی و گندمان در امتداد هم درحد جنوب خاوری به باختر این دهستان کشیده شده، گردنه های مهم این رشته ارتفاعات در داخلۀ دهستان گردنۀحلوائی که راه ماشین رو بروجن به گندمان از این گردنه میگذرد و گردنۀ آئیرنه که راه فرادمبه به بلداجی از آن میگذرد و رود خانه چقاخور در وسط این دهستان جریان دارد. هوای آن سرد معتدل است و زمستان سرد دارد. آب قراء آن از چشمه و قنات و رود خانه محلی تأمین میشود. محصول عمده دهستان غلات، حبوبات و صنایع محلی دستی جاجیم و قالی بافی و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه ماشین رو بروجن به چقاخور در جهت خاوری -باختری از وسط این دهستان میگذرد و بقیۀ قراء دهستان به وسیلۀ راههای ارابه رو به هم مربوط می شود و درفصل خشکی به بعضی از قراء اتومبیل میتوان برد. این دهستان از 37 آبادی کوچک و بزرگ تشکیل شده که جمعیت آن 32961 نفر است. زبان اهالی فارسی و لری است به جزقریۀ ماماکا که ارمنی نشین میباشد. قراء مهم دهستان عبارتند از لردگان (مرکز دهستان) ، آورگان بلدجی، فردانبه و سفیددشت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(گَ دُ)
نیم فرسخ میانۀ مغرب و جنوب قیر است (از دهات بلوک قیر و کارزین فارس) . (فارسنامۀ ناصری گفتار2 ص 246)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 41 هزارگزی جنوب درمیان برسر راه شوسۀ بیرجند به درح واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنۀ آن 1021 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن اتومبیل رو است. در این ده طوایف بهلولی، حیدری، جعفر حقدادی سکنی دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
جمع واژۀ گردن:
مهرۀ ناچخ بکوبد مهره های گردنان
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین.
منوچهری.
، بزرگان و صاحب قدرتان و سران باشند. (برهان) (آنندراج) : خداوند گردنان را که وی از ایشان بارنج بود گرفت و به بند می آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476).
آن از همه گردنان سر نامه
وآن از همه سرکشان سر دفتر.
مسعودسعد.
خسروان در رهش کله بازان
گردنان بر درش سراندازان.
سنایی.
دست زربخشت دو چشم فتح از آن روشن شده ست
از برای گوشمال گردنان آمد بدید.
مجیر بیلقانی.
هزار بار فزون گوشمال رای تو خورد
مه منیر که از گردنان گردون است.
مجیر بیلقانی.
در گردن گردنان خزران
افکنده کمند خیزران را.
خاقانی.
بسا یوسفان را که در چاه بست
بسا گردنان را که گردن شکست.
نظامی.
سر گردنان شاه گردون گرای
ز پرگار موکب تهی کرد جای.
نظامی.
بدین ره گر گریبان را طرازی
کنی بر گردنان گردن فرازی.
نظامی.
تا بگوید که گردنان را من
چون شکستم به سروری گردن.
؟ (جهانگشای جوینی).
تا گردنان روی زمین منزجر شدند
گردن نهاده بر خط فرمان ایلخان.
سعدی.
بنازند فردا تواضعکنان
نگون از خجالت سر گردنان.
سعدی (بوستان).
که گردنان اکابر نخست فرمانش
نهند بر سر و پس برنهند بر فرمان.
سعدی.
سروران را بی سبب می کرد حبس
گردنان را بی خطر سر میبرید.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از خندبان
تصویر خندبان
پر گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
خیمه بزرگ که در پیش در گاه ملوک بر پای دارند: عصمت نهفته رخ بسرا پرده ات مقیم دولت گشاده رخت بقا زیر کندلان. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنددان
تصویر قنددان
قندان غندان پانیذ دان ظرفی که در آن قند ریزند
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است غندران شیرابه گیاهی، شیرابه شنگ شیرابه مترشح از ساقه شنگ را گویند که بر اثر قطع ساقه گیاه ترشح می شود و در برابر هوا انجماد پیدا می کند و در ده ها زنان و دختران مانند سقز آن را می جوند قندرون. توضیح در کتاب فرهنگ اصطلاحات پزشکی و دارویی شلمیر قندرون مرادف با کائوچو و هر شیرابه دیگر گیاهی که در برابر هوا انجماد یابد ذکر شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صندلان
تصویر صندلان
نادرست نویسی سندلان سندل سرخ از گیاهان صندل سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندیان
تصویر سندیان
پارسی تازی گشته سندیان بلوت از درختان بلوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خندناک
تصویر خندناک
شاد بشاش خرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندران
تصویر اندران
اشق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندجان
تصویر اندجان
پارسی تازی شده اندگان شهری است در توران
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه حیات دارد و زندگی میکند جاندار حی مقابل مرده میت، کسی که پرتو معرفت و عشق بر دل وی میتابد، دانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زندوان
تصویر زندوان
سرودگوی، خوش الحان، بلبل، زند خوان زردشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تره کراث: کردمت پیدا که بس خوب است قول آن حکیم کاین جهان را کرد ماننده بکرد گندنا. (ناصر خسرو) یا گندمینه کوهی. فراسیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنچنان
تصویر آنچنان
بطوری بقسمی بدانگونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندگان
تصویر بندگان
جمع بنده. بنده ها، در خطاب شفاهی و کتبی به شاه: (بندگان اعلی حضرت همایونی) گویند و نویسند. یا بندگان اشرف. در خطاب به شاه و امیر بکار برده میشده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع هندو: شنوده ایم که هندوان خود را در آتش اندازند، هندوستان: بفرمود کز روم و از هندوان سواران جنگ ویلان و گوان... کمربسته خواهیم سیصد هزار ز دشت سواران نیزه گذار. (شا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندنا
تصویر گندنا
((گَ دَ))
تره، از سبزی های خوردنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندگان
تصویر زندگان
احیاء
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زندیان
تصویر زندیان
زندیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تره، گیاه بدبویی که از ساقه های آن جارو درست کنند
فرهنگ گویش مازندرانی