جدول جو
جدول جو

معنی گلیچه - جستجوی لغت در جدول جو

گلیچه
(گُ چَ / چِ)
جستن گلو را گویند و به عربی فواق خوانند. (برهان) (آنندراج). و به فارسی زغگک نامند. (آنندراج). جستن گلو که به تازی فواق گویند. (فرهنگ رشیدی) ، قرص آفتاب و ماه. (برهان) ، جیاتاغ. کماج (در خیمه). (یادداشت مؤلف) ، قرص کوچک نان روغنی. (برهان). و رجوع به کلیچه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلیچه
تصویر کلیچه
کلوچه، قرص نان، گردۀ نان، کلیجه
کنایه از قرص آفتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلیزه
تصویر گلیزه
کوزه، ظرف سفالی دسته دار یا بی دسته، کوچک تر از خم برای آب یا چیز دیگر، برای مثال چو کرد او گلیزه پر از آب جوی / به آب گلیزه فروشست روی (منطقی - شاعران بی دیوان - ۲۰۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلچه
تصویر گلچه
گل کوچک، گلی که با ابریشم رنگین بر پارچه بدوزند، در علم زیست شناسی هر یک از گل های کوچک موجود در میان گل های کلاپوک خانوادۀ کاسنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گویچه
تصویر گویچه
گلبول، سلول های تشکیل دهندۀ خون که به دو گونۀ سفید و قرمز تقسیم می شوند، گویچه
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ)
گوی کوچک. گوی خرد. گویک. گوچه. رجوع به گوچه شود، در تداول علمی آن را بجای گلبول به کار برند. رجوع به گلبول شود
لغت نامه دهخدا
(گُ چَ / چِ)
تالار، خانه کوچک، نقب زیرزمین، چاه زندان. (برهان) (آنندراج). رجوع به گریچ شود، کلوچه. کلیچه. کردی گورسک (شیرین). حلوایی را نیز گویند که عربان کعب الغزال خوانند. (برهان) (آنندراج) (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(گِ چِ)
دهی است از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج، واقع در 80000گزی خاوری دژ شاهپور و 8000گزی شمال خاوری دره هرد. کوهستانی، هوای آن سرد و دارای 90 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه ها و زه آب درۀ محلی تأمین میشود. محصول آن غلات، لبنیات، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
دهی است از دهستان آختاچی بخش حومه شهرستان مهاباد که در 17500 گزی جنوب خاوری مهاباد و 29هزارگزی باختر راه شوسۀ بوکان به میاندوآب واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 744 تن است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، توتون و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
سبو بود. (فرهنگ اسدی) :
چو کرد او گلیزه پر از آب جوی
به آب گلیزه فروشست روی.
منطقی
لغت نامه دهخدا
(گِ نَ / نِ)
آنچه از ظروف و اوانی که از گل پخته یا ناپخته درست کنند: گفت ما مردمانیم پیشۀ ما گلینه کردن است و سفال بسیار بکرده ایم. (تفسیر ابوالفتوح رازی ص 250، سورۀ بقره)
لغت نامه دهخدا
(گُ غِ چَ / چِ)
گلغیچه. (جهانگیری). گلغوچه. (فرهنگ رشیدی). قیاس شود با غلغلچ، غلغلیچ، غلغلیچه و غلغلک. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی غلغلیچ است که جنبانیدن انگشتان باشددر زیر بغل مردم تا به خنده آیند. (برهان) (آنندراج). رجوع به غلغلچ و غلغلیچ و غلغلیچه و غلغلک شود
لغت نامه دهخدا
(گُ چَ / چِ)
گلغچه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی گلغچه است که جنبانیدن انگشتان باشد در زیر بغل تا بخنده آیند. (برهان). غلغلچ. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). رجوع به غلغلج و غلغلیچ و گلغچه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ چَ / چِ)
کلید چوبین را گویند که بدان کلیدان را بگشایند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در کردی ’کیلیج’ (کلید). روسی ’کلوک’ (کلید) (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کُ چَ / چِ)
مطلق قرص (نان) (فرهنگ فارسی معین). قرص. قرصه. (دهار). قرص. (مقدمه الادب زمخشری) (نصاب) :
به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت
به صدکلیچه سبال تو شوله روب نرفت.
عماره.
نگه کن که در پیشت آب است و چاه
کلیچه میفکن که نرسی به ماه.
اسدی.
نه گندم دارم از بهر کلیچه
نه ارزن دارم از بهر لعیه.
سوزنی.
قفول باز بگردیدن و افول غروب
چنانکه قرص کلیچه، سمید نان سپید.
؟ (از نصاب).
یک کلیچه یافت آن سگ در رهی
ماه دید از سوی دیگر ناگهی.
عطار.
آن کلیچه جست بسیاری نیافت
بار دیگر رفت و سوی مه شتافت.
عطار.
نه کلیچه دست میدادش نه ماه
از سر ره می شدی تا پای راه.
عطار.
سگ کلیچه کوفتی در زیر پا
تخمه بودی گرگ صحرا از نوا.
مولوی.
، نان کوچک روغنی باشد. (برهان) (آنندراج). قرص نان روغنی کوچک. (ناظم الاطباء). نان کوچک مدور از آرد گندم یا آرد برنج و روغن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : این چه قومند که کلیچه و حلوا و طعامی خوش می خورند. (اسرار التوحید).
در باطنم کلیچه همی گردد
تا گندم کلیچه کنی ظاهر.
سوزنی.
عیدیم گندم کلیچه فرست
تا رهی دانه های در شمرد.
سوزنی
اندرکف او کلیچه گفتی بدر است
مانندۀ ماهی است درافشان از میغ.
(سندبادنامه ص 208).
آورد سبک طعام در پیش
حلوا و کلیچه از عدد بیش.
نظامی.
بگشاد سلام سفرۀ خویش
حلوا و کلیچه ریخت در پیش.
نظامی.
وز کلیچه هزار جنس غریب
پرورش یافته به روغن و طیب.
نظامی.
وان خط خورد زیرۀ کرمان غباروار
بر عارض کلیچه چه در خور نوشته اند.
بسحاق اطعمه.
- کلیچه قندی، نوعی از نان قندی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلیج و کلیجه شود.
، نان کماچ کوچک. (ناظم الاطباء) ، کنایه از قرص آفتاب و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است. (از برهان) (از آنندراج). قرص آفتاب. (ناظم الاطباء) :
مثال بنده وان تو نگارا
کلیچۀ آفتاب و برگ ور تاج.
منجیک.
شبانگه به نانیت نارد بیاد
کلیچه به گردون دهد بامداد.
نظامی.
و رجوع به گلیچه شود.
، کنایه از قرص ماه و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است. (از برهان) (از آنندراج). قرص ماه. (ناظم الاطباء).
- کلیچۀ خیمه، تختۀ گرد میان سوراخی که بر سر ستون خیمه محکم کنند و چادر را به روی آن اندازند. (ناظم الاطباء).
- کلیچۀ سیم،کنایه از ماه شب چهاردهم. (برهان) (آنندراج). ماه شب چهاردهم. (ناظم الاطباء). بدر:
گر چرخ را کلیچۀ سیم است و قرص زر
گو باش چشم گرسنه چندین چه مانده ای.
خاقانی.
قرصۀ او کلیچۀ سیم است
عقربش صیرفی نمی شاید.
خاقانی.
، جامه ای را نیز گویند که آن را مانند سوزنی آجیده کرده باشند. (برهان) (آنندراج). کلیجه. جامۀ پنبه دار آجیده کرده. (ناظم الاطباء). کلیجه. جامۀ پنبه دار که با سوزن آجیده کرده باشند. (فرهنگ فارسی معین). جامۀ سوزنی یعنی آجیده. (فرهنگ رشیدی) :
من ترا پیرهندم و زیباست
کهن من، کلیچه ماندۀ من.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی ج 2 ص 1185).
و رجوع به کلیجه شود، آجیده را هم گفته اند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جامۀ نیم آستین که بر روی قبا پوشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به کلیجه شود، (در زانو) داغصه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به داغصه شود
لغت نامه دهخدا
(کِ دَ)
دهی از دهستان ماربین است که در بخش سده شهرستان اصفهان واقع است و 164 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(عَ چَ)
مرکب از علی و ’چه’ علامت تصغیر. مصغر علی. علیک
لغت نامه دهخدا
(چُ چَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’قریه ای از قریه های چهارمحال اصفهان است’. (مرآت البلدان ج 4 ص 260). و در فرهنگ جغرافیایی آمده است: دهی از دهستان میزدج بخش حومه شهرستان شهرکرد که در 27 هزارگزی جنوب باختر شهرکرد، کنار راه بردنجان به جونقان واقع است. دامنۀ کوه و هوایش معتدل است و 1704 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه میزدج و قنات. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان قالی بافی و راهش مالرو است. این آبادی یک دژ قدیمی به نام قلعه اسعد دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
منسوب به گل چیزی که از گل ساخته باشند: از آنجا برفت بدر سرای دیگر شد گفت: ما مردمانیم پیشه ما گلینه کردن است و سفال بسیار بکرده ایم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلیچه
تصویر کلیچه
کلید چوبین که بدان کلیدان را بگشایند
فرهنگ لغت هوشیار
رسوم و آدابی باشد که از اول تولد اطفال تااوان عقیقه و گاهواره بطریق سنت رعایت کنند: با چنبر کمان صفت رسم گلگچه از عکس تیر سقف مسمی نموده اند. (عمید لوبکی در تهنیت پسرممدوح)
فرهنگ لغت هوشیار
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل و پهلوی کسی تا او را بخنده آورند غلغلیچ غلغلک
فرهنگ لغت هوشیار
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل و پهلوی کسی تا او را بخنده آورند غلغلیچ غلغلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلیزه
تصویر گلیزه
سبو: چو کرد او گلیزه پر از آب جوی باب گلیزه فروشست روی. (منطقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلیجه
تصویر گلیجه
جستن گلو فواق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گویچه
تصویر گویچه
گوی کوچک گویک، گلبول
فرهنگ لغت هوشیار
گل کوچک گل خرد، هر یک از گلهای گل آذین کاپیتول را گویند که در روی یک پایه محدب مانند گل بابونه و یا مسطح مانند گل آفتاب گردان قرار دارند. پایه گل در گل آذین کاپیتول بنام کوپول نامیده میشود و آن از رشد غیر طبیعی انتهای ساقه بوجود آمده است، گلی از ابریشم رنگین یا نخ و جز آن که بر جامه نقش کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلیچه
تصویر کلیچه
((کُ چِ))
نان، قرص نان، جامه نیم تنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلیچه
تصویر کلیچه
کلید، کلید چوبین که بدان کلیدان را بگشایند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلگچه
تصویر گلگچه
((گُ گَ چِ یا چَ))
کلگجه، رسوم و آدابی باشد که از اول تولد اطفال تا اوان عقیقه و گاهواره به طریق سنت رعایت کنند
فرهنگ فارسی معین
گلبول، گویک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نان کوچکی که در تنور پزند، کلوچه
فرهنگ گویش مازندرانی
چین و چروک و فرورفتگی های صورت
فرهنگ گویش مازندرانی
قسمت بالای کیسه یا هر جسم دیگر
فرهنگ گویش مازندرانی
گلوله
فرهنگ گویش مازندرانی