جدول جو
جدول جو

معنی گنجانیده - جستجوی لغت در جدول جو

گنجانیده
جا داده شده
تصویری از گنجانیده
تصویر گنجانیده
فرهنگ فارسی عمید
گنجانیده
(گُ دَ / دِ)
گنجانده. جای داده شده در چیزی
لغت نامه دهخدا
گنجانیده
جای داده شده در چیزی
تصویری از گنجانیده
تصویر گنجانیده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رنجاننده
تصویر رنجاننده
رنج دهنده، آزاردهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنداننده
تصویر گنداننده
بدبو کننده، فاسد کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنجانیده
تصویر رنجانیده
رنج داده شده، آزرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنجاننده
تصویر گنجاننده
کسی که چیزی را در میان چیزی جا بدهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسلانیده
تصویر گسلانیده
بریده، جداشده
فرهنگ فارسی عمید
(گُدَ / دِ)
گنجانیده. جای داده شده در چیزی
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ / دِ)
آنچه که گنده شده است. متعفن. و رجوع به گنداندن و گندانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ نَنْ دَ / دِ)
جای دهنده چیزی را در چیزی. رجوع به گنجاندن و گنجانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ تُ کَ دَ)
رنجاندن. متعدی رنجیدن. رنج دادن کسی را. (آنندراج). رنجیدن کنانیدن. آزردن. باعث اذیت شدن. (ناظم الاطباء). به رنج انداختن. ایذاء. رنج دادن کسی را به دست یا زبان یا عملی ناهنجار و ناسزاوار. رجوع به رنجیدن شود:
چو دانی که بر تو نماند جهان
چه رنجانی از آز جان و روان.
فردوسی.
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را.
فردوسی.
روانت مرنجان و مگداز تن
ز خون ریختن بازکش خویشتن.
فردوسی.
و مردم ناحیت، چرا رنجانیدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 457). ترکمانان سلجوقی و عراق که بدانها پیوسته اند در ناحیتها می فرستند هر جایی و رعایا را می رنجانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 506).
آن جوز که با پوست خورندش ندهد نفع
با پوست مخور جوز و تن خویش مرنجان.
ناصرخسرو.
یک روز کمتر اتفاق افتاده بود (گرد آوردن هیزم) بخت النصر را برنجانید و جفا کرد. (قصص الانبیاء ص 179). و از میان ایشان بیرون رفت خشمناک (یونس) از بس که جفا کرده بودند و او را رنجانیده بودند. (قصص الانبیاء ص 133). از رنجانیدن جانوران... احتراز نمودم. (کلیله و دمنه). و رنجانیدن اهل و تبع بقول مضرب فتان. (کلیله و دمنه). دست بازداشتن از رنجانیدن خلق و اگرچه ترا برنجانند. (تذکرهالاولیاء عطار). چندین هزار حیوان در آن بود از حشرات و موذیات از حیّات و عقارب وانواع سباع... حمله بر او می کردند و از هر جانب او را می رنجانیدند. (مرصادالعباد). طایفۀ رندان بخلاف درویشی بدرآمدند و سخنان بی تحاشی گفتند و بزدند و برنجانیدند. (گلستان). حاکم از گفتن او برنجید و برنجانید. (گلستان).
مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم
رواست گر بنوازی و گر برنجانی.
سعدی.
، زحمت دادن. باعث زحمت شدن. سبب محنت و مشقت گشتن. (ناظم الاطباء). اتعاب. تعب دادن. دچار سختی و تعب کردن:
به رفتن مرنجان چنان بارگی
که آرد گه کار بیچارگی.
فردوسی.
برنجان تن بطاعتها که فردا
به رنج تن شود جانت بی آزار.
ناصرخسرو.
و خود را چنان در انواع مجاهدات و عبادات برنجانید که در عهد او کسی دیگر هرگز نبود. (تذکرهالاولیاء عطار)، آسیب رسانیدن. صدمه زدن: چون وقت طوفان فرازرسید ایزدتعالی بیت المعمور به آسمان چهارم برد و به جای آن کوهی بلند بیافریدآنجا که اکنون کعبۀ معظمه است، تا آب عذاب آن را نرنجاند و بدانجا نرسد. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
رنجانده. رنج داده شده. آزرده شده. مشقت و تعب رسیده. آسیب و صدمه رسیده. رجوع به رنجانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَدَ / دِ)
بپایان رسیده. انجام شده. منجرشده
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ نَ وا دَ / دِ)
نعت مفعولی از شنوانیدن. رجوع به شنواندن و شنوانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
گنجیدن کنانیدن و گنجیدن فرمودن. (ناظم الاطباء). گنجاندن. جای دادن. جای دادن در:
هزار سلطنت دلبری بدان نرسد
که در دلی هنر خویش را بگنجانی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از گنبانیدن
تصویر گنبانیدن
جنبانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیرانیده
تصویر گیرانیده
بگرفتن وا داشته، شعله ور کرده مشتعل ساخته، مقید شده اسیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنداننده
تصویر گنداننده
بدبو کننده متعفن سازنده، فاسد کننده تباه سازنده
فرهنگ لغت هوشیار
بدبو کردن متعفن ساختن، فاسد کردن تباه ساختن: تنت همچو گیتی است از رنگ و بو بدو هر چه بدهی بگنداند او
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گورانیده
تصویر گورانیده
درهم و برهم کرده گره خورده (نخ و ابریشم و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسلانیده
تصویر گسلانیده
جدا کرده مقطوع
فرهنگ لغت هوشیار
گردش داده حرکت داده، بدور در آورده چرخانده، تغییر داده دیگر گون کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذرانیده
تصویر گذرانیده
سپری، طی شده، گذشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خندانیده
تصویر خندانیده
بخنده در آورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنبانیده
تصویر جنبانیده
جنبانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنجاننده
تصویر رنجاننده
رنج دهنده آزار دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجانده
تصویر گنجانده
جای داده شده در چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجاننده
تصویر گنجاننده
کسی که چیزی را در چیزی یا محلی جا دهد
فرهنگ لغت هوشیار
جای دادن چیزی را در چیزی یا محلی گنجیدن فرمودن: هزار سلطنت دلبری بدان نرسد که در دلی هنر خویش را بگنجانی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندانیده
تصویر گندانیده
بدبو کرده متعفن ساخته، فاسد کرده تباه ساخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنجانیده
تصویر رنجانیده
رنج داده آزرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنجانیدن
تصویر رنجانیدن
رنج دادن کسی را، آزردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجانیدن
تصویر گنجانیدن
((گُ دَ))
جای دادن، گنجاندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انجامیده
تصویر انجامیده
منجر شده
فرهنگ واژه فارسی سره