جدول جو
جدول جو

معنی گمنج - جستجوی لغت در جدول جو

گمنج
(گُ مِ)
دهی از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند که در 149هزارگزی جنوب خاوری قاین، سر راه مالرو عمومی شاهدخ به امام زاده سلطان واقع شده است. هوای آن گرم و سکنه اش 218 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالیچه بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گنج
تصویر گنج
گنجایش، ظرفیت، حجم، جاداد، برای مثال در تصور ذات او را گنج کو/ تا درآید در تصور مثل او (مولوی - ۴۰)، ای تن من و ای رگ من پر ز تو/ توبه را گنجا کجا باشد درو (مولوی - ۸۸۳)، توانایی، استعداد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمنج
تصویر زمنج
پرندۀ شکاری مایل به سرخ و کوچک تر از عقاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرنج
تصویر گرنج
برنج، دانه ای سفید رنگ، از خانوادۀ غلات و سرشار از نشاسته که به صورت پخته خورده می شود، گیاه یک سالۀ این دانه با برگ های باریک که در نواحی مرطوب می روید، برنگ، کرنج، ارز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرنج
تصویر گرنج
چین و شکن، گره،
بیغوله، کنج، گوشه، بیراهه، گوشۀ خانه، ویرانه، گوشه ای دور از مردم، بیغله، پیغله، پیغوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنج
تصویر گنج
خزینۀ سیم و زر، پول های طلا و نقره یا جواهر که در جایی پنهان کرده باشند
گنج باد: گنجی که بی رنج و زحمت به دست آید، گنج بادآورده
گنج بادآورد: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو باد از گنج بادآورد راندی / ز هر بادی لبش گنجی فشاندی (نظامی۱۴ - ۱۷۹)
گنج باد آورده: گنجی که بی رنج و زحمت به دست آید، در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد
گنج روان: گنجی از مسکوک رایج، گنجی از زر و سیم خالص، گنج قارون که به زمین فرو رفت و گفته اند که پیوسته در زیر زمین روان است، برای مثال وعدۀ اهل کرم گنج روان / وعدۀ نااهل شد رنج روان (مولوی - ۴۲)
گنج سوخته: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال ز گنج سوخته چون ساختی راه / ز گرمی سوختی صد گنج را آه (نظامی۱۴ - ۱۷۹)
گنج شادآور: از گنج های خسرو پرویز، گنج شادورد
گنج شادآورد: از گنج های خسرو پرویز، گنج شادورد
گنج شادورد: از گنج های خسرو پرویز، برای مثال دگر آنکه بد شادورد بزرگ / بگویند رامشگران سترگ (فردوسی - ۸/۲۹۶)
گنج گاو: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو گنج گاو را کردی نواسنج / برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج (نظامی۱۴ - ۱۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منج
تصویر منج
زنبور عسل، نوعی زنبور کوچک به رنگ زرد یا قهوه ای که موم و عسل تولید می کند، مگس انگبین، گوژانگبین، نحله، منگ، کبت، برای مثال هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین / آری عسل شیرین نآید مگر از منج (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منج
تصویر منج
تخم گیاه، تخم و دانۀ هر گیاه
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند. واقع در 27هزارگزی جنوب خاوری خوسف و 5هزارگزی شمال قیس آباد. محلی جلگه و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 27 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان طارم بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس که در 39000گزی جنوب باختری حاجی آباد و 4000گزی باختر طارم واقع شده است. هوای آن گرم و سکنۀ آن 288 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن خرما، غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
در دیلمان، گاو کوهی. (فرهنگ گیلکی تألیف منوچهر ستوده ص 215)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
گیج و سرگشته و متحیر. (برهان). ظاهراً مصحف ’گیج’ است. (حاشیه برهان چ معین). رجوع به کنج شود، صاحب عجب و تکبر و خودستای. (برهان)
لغت نامه دهخدا
شوخ مردار باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال)
لغت نامه دهخدا
(گُ مَ)
نان خمیرناکرده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ / رِ)
برنج خوردنی که به عربی ارز خوانند. (الفاظ الادویه) (برهان). و به هندوی چاول گویند:
زبانش برون کرد همرنگ صنج
برآنسان که از پیش خوردی گرنج.
فردوسی.
و آن گرنج و آن شکر برداشت پاک
وندر آن دستارآن زن بست خاک.
رودکی (سعید نفیسی ص 1077).
مشتری دلالت دارد بر... گندم و جو و گرنج و ذرت و نخود و بادام و کنجید. (التفهیم ابوریحان). زن دیگ برنهاد و از بهر او گرنج پخت. (سندبادنامه ص 290). اگر من در گرنج خواستن الحاح کردم گرنج زیادت گرفتم. (سندبادنامه ص 291)
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ)
دهی است از دهستان ازومدل بخش ورزقان شهرستان اهر که در 25هزارگزی جنوب باختری ورزقان و سه هزارگزی ارابه رو تبریز به اهر واقع شده است. هوای آن معتدل و دارای 1146 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوبات و سیب زمینی و شغل اهالی زراعت وگله داری و صنایع دستی آنان گلیم بافی و راه آن مالرواست. دو محل بفاصله پنج هزارگزی به نام گمانج بالا (علیا) و گمانج یائین (سفلی) معروف است. سکنۀ گمانج بالا 624 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زِ مُ)
مرغی باشد از جنس عقاب و رنگش بسرخی مایل بود و بعضی گویند مرغی است سیاه و از غلیواج بزرگتر و آن را دوبرادران خوانند. و بعضی گویند جانوریست شکاری بغایت پاکیزه منظر از جنس چرغ و آنچه رنگش به سرخی زندبهتر است و آنچه در صحرا تولک و کریز کرده باشد، یعنی پرهای خود را ریخته باشد به کاری نیاید و آنرا به عربی زمج خوانند. و بعضی دیگر گفته اند که همای است و آن را استخوان رند می گویند. (برهان) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی). پرندۀ گوشتخوار که دوبرادران و به تازی زمّج گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به زمج شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
در لهجۀ قزوینی، دیزی سرگشاده
لغت نامه دهخدا
(گَ)
پهلوی گنج، ارمنی گنج، آرامی گینزا، گززا، عربی کنز. (حاشیۀ برهان قاطعچ معین). زر و گوهری باشد که در زیر زمین دفن کنند. (برهان). دفینه ای که پادشاهان نهند. (اوبهی). رکاز. دفینه. کنز. مفتح. (منتهی الارب) :
در گنجهای کهن برگشاد
که بنهاد پیروز و فرخ قباد.
فردوسی.
ز بس کش به خاک اندرون گنج بود
از او خاک پیخسته را رنج بود.
عنصری.
چو گنج و دفینت به فرزند ماندی
به فرزند ماند آن و این محمد.
ناصرخسرو.
دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مقیم
رسم باشد گنجها در جای ویران داشتن.
سنایی.
مرد را در لباس خلقان جوی
گنج در جایهای ویران جوی.
سنایی.
، خزینۀ زر و سیم است و کنز معرب آن است. (آنندراج). پوته.پوتک. تویک. تونک. توبک:
گمان برد کش گنج بر استران
بود به چو بر پشت کلته خران.
ابوشکور.
ار خوری از خورده بگماردت رنج
ور دهی مینو فرازآردت گنج.
رودکی.
بفرمود کآن کودکان راچهار
ز گنجی درم داد باید هزار.
فردوسی.
در گنج بگشاد و چندی درم
که دیدی بر او بر ز هرمز رقم.
فردوسی.
همان گنج دینار و زر و گهر
همان افسر و طوق و گرز و کمر.
فردوسی.
دو لشکر ببد هر دو آراسته
پر از کینه سر، گنج پر خواسته.
فردوسی.
تن از گنج دینار مفکن به رنج
ز نیکی و نام نکو ساز گنج.
اسدی.
به از گنج دانش به گیتی کجاست
کرا گنج دانش بود پادشاست.
اسدی.
که بردن توان گنج زر ارچه بس
ز کس گنج نیکی نبرده ست کس.
اسدی.
مهتران از بهر حرز مال خود سازند گنج
او ز حرز مال باشد روز و شب بر احتراز.
سوزنی.
، مال کثیر. (غیاث اللغات). سیم و زر. خواسته:
همه گنج و آن خواسته پیش برد
یکایک به گنجور او [خسروپرویز] برشمرد.
فردوسی.
بده هرچه باید ز گنج و درم
ز اسب و پرستنده از بیش و کم.
فردوسی.
به بزم اندرون گنج بپراکند
چو رزم آیدش شیر و پیل افکند.
فردوسی.
یکایک بگوید ندارد به رنج
نخواهد بر این پاسخ از شاه گنج.
فردوسی.
بزرگان گنج و سیم و زر گوالند
تو از آزادگی مردم گوالی.
طیان.
نز پی ملکت زند شاه جهان تیغ کین
نز پی تخت و حشم نزپی گنج و درم.
منوچهری.
گر تو لشکرشکنی داری و کشورگیری
پادشااز چه دهد گنج به لشکر برخیر.
سوزنی (دیوان ص 43).
- شهر گنج، شهرهایی بوده دارای حصارهای محکم که پادشاهان گنجهای خود را آنجا می گذاشتند و مستحفظین بر آنها می گماشتند. رجوع به قاموس کتاب مقدس ذیل گنج شود.
- گنج قارون. رجوع به مدخل گنج قارون شود.
- گنج قارون زیر سرداشتن، مال زیاد در اختیار داشتن.
- امثال:
بر سر گنج مار است
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند.
اسدی.
این است که گنج نیست بی مار
هر جا که رطب بود، بود خار.
سنائی.
گنج بی مار و گل بی خار نیست
شادی بی غم در این بازار نیست.
مولوی.
گنج آزادگی و کنج قناعت گنجی است
که به شمشیر میسر نشود سلطان را.
سعدی.
در خاک چه تأثیر بود گنج دفین را.
رنج کشی تا به گنج رسی. (جامع التمثیل).
گنج ازبرای بخش کردن است، نه از بهر آکندن.
گنج بی رنج ندیده ست کسی
گل بی خار نچیده ست کسی.
جامی.
گنج در خراب است یا گنج در ویرانه است:
جای گنج است موضع ویران
سگ بود سگ به جای آبادان.
سنائی.
دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مقیم
رسم باشد گنجها در جای ویران داشتن.
سنائی.
که عمارت سرای رنج بود
در خرابی مقام گنج بود.
سنائی.
مرد را در لباس خلقان جوی
گنج در جایهای ویران جوی.
سنائی.
گنج پر زر ز ملک آباد است.
سنائی.
گنج رنج تو در دل من به
که بود جای گنج ویرانی.
؟
گنج کسی برد که باکس نگفت.
خواجو.
گهر دانش و مرد داناست گنج.
اسدی.
مثل گنج در ویرانه.
، انبار. مخزن:
همان گنجهای سلیح و نبرد
بیاورد گنجور در باز کرد.
فردوسی.
در گنج کوپال و برگستوان
همان تیغ و تیر و کمان گوان.
فردوسی.
به گنجی که بد جامۀ نابرید
فرستاد پیش سیاوش کلید.
فردوسی.
همانگه زره خواست از گنج شاه
دو شمشیر هندی و رومی کلاه.
فردوسی.
سراسر گنجهای شاه برداشت
از آن یک دشنه در گنجش نه بگذاشت.
(ویس و رامین).
، مجازاً مقصود. غریر. مطلوب. محبوب:
پیاده [گیو] بدو [کیخسرو] تیز بنهاد روی
چو تنگ اندرآمد به نزدیک اوی
گره سست شد بر در رنج اوی
پدید آمد آن نامور گنج اوی.
فردوسی.
مراد این است که کیخسرو را که می جست یافت. (یادداشت مؤلف)، تجارتخانه، صندوق. تبنگو. (از ناظم الاطباء)، جداجدا و پاره پاره و بهره بهره و به تفاریق اندک اندک،
{{صفت}} خر دم بریده. (اوبهی). و رجوع به گنجه و کنجه شود،
{{پسوند}} مزید مقدم امکنه آید: گنجرود. گنجرستاق. گنجکان..،
{{پسوند مکانی، مزید مؤخّر امکنه}} پسوند مکانی مانند: اورگنج. گرگنج. ریگنج
لغت نامه دهخدا
(گَ وَ کِ)
دهی است جزء دهستان طارم پائین بخش سیردان شهرستان زنجان. واقع در 30 هزارگزی جنوب خاوری سیردان و 24 هزارگزی باختر شوسۀ قزوین به رشت. کوهستانی و هوای آن سردسیر و سکنۀ آن 329 تن است. آب آنجا از چشمه تأمین میگردد و محصول آن غلات، بنشن، گردو و عسل است. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو صعب العبور دارد. (از فرهنگ جغرافیای-ی ای-ران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(گُ رِ)
چین و شکنج، کنج و گوشه و بیغولۀ خانه. (برهان) ، باز شکاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گمج
تصویر گمج
دیگ سفالین که در آن خوراک پزند نان خمیر نا کرده
فرهنگ لغت هوشیار
استعداد، توانائی دفینه که پادشاهان نهند، زر و گوهری باشد که در زیر زمین دفن کنند، دفینه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته منگ از گیاهان ماش سبز از گیاهان چیز لس و سفت شده (مانند چرم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمنج
تصویر زمنج
صمغ (مطلقا)، زاج زاگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرنج
تصویر گرنج
گوشه، بیغوله، کنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمج
تصویر گمج
((گُ مَ))
نان خمیر ناکرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گمج
تصویر گمج
((گَ مَ))
دیگ سفالین که در آن خوراک پزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گنج
تصویر گنج
((گُ))
گنجایش، ظرفیت، گنجا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گنج
تصویر گنج
((گَ))
خزانه زر و سیم، جواهری که در جایی پنهان باشد، ثروت بسیار، انبار، مخزن، باد آورده گنجی که بی زحمت و رنج به دست آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منج
تصویر منج
((مُ))
زنبور عسل، مگس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرنج
تصویر گرنج
((گُ رِ))
چین، شکن، کنج، گوشه، بیغوله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گنج
تصویر گنج
خر دم بریده
فرهنگ فارسی معین
هیمه، درخت نیمه خشک
فرهنگ گویش مازندرانی
انعکاس ها، اکو، انعکاس
دیکشنری اردو به فارسی