جدول جو
جدول جو

معنی گلنده - جستجوی لغت در جدول جو

گلنده
(گُ لَ دَ / دِ)
زن بدفعل و بدکاره. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
گلنده
زن بدکاره روسپی
تصویری از گلنده
تصویر گلنده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلنده
تصویر خلنده
آنچه در چیزی می خلد و فرومی رود، فرورونده، برای مثال بود بر دل ز مژگان خلنده / گهی تیر و گهی ناوک زننده، (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلنده
تصویر تلنده
کسی که زبانش هنگام حرف زدن می گیرد و حروف را نمی تواند از مخرج ادا کند، کج زبان، تمده، تمنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزنده
تصویر گزنده
حیوان یا حشره ای که انسان را بگزد و نیش بزند، جانور زهردار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنده
تصویر گنده
مقابل کوچک، بزرگ، کلان، گلولۀ خمیر، گلولۀ پنبه، کوفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنده
تصویر گنده
بدبو، هر چیزی که بوی بد بدهد، گندیده
فرهنگ فارسی عمید
(کَ لَ دَ / دِ)
لکلکه را گویند و آن چوبکی باشد که یک سر آن را به دول آسیا و سر دیگر آن را در سوراخ سنگ آسیا به عنوانی نصب کنند که از گردش سنگ آسیا آن چوبک حرکت کندو از دول کم کم دانه در آسیا ریزد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
گر همی گوییم گول و گرنمی گوییم گول
چون کلنده بر لب دولیم و تک تک می زنیم.
مولوی (از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به لکلکه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
گلودهنده، گلو به بند عشق داده و هنوز هم این لغت در زبانها هست که گویند گلوی فلان پیش فلان گیر کرده:
تشنه ای را که او گلوده توست
آب در ده که آب درده توست.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 176).
یعنی تشنه ای را که گلویش دربند عشق توست، آب وصال در ده زیرا او هم در عوض، آب دهنده توست. (حاشیۀ هفت پیکر وحید ص 169)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ دَ)
نوعی کشتی جنگی. (از تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 16)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ دَ / دِ)
کج زبان را گویند، یعنی شخصی که درست تکلم نتواند نمود. او را به عربی فأفأ خوانند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ دَ / دِ)
در اندرون شونده. مجروح کننده. (از برهان قاطع) (از صحاح الفرس). سوراخ کننده:
بود بر دل ز مژگان خلنده
گهی تیر و گهی ناوک زننده.
لبیبی.
حلق بداندیش را برنده چو تیغی
دیدۀ بدخواه را خلنده چو خاری.
فرخی.
همه درخت و میان درخت خار گشن
نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر.
فرخی.
خلنده تر ز جاهل بر نروید.
ناصرخسرو.
هرچند خلنده ست چو همسایۀ خرماست
بر شاخ چو خرمات همی آب خورد خار.
ناصرخسرو.
، تیرکشنده. زخمی که تیر می کشد. (از یادداشت بخط مؤلف) : آماسی که سخت گرم و خلنده باشد همچون خار بخلد آن را شوکه گویند. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). علامتهای آن (علامتهای تفرق الاتصال) درد خلنده باشد و گاهگاه چنان پندارد که آن موضع... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). علامت این آماس دردی بود لازم و خلنده و تب سوزان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، نافذ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ غَ دَ / دِ)
مرکّب از: گل + غند، گلغونده. (حاشیۀ برهان قاطعچ معین)، پنبۀ برزده باشد که بجهت رشتن گلوله کرده باشند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) :
در میانشان نجیب مندۀ من
همچو در بند خار گلغنده.
سوزنی سمرقندی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)،
باغنده نیز گویند و چون کسی سست و کاهل شود گویند: گل غنده شده است. (فرهنگ رشیدی)، و رجوع به گلغونده شود
لغت نامه دهخدا
(گَ یَ دَ / دِ)
غالب و چیره را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). این لغت در جای دیگر یافت نشد
لغت نامه دهخدا
(گَ وَ دَ / دِ)
جوال حبوب و غله. (آنندراج از فرهنگ اشتنگاس)
لغت نامه دهخدا
(گُ رِ دَ)
لیف جولاهگان و شویمالان باشد و آن جاروب مانندی است که بدان آش و آهار بر تار جامه مالند و بعربی شوکهالحایک خوانند. (برهان) (آنندراج). غراوشه. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(گَ زَ دَ / دِ)
آنچه بگزد با نیش یا دندان:
دو مار بد گزنده بر دو لب تو دوسان
زآن قلیۀ چو طاعون زان نان همچو نخجد.
منجیک.
مناز بر دم دنیا که کژدمش بگزدت
ز کژدمش به حذر باش کش گزنده دمست.
ناصرخسرو.
از دور نگه کنی سوی من
گویی که یکی گزنده مارم.
ناصرخسرو.
گفتم زمین سیم. گفت جای گزندگان است. (قصص الانبیاء ص 5).
دیدم که زبان سگ گزنده ست
دندان جفاش از آن شکستم.
خاقانی.
، سوزنده:
گزنده گشت چه چیز؟آب چون چه ؟ چون کژدم
خلنده گشت همی باد چون چه ؟ چون پیکان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(وِ)
دهی است از دهستان روضه چای بخش حومه شهرستان ارومیه در مسیر راه ارابه رو ارومیه به موانا، دارای 360 تن سکنه. این ده در دو قسمت واقع شده و به نام ولندۀ بالا و ولندۀ پائین مشهور است. جمعیت ولندۀ بالا 240 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گُ سَ دَ / دِ)
خواهش و آرزو، اشتهاء، مغز درخت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گنده
تصویر گنده
خشن، ستبر، درشت، زبر، ناهموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنده
تصویر لنده
لندش غرغر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گونده
تصویر گونده
جوال حبوب و غله
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بگزد (با نیش و دندان) : دیدم که زبان سگ گزنده است دندان جفاش ازان شکستم. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
پنبه برزده که به جهت رشتن گلوله کرده باشند: در میانشان نجیب منده من همچو در بند خار گلغنده. (سوزنی در هجو نجیب منده)، سست کاهل
فرهنگ لغت هوشیار
گلوبند، هر چیز که بطریق تحفه و هدیه بکسی فرستند مرسله، گلوبند مانندی از گردو و انجیر که آنرا بهدیه فرستند
فرهنگ لغت هوشیار
لیف جولاهگان و شوی مالان و آن جاروب مانندی است که بدان آش و آهار برتار جامه مالند شوکه الحائک غرواشه
فرهنگ لغت هوشیار
چوبکی باشد که یک سر آنرا بدول آسیا بطوری نصب کنند که از گردش سنگ آسیا آن چوبک حرکت کند و از دول کم کم دانه در آسیا رود لکلکه: (گر همی گوییم گول و گر نمی گوییم گول چون کلنده بر لب دو لیم و تک تک میزنیم)، (مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلنده
تصویر خلنده
در اندرون شونده، مجروح کننده، سوراخ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلغنده
تصویر گلغنده
((گُ غَ دِ))
پنبه زده شده و گلوله کرده
فرهنگ فارسی معین
((کَ لَ دَ یا دِ))
چوبکی باشد که یک سر آن را به دول آسیا به طوری نصب کنند که از گردش سنگ آسیا آن چوبک حرکت کند و از دول کم کم دانه در آسیا رود، لکلکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلنده
تصویر خلنده
((خَ لَ دِ))
آن چه که در چیزی فرو رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گنده
تصویر گنده
((گُ دَ یا دِ))
درشت، خشن
فرهنگ فارسی معین
تلخ، تند، تیز، نیشدار، هار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گلوله کرده، چانه ی خمیر، درشت، چانه ی خمیر
فرهنگ گویش مازندرانی
چانه ی خمیر
فرهنگ گویش مازندرانی