جدول جو
جدول جو

معنی گمچ - جستجوی لغت در جدول جو

گمچ
(گَ مَ)
ظرف گلی است که برای تهیۀ خورش چلو از آن استفاده میکنند (در دیلمان و گیلان)
لغت نامه دهخدا
گمچ
ظرف سفالین
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گم
تصویر گم
چیزی که از نظر انسان دور و ناپیدا شده باشد، پنهان، ناپیدا، ناپدید، مفقود، کسی که به بیراهه رفته باشد
گم شدن: ناپدید شدن، از راه خود منحرف شدن، به بیراهه افتادن
گم کردن: مفقود کردن، از دست دادن، نابود کردن
گم گشتن: گم شدن، ناپدید شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گچ
تصویر گچ
جسمی جامد و سفید شبیه خاکستر که از حرارت دادن سنگ گچ در کوره به دست می آید و وقتی آن را در آب خمیر کنند به زودی سفت و محکم می شود و خود را می گیرد غالباً برای سفید کردن اتاق ها و قالب گیری و مجسمه سازی به کار می رود، گرچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرچ
تصویر گرچ
گچ، جسمی جامد و سفید شبیه خاکستر که از حرارت دادن سنگ گچ در کوره به دست می آید و وقتی آن را در آب خمیر کنند به زودی سفت و محکم می شود و خود را می گیرد غالباً برای سفید کردن اتاق ها و قالب گیری و مجسمه سازی به کار می رود،
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
بمعنی زاج است مطلقاً، چه زاج سفید را زمچ بلور می گویند. (برهان) (آنندراج). زاج. (ناظم الاطباء). زاغ. زاک. زمه. زاج. شب. نک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمج. (شرفنامۀ منیری).
- زمچ بلور، زاج سفید را گویند و به عربی ’شب یمانی’ خوانند به تشدید بای ابجد. (برهان). زاج سفید. (ناظم الاطباء). رجوع به زمج بلور شود.
، رنگ سیاه صباغی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از بخش خوسف شهرستان بیرجند که 71 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
تری بود که از سنگ یا از جای نم برآید. (فرهنگ اسدی نخجوانی). نم باشد. (لغت فرس) (صحاح الفرس). پالایش آب و زه آب. (اوبهی). رطوبت. (رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). نم. (اوبهی) (رشیدی) (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). رطوبت اندک. (برهان قاطع) :
سنگ بی نمچ و آب بی زایش
همچو نادان بود به آرایش.
عنصری (از لغت فرس).
بدان رسیده ایادی شیخ ابواسحاق
که چشم ابر بود دایم از صبا پرنمچ.
شمس فخری
لغت نامه دهخدا
(نَ نَ / نِ)
دهی است از بخش ساردوئیۀشهرستان جیرفت، در 3هزارگزی شمال ساردوئیه واقع است و 100 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. ساکنین ده از طایفۀ مهنی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شوشه، یعنی پارچه و قاش خربزه و هندوانه و غیره، گرچ بالفتح، شکاف گریبان و گرته و پیراهن. (غیاث اللغات)
در سیرا این نام را به زالزالک وحشی دهند. گویج. یمیشان
گلوی. (الفاظ الادویه ص 232)
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ)
مازندرانی گرچ. (فرهنگ نظام). گیلکی نیز گرچ. (حاشیۀ برهان چ معین). گچ را گویند که بدان عمارت سازند و خانه سفید کنند و ترکان نیز به همین لفظ خوانند: منصور بفرمود تا آن کوشک (کوشک سپید مردین را) بازشکافتند و خشت پخته و گرچ به کشتی همی آوردند. (مجمل التواریخ و القصص).
ناید از خاک و گچ و سنگ اینچنین طاقی مگر
خاکش از مشک و گرچ کافور و سنگش گوهر است.
ابن یمین (از جهانگیری).
به هم در بپیوست فرزانه سنگ
در آنجا نبود از گرچ بوی و رنگ.
حکیم زجاجی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
لهجه ای است از گیج، رجوع به گیج ش-ود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان زمج بخش ششتمد، واقع در شهرستان سبزوار، در 6 هزارگزی جنوب باختری ششتمد و 6 هزارگزی جنوب مالرو عمومی طرزق به استاج، کوهستانی، سردسیر، دارای 478 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، پنبه و میوجات، شغل اهالی زراعت و کرباس بافی، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گُ مَ)
نان خمیرناکرده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان خالصۀ بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 19000گزی شمال باختری کرمانشاه و جنوب راه شوسۀ روانسر کنار رود خانه قره سو واقع شده است. هوای آن سرد و سکنۀ آن 150 تن است. آب آن از رود خانه قره سو و سراب سیونان تأمین میشود. محصول آن غلات، صیفی، برنج، قلمۀ درختان، حبوبات و لبنیات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گُ مَ دَ رَ)
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در32 هزارگزی شمال باختری الیگودرز و 10هزارگزی باخترراه شوسۀ شاه زند به ازنا واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 482 نفر است. آب آن از قنات و چاه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن اتومبیل رو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
مرغی باشدسرخ رنگ و بزرگ شبیه به عقاب و بعضی گویند شکره است و آن پرنده ای باشد شکاری کوچکتر از باشه. (برهان). شکره و باز شکاری. (ناظم الاطباء). رجوع به زمج شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام رستنیی باشد مانند رازیانه و آنرا گوسفند و شتر و دواب خورند و بعربی قزاح گویند. (برهان)
نوعی از ماهی باشد و معرب آن جمه است و عربان به همین لفظ خوانند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
گچ جص: بهم در بپیوست فرزانه سنگ در آنجا نبود از گرچ بوی و رنگ. (زجاجی در صفت بنایی) قاش خربزه و هندوانه و غیره، شکاف گریبان و کرته و پیراهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوچ
تصویر گوچ
صمغ درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمچ
تصویر زمچ
صمغ (مطلقا)، زاج زاگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمج
تصویر گمج
دیگ سفالین که در آن خوراک پزند نان خمیر نا کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمچ
تصویر سمچ
زشت ناپسند، بیشرم بیحیا، جمع سماج سمجاء
فرهنگ لغت هوشیار
رستنیی شبیه رازیانه که آنرا گوسفند و شتر و غیره خورند قزاح. نوعی است از صدف
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه مغزش درست کار نکند پریشان حواس پراکنده خاطر سرگشته متحیر: گفتگو بسیار گشت و خلق گیج در سرو پایان این چرخ بسیج. (مثنوی)، احمق ابله خل، خودستای معجب: اژد ها یک لقمه کرد آن گیج را سهل باشد خون خوری حجیج را. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
رطوبت اندک نم: سنگ بی نمچ و آب بی زایش همچو نادان بود بارایش. (عنصری) توضیح در لفا اق. 68 و} 74 نمج {آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمچ
تصویر نمچ
((نَ))
نم، رطوبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گمج
تصویر گمج
((گَ مَ))
دیگ سفالین که در آن خوراک پزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گمج
تصویر گمج
((گُ مَ))
نان خمیر ناکرده
فرهنگ فارسی معین
گوساله
فرهنگ گویش مازندرانی
کوزه یا سبدی قدیمی که از آن برای ماهی گیری استفاده می کردند.، محصور شده حصاره شده، سرحال، چابک و توپر، بهم چسبیده
فرهنگ گویش مازندرانی
جانوری درشت پیکر و دریایی
فرهنگ گویش مازندرانی
غرابه ی شیشه ای یا کوزه ی گلی سرپهن
فرهنگ گویش مازندرانی
گاومیش
فرهنگ گویش مازندرانی
گونه، لب و لوچه، دهان
فرهنگ گویش مازندرانی