جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با منج

منج

منج
زَنبور عَسَل، نوعی زنبور کوچک به رنگ زرد یا قهوه ای که موم و عسل تولید می کند، مَگَس اَنگَبین، گوژاَنگَبین، نَحله، مُنگ، کِبت، برای مِثال هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین / آری عسل شیرین نآید مگر از منج (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۲)
منج
فرهنگ فارسی عمید

منج

منج
پارسی تازی گشته منگ از گیاهان ماش سبز از گیاهان چیز لس و سفت شده (مانند چرم)
فرهنگ لغت هوشیار

منج

منج
چیز لس و سفت شده (مانند چرم). (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا

منج

منج
به معنی تخم باشد مطلقاً خواه تخم گل و خواه تخم خربزه و غیر آن. (برهان) (از ناظم الاطباء). رجوع به منج زراوشان شود
لغت نامه دهخدا

منج

منج
ماش سبز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از دزی ج 2 ص 617)
لغت نامه دهخدا

منج

منج
هر زنبوررا گویند عموماً. (فرهنگ جهانگیری) (برهان). زنبور را گویند. (آنندراج). زنبور و کبت. (ناظم الاطباء).
- خرمنج، خرمگس. (فرهنگ رشیدی). مگس بزرگ است که خرمگس گویند. (آنندراج) :
ای تو تبتی مشک و حسودت زرغنج
با بور تو رخش پور دستان خرمنج
بادا رخ حاسدت ترنجیده و زرد
سر بر طبقی نهاده پیشت چو ترنج.
سوزنی (از آنندراج).
، نحل انگبین. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 58). زنبور عسل را خوانند خصوصاً. (فرهنگ جهانگیری) (برهان). زنبور عسل را نیز گویند. (آنندراج). مگس عسل. (فرهنگ رشیدی). زنبورعسل. کبت انگبین. (از ناظم الاطباء) :
هرچندحقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج.
منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 58).
انگبین از منج و مشک از نافه و شکر ز نی
گوهر از خاراو زر از کان و لؤلؤ از صدف.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 231).
میان بسته کلک تو بر روی کاغذ
شود همچومنج عسل بر شکوفه.
کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری).
عسل، میوه و حاصل منج است. (تاریخ قم ص 251).
- امیر منج، شاه زنبوران. یعسوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مثل منج آشیان، سوراخ سوراخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب منج آشیان شود.
- منج آشیان، لانۀ زنبور. کندو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
قهرت اندر دودۀ غوغائیان
همچنان دودی است در منج آشیان.
شرف شفروه (از یادداشت ایضاً).
تا پیکر تو صورت منج آشیان گرفت
کام و دهان عقل زیادت معسل است.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 315).
- منج انگبین، نحل. نحله. ثواب. زنبورعسل. مگس عسل. کبت انگبین. عساله: در فریومد... منج انگبین باشد و عسلی بغایت کمال، چنانکه در دیگر نواحی نیشابور مثل آن نیست. (تاریخ بیهق). همه زمین پر از ارواح بود بر صورت نحل منج انگبین. (ابوالفتوح رازی ج 2 ص 310).
- منج صفت، مانند زنبورعسل:
شیرین نکرده از عسل روزگار کام
تا کی زمانه منج صفت خواهدش گزید.
ابن یمین (از جهانگیری).
، خرمگس. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ’خرمنج’ ذیل معنی اول شود، مگس سبز. (برهان) (ناظم الاطباء). مگس سبز که گوشت را گنده کند و کرم اندازد. (غیاث)، لاشۀ خر زبون را گویند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی لاشۀ خر ضعیف و ناتوان هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). در فرهنگ (جهانگیری) به معنی لاشۀ خر زبون گفته و شعر سوزنی شاهد آورده: ’با بور تو رخش پوردستان خرمنج’ و در این سهو کرده چه خرمنج یک کلمه است به معنی خرمگس چنانکه گذشت. (فرهنگ رشیدی). لاشۀ خر لاغر زبون در جهانگیری آورده و سهوکرده و رشیدی گفته خرمنج یک کلمه است و به معنی مگس بزرگ است که خرمگس گویند نه خر لاغر. (انجمن آرا) (آنندراج)، به زبان هندی به معنی کنف باشد و آن گیاهی است که از آن ریسمان بافند. (برهان). گیاهی است که از او ریسمان سازند. (الفاظ الادویه). دررسالۀ پهلوی خسرو کواتان و ریتک وی بند 91 از ’بوی منج’ پهلوی، مونج سخن رفته. ’اونوالا’ در ذیل همان صفحه آن را به ’درخت بادام تلخ’ یا ’کنف’ ترجمه کرده است. (حاشیۀ برهان چ معین)، درخت بادام تلخ. (برهان) (ناظم الاطباء) (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). هر چیز بد و فاسد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

منج

منج
نام دهی است از بوانات. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). قریه ای است چهار فرسنگ و نیمی سوریان از بوانات. (فارسنامۀ ناصری). دهی از دهستان بوانات است که در بخش بوانات سرچهان شهرستان آباده واقع است و 684 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

منج

منج
خرد و صغیر. فیروزآبادی در کلمه مجوس گوید: ’مجوس بر وزن صبور نام مردی بوده است با گوشهای خرد که دینی نهاده و مردمان را بدان خواند و مجبوس معرب منجگوش است’. از گفتۀ فیروزآبادی چنین برمی آید که ’منج’ بمعنی خرد و صغیر و کوچک باشد. البته کلمه مجوس ’منج گوش’ نیست، ولی کلمه ’منج’ را چون فیروزآبادی بمعنی خرد می گیرد، تا دلیل مخالف نباشد، انکارش صعب است. واﷲ اعلم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 320 آمده: ففی القاموس: ’مجوس’کصبور، رجل صغیرالأذنین وضع دیناً و دعا الیه. معرب ’منج کوش’. رجل مجوسی. ج، مجوس... و کلمه ’منج’ ضبطت فی نسخ القاموس بکسرالمیم ولکن ضبطها فی المعیار بالضم و فسرها عن الفارسیه بمعنی الذباب و الزنبور..
لغت نامه دهخدا