قسمتی از بافت بدن که در مهره داران روی استخوان ها و زیر پوست قرار دارد جسم سرخ رنگی در بدن جانوران که مورد استفادۀ خوراکی انسان قرار می گیرد گوش، عضو شنیداری بدن
قسمتی از بافت بدن که در مهره داران روی استخوان ها و زیر پوست قرار دارد جسم سرخ رنگی در بدن جانوران که مورد استفادۀ خوراکی انسان قرار می گیرد گوش، عضو شنیداری بدن
گذشتن، گذر کردن، برای مثال هر که نامخت از گذشت روزگار / نیز ناموزد ز هیچ آموزگار (رودکی - ۵۳۲) بخشش، بخشایش، صرف نظر کردن از چیزی گذشت داشتن: عفو و بخشایش داشتن گذشت کردن: عفو کردن، بخشودن
گذشتن، گذر کردن، برای مِثال هر که نامخت از گذشت روزگار / نیز ناموزد ز هیچ آموزگار (رودکی - ۵۳۲) بخشش، بخشایش، صرف نظر کردن از چیزی گذشت داشتن: عفو و بخشایش داشتن گذشت کردن: عفو کردن، بخشودن
دهی است از دهستان شهردیران بخش حومه شهرستان مهاباد واقع در 30هزارگزی شمال خاوری مهاباد و 10هزارگزی شمال باختری مهاباد به میاندوآب. هوای آن معتدل و دارای 400 تن سکنه است. آب آن از سیمین رود و محصول آن غلات، چغندر، توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان شهردیران بخش حومه شهرستان مهاباد واقع در 30هزارگزی شمال خاوری مهاباد و 10هزارگزی شمال باختری مهاباد به میاندوآب. هوای آن معتدل و دارای 400 تن سکنه است. آب آن از سیمین رود و محصول آن غلات، چغندر، توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
یا آلاشت، قصبۀ مرکز دهستان ولوپی از بخش سوادکوه شهرستان شاهی است. در 26 هزارگزی باختر پل سفید و 30 هزارگزی جنوب باختری زیراب قرار دارد. الشت بوسیلۀ راه فرعی بطول 30 هزار گز به ایستگاه راه آهن زیراب مربوطاست. کوهستانی و سردسیر و سالم است. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول عمده آن لبنیات و غلات، و شغل مردان زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های پشمی است. دبستان و شعبه بهداری دارد. جمعیت آن در حدود 2500 تن است و بزبان مازندرانی و فارسی سخن میگویند و عموماً مذهب تشیع دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ذیل آلاشت). و رجوع به آلاشت شود
یا آلاشت، قصبۀ مرکز دهستان ولوپی از بخش سوادکوه شهرستان شاهی است. در 26 هزارگزی باختر پل سفید و 30 هزارگزی جنوب باختری زیراب قرار دارد. الشت بوسیلۀ راه فرعی بطول 30 هزار گز به ایستگاه راه آهن زیراب مربوطاست. کوهستانی و سردسیر و سالم است. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول عمده آن لبنیات و غلات، و شغل مردان زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های پشمی است. دبستان و شعبه بهداری دارد. جمعیت آن در حدود 2500 تن است و بزبان مازندرانی و فارسی سخن میگویند و عموماً مذهب تشیع دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ذیل آلاشت). و رجوع به آلاشت شود
جای گل و این مرکب است از گل و شن که کلمه نسبت است. (غیاث) (آنندراج). مرادف گلستان. (آنندراج). گلزار. (صحاح الفرس) : نبید روشن چو ابر بهمن بنزد گلشن چرا نباری. رودکی. سروبنان کنده و گلشن خراب لاله ستان خشک و شکسته چمن. کسایی. با نعرۀ اسبان چه کنم لحن مغنی با نوفۀ گردان چه کنم مجلس و گلشن ؟ ابوابراهیم اسماعیل بن منصور. کز این بگذری شهر بینی فراخ همه گلشن و باغ و میدان و کاخ. فردوسی. لاجرم دشمنان به زندانند خواجه شادان به طارم و گلشن. فرخی. فروبارید بارانی به گردون چنانچون برگ گل بارد به گلشن. منوچهری. با ملک چه کار است فلان را و فلان را خرس از در گلشن نه و خوک از در گلزار. منوچهری. از گلشن استادم به دیوان آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). گر تنم از گلشن دور است، من از دل پر حکمت در گلشنم. ناصرخسرو. گلخن با دانا گلشن شود گلشن با بیخردان گلخن است. ناصرخسرو. گل بی خار اندر گلشن دهر به چشم تیزبین کی میتوان دید. مسعودسعد. گر ز گلشن ها براند ما به گلخنها رویم یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشن است. سنایی. شاها ز گل باغ جلال تو که بشکفت شد گلشن نیلوفری از عطر چو گلزار. سیدحسن غزنوی (دیوان ص 73). در گلشن زمانه نیابم نسیم لطف دود از سموم غصه به گلشن درآورم. خاقانی. هر صبح سر ز گلشن سودا برآورم وز صور آه بر فلک آوابرآورم. خاقانی. در آن گلشن چو سرو آزاد می باش چو شاخ میوۀ تر شاد می باش. نظامی. طوافی زد در آن فیروزه گلشن میان گلشن آبی دید روشن. نظامی. چو آن گلشن که می جویم نخواهد یافت کس هرگز ره عطار را زین غم بجز گلخن نمیدانم. عطار (دیوان ص 420). هوای باغ جهان را چو بلبلی بودم که بود گلشن صدر تو آشیانۀ من. سیف اسفرنگ. بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود. حافظ. محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد از گلشن زمانه که بوی وفا شنید؟ حافظ. خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم دل از پی نظر آید بسوی روزن باز. حافظ. در گلشن زمانه اگر گل نمیشوی خود خار هم مباش خدا را گیاه باش. محیط قمی. ، خانه. (صحاح الفرس) : نشستند در گلشن زرنگار بزرگان پرمایه با شهریار. فردوسی. چنان بد که در گلشن زرنگار همی خورد روزی می خوشگوار. فردوسی. بسازید در گلشن زرنگار یکی بزم خرم تر از نوبهار. اسدی (گرشاسب نامه). گلشن چو کرد مرد در او کاه دود گلخن شود ز دود سیه گلشنش. ناصرخسرو. دلش میداد گفت ای شمع گلشن چراغ دیده و مهتاب روشن. نظامی
جای گل و این مرکب است از گل و شن که کلمه نسبت است. (غیاث) (آنندراج). مرادف گلستان. (آنندراج). گلزار. (صحاح الفرس) : نبید روشن چو ابر بهمن بنزد گلشن چرا نباری. رودکی. سروبنان کنده و گلشن خراب لاله ستان خشک و شکسته چمن. کسایی. با نعرۀ اسبان چه کنم لحن مغنی با نوفۀ گردان چه کنم مجلس و گلشن ؟ ابوابراهیم اسماعیل بن منصور. کز این بگذری شهر بینی فراخ همه گلشن و باغ و میدان و کاخ. فردوسی. لاجرم دشمنان به زندانند خواجه شادان به طارم و گلشن. فرخی. فروبارید بارانی به گردون چنانچون برگ گل بارد به گلشن. منوچهری. با ملک چه کار است فلان را و فلان را خرس از در گلشن نه و خوک از در گلزار. منوچهری. از گلشن استادم به دیوان آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). گر تنم از گلشن دور است، من از دل پر حکمت در گلشنم. ناصرخسرو. گلخن با دانا گلشن شود گلشن با بیخردان گلخن است. ناصرخسرو. گل بی خار اندر گلشن دهر به چشم تیزبین کی میتوان دید. مسعودسعد. گر ز گلشن ها براند ما به گلخنها رویم یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشن است. سنایی. شاها ز گل باغ جلال تو که بشکفت شد گلشن نیلوفری از عطر چو گلزار. سیدحسن غزنوی (دیوان ص 73). در گلشن زمانه نیابم نسیم لطف دود از سموم غصه به گلشن درآورم. خاقانی. هر صبح سر ز گلشن سودا برآورم وز صور آه بر فلک آوابرآورم. خاقانی. در آن گلشن چو سرو آزاد می باش چو شاخ میوۀ تر شاد می باش. نظامی. طوافی زد در آن فیروزه گلشن میان گلشن آبی دید روشن. نظامی. چو آن گلشن که می جویم نخواهد یافت کس هرگز ره عطار را زین غم بجز گلخن نمیدانم. عطار (دیوان ص 420). هوای باغ جهان را چو بلبلی بودم که بود گلشن صدر تو آشیانۀ من. سیف اسفرنگ. بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود. حافظ. محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد از گلشن زمانه که بوی وفا شنید؟ حافظ. خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم دل از پی نظر آید بسوی روزن باز. حافظ. در گلشن زمانه اگر گل نمیشوی خود خار هم مباش خدا را گیاه باش. محیط قمی. ، خانه. (صحاح الفرس) : نشستند در گلشن زرنگار بزرگان پرمایه با شهریار. فردوسی. چنان بد که در گلشن زرنگار همی خورد روزی می خوشگوار. فردوسی. بسازید در گلشن زرنگار یکی بزم خرم تر از نوبهار. اسدی (گرشاسب نامه). گلشن چو کرد مرد در او کاه دود گلخن شود ز دود سیه گلشنش. ناصرخسرو. دلش میداد گفت ای شمع گلشن چراغ دیده و مهتاب روشن. نظامی
لحم. ماده ای نرم و سرخ و گاه سفید که استخوانهای اندام آدمی و دیگر جانوران را پوشاند محتوی عروق و اعصاب و عامل جریان خون و به پوست بدن پوشیده شود. قسمت نرم محاط به پوست از آدمی و جانوران و پرندگان وماهیان، و بیشتر به مصرف تغذیه رسد. ماده ای نرم و سرخ که استخوان بدن را می پوشاند و پوشیده می شود از پوست بدن. ابوالخصیب. ابوکامل. (مهذب الاسماء). اخاضر. بضیع. خیزبه، گوشت پاره. عرین، علاق، گوشت پاره. علقه، گوشت پاره. قطام. کتال. کدنه. لحم. لک ّ. لکیک. (منتهی الارب) : و جملۀ استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده. (ترجمه تفسیر طبری). درآمد یکی خاد چنگال تیز ربود از کفش گوشت و برد و گریز. خجسته (از لغت فرس چ اقبال ص 104). ابا همگنان تان بتر زآن کند به شهر اندرون گوشت ارزان کند. فردوسی. چو دستور باشد مرا گوشت و آب به راه آورم گر نسازی شتاب. فردوسی. گوشت همی سازند ازبهر تو از خس و خار و پله کاندر فلاست. ناصرخسرو. گوش باید که مهرّا شده باشد در وی زخمهایی که در او خیره بماند ابصار. بسحاق. - آبگوشت. رجوع به همین مدخل شود. - به گوشت، فربه. فربی. باگوشت. گوشتدار. گوشتالو. - به گوشت تر، فربه تر: و کسی که خواهد که طبیعتش نرم شود آن خورد [از عنب که به گوشت تر بود. (الابنیه عن حقایق الادویه). - گوشت تنش ریختن، لاغر شدن. - گوشت روی گوشتش آمدن، چاق و فربه شدن. - گوشتش گوشتش را خوردن، سخت متأثر بودن از دیدن امری نامطلوب. - گوشت گرفتن، فربه شدن. - گوشت مرده، گوشت غانغرایاشده. (ناظم الاطباء). - گوشت و پوست کسی از نان کسی دیگر بودن، در خانه او بزرگ شدن. از مال او ارتزاق کردن. - مثل گوشت پخته، میوه ای که شاداب نباشد. (از امثال و حکم ج 3 ص 1480). - مثل گوشت قربانی، که هر جزء آن را کسی برد. (از امثال و حکم ج 3 ص 1480). - مثل گوشت گاو، کسی که زود رام نگردد، به دلیل تسلیم نشود، دیر فریب خورد، نصیحت نپذیرد. کنایه از چیزی که دیر پزد. (از امثال و حکم ج 3 ص 1381). - امثال: گوشت بر گاو ورزه نیکوتر. سنایی (از امثال و حکم ج 3 ص 1331). گوشت بز هر قدر چرب باشد به چربی پیه نیست. (از امثال و حکم ج 3 ص 1331). گوشت به دست گربه سپردن، نظیر: دنبه را به گرگ سپردن. گوسفند را به گرگ سپردن. (امثال و حکم ج 3 ص 1331). گوشت جوان لب طاقچه است، هزالی (لاغری) که پس از بیماری برای جوان پیدا شود زود به فربهی بدل گردد. (از امثال و حکم ج 3 ص 1331). گوشت چون گنده شود او را نمک درمان بود چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند؟ ناصرخسرو (از امثال و حکم ج 3 ص 1331). گوشت خر دندان سگ. (از امثال و حکم ج 3 ص 1331). گوشت را از ناخن (استخوان) نمی توان جدا کرد، فرزند را از مادر، کسان و خویشان را از یکدیگر نتوان برید: وصل تو بی هجر توان دید، نی گوشت جدا کی شود از استخوان ؟ خاقانی (از امثال و حکم ج 3 ص 1331). گوشت را باید از بغل گاو برید، سود و بهره از مال فقیران بردن سزاوار نباشد. (از امثال و حکم ج 3 ص 1331). گوشت را که خوردند استخوان به گردن نیاویزند. (از امثال و حکم ج 3 ص 1331). گوشت سگ مردار به سگان اولی. قرهالعیون (از امثال و حکم ج 3 ص 1332). گوشتش گوشتش را می خورد، گوشتم گوشتم را می خورد، تحمل دیدار این کار زشت نمی توانست (نمی توانم) کرد. (از امثال و حکم ج 3 ص 1332). گوشت گاو و زعفران، در قدیم باریشه های گوشت خشک شدۀ گاو عطاران در زعفران غش می کرده اند. (از امثال و حکم ج 3 ص 1332). گوشت و پوستش از تو، استخوانش از من، وصیتی بود که پدران و مادران معلم و استاد را می کردند آنگاه که کودک خویش به دبستان می سپردند. (از امثال و حکم ج 3 ص 1332). گوشت یکدیگر را بخورنداستخوانشان را پیش غریبه نمی اندازند (دور نمی اندازند) ، اجنبی را به اسرار خوده راه ندهند. ، در میوه ها، آنچه غیر از پوست و هستۀ آن است. آنچه درون پوست میوه و محیط بر هسته و خوردن را به کار است. مغز. مزغ. لب ّ. حشو: و تخم خربزه زداینده تر از گوشت او باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، شحم. پیه: گوشت انار، شحم الرمان. پیه انار. گوشت حنظل، شحم الحنظل
لحم. ماده ای نرم و سرخ و گاه سفید که استخوانهای اندام آدمی و دیگر جانوران را پوشاند محتوی عروق و اعصاب و عامل جریان خون و به پوست بدن پوشیده شود. قسمت نرم محاط به پوست از آدمی و جانوران و پرندگان وماهیان، و بیشتر به مصرف تغذیه رسد. ماده ای نرم و سرخ که استخوان بدن را می پوشاند و پوشیده می شود از پوست بدن. ابوالخصیب. ابوکامل. (مهذب الاسماء). اَخاضِر. بَضیع. خَیْزَبه، گوشت پاره. عَرین، عَلاق، گوشت پاره. عُلقه، گوشت پاره. قَطام. کَتال. کِدْنه. لَحْم. لَک ّ. لَکیک. (منتهی الارب) : و جملۀ استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده. (ترجمه تفسیر طبری). درآمد یکی خاد چنگال تیز ربود از کَفَش گوشت و برد و گریز. خجسته (از لغت فرس چ اقبال ص 104). ابا همگنان تان بتر زآن کند به شهر اندرون گوشت ارزان کند. فردوسی. چو دستور باشد مرا گوشت و آب به راه آورم گر نسازی شتاب. فردوسی. گوشت همی سازند ازبهر تو از خس و خار و پله کاندر فلاست. ناصرخسرو. گوش باید که مهرّا شده باشد در وی زخمهایی که در او خیره بماند ابصار. بسحاق. - آبگوشت. رجوع به همین مدخل شود. - به گوشت، فربه. فربی. باگوشت. گوشتدار. گوشتالو. - به گوشت تر، فربه تر: و کسی که خواهد که طبیعتش نرم شود آن خورد [از عنب که به گوشت تر بود. (الابنیه عن حقایق الادویه). - گوشت تنش ریختن، لاغر شدن. - گوشت روی گوشتش آمدن، چاق و فربه شدن. - گوشتش گوشتش را خوردن، سخت متأثر بودن از دیدن امری نامطلوب. - گوشت گرفتن، فربه شدن. - گوشت مرده، گوشت غانغرایاشده. (ناظم الاطباء). - گوشت و پوست کسی از نان کسی دیگر بودن، در خانه او بزرگ شدن. از مال او ارتزاق کردن. - مثل گوشت پخته، میوه ای که شاداب نباشد. (از امثال و حکم ج 3 ص 1480). - مثل گوشت قربانی، که هر جزء آن را کسی برد. (از امثال و حکم ج 3 ص 1480). - مثل گوشت گاو، کسی که زود رام نگردد، به دلیل تسلیم نشود، دیر فریب خورد، نصیحت نپذیرد. کنایه از چیزی که دیر پزد. (از امثال و حکم ج 3 ص 1381). - امثال: گوشت بر گاو ورزه نیکوتر. سنایی (از امثال و حکم ج 3 ص 1331). گوشت بز هر قدر چرب باشد به چربی پیه نیست. (از امثال و حکم ج 3 ص 1331). گوشت به دست گربه سپردن، نظیر: دنبه را به گرگ سپردن. گوسفند را به گرگ سپردن. (امثال و حکم ج 3 ص 1331). گوشت جوان لب طاقچه است، هزالی (لاغری) که پس از بیماری برای جوان پیدا شود زود به فربهی بدل گردد. (از امثال و حکم ج 3 ص 1331). گوشت چون گنده شود او را نمک درمان بود چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند؟ ناصرخسرو (از امثال و حکم ج 3 ص 1331). گوشت خر دندان سگ. (از امثال و حکم ج 3 ص 1331). گوشت را از ناخن (استخوان) نمی توان جدا کرد، فرزند را از مادر، کسان و خویشان را از یکدیگر نتوان برید: وصل تو بی هجر توان دید، نی گوشت جدا کی شود از استخوان ؟ خاقانی (از امثال و حکم ج 3 ص 1331). گوشت را باید از بغل گاو برید، سود و بهره از مال فقیران بردن سزاوار نباشد. (از امثال و حکم ج 3 ص 1331). گوشت را که خوردند استخوان به گردن نیاویزند. (از امثال و حکم ج 3 ص 1331). گوشت سگ مردار به سگان اولی. قرهالعیون (از امثال و حکم ج 3 ص 1332). گوشتش گوشتش را می خورد، گوشتم گوشتم را می خورد، تحمل دیدار این کار زشت نمی توانست (نمی توانم) کرد. (از امثال و حکم ج 3 ص 1332). گوشت گاو و زعفران، در قدیم باریشه های گوشت خشک شدۀ گاو عطاران در زعفران غش می کرده اند. (از امثال و حکم ج 3 ص 1332). گوشت و پوستش از تو، استخوانش از من، وصیتی بود که پدران و مادران معلم و استاد را می کردند آنگاه که کودک خویش به دبستان می سپردند. (از امثال و حکم ج 3 ص 1332). گوشت یکدیگر را بخورنداستخوانشان را پیش غریبه نمی اندازند (دور نمی اندازند) ، اجنبی را به اسرار خوده راه ندهند. ، در میوه ها، آنچه غیر از پوست و هستۀ آن است. آنچه درون پوست میوه و محیط بر هسته و خوردن را به کار است. مغز. مزغ. لُب ّ. حشو: و تخم خربزه زداینده تر از گوشت او باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، شحم. پیه: گوشت انار، شحم الرمان. پیه انار. گوشت حنظل، شحم الحنظل
محمدعلی. نام پدر قاآنی بود که به گلشن تخلص میکرد و اصلش از ایل زنگنۀ کرمانشاه بود. مدتی در اصفهان و شیراز بسر برد. در عروض و قافیه تتبعی داشت در ایام مشیب او که زمان شباب مؤلف بود مکرر در شیراز صحبتش دست میداد. مردی قانع، درویش مشرب و متوسطالطبع بود. بزرگان عهد رعایتش لازم میشمردند و سیاق اشعارش پسندیده فصحای زمان بیفتاد. پسران قابل از او ماندند که یکی از آنها جناب میرزا حبیب الله ، متخلص به قاآنی رحمه الله بود و از فحول فضلای شعرای معاصرین گردید. او راست: دلم دارد تمنای وصالش دریغا از تمنای محالش به بالینم میاریدش دم نزع مباد از مردنم گیرد ملالش و نیز از اوست: شده تابش ز زلف از تاب زلفی پریشانی بجمع لشکری بین ز ناز آن خون که مردم را به دل کرد کنون بر عارض از چشم ترش بین. (از مجمع الفصحاء ج 2 ص 422). و رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون ص 216 شود
محمدعلی. نام پدر قاآنی بود که به گلشن تخلص میکرد و اصلش از ایل زنگنۀ کرمانشاه بود. مدتی در اصفهان و شیراز بسر برد. در عروض و قافیه تتبعی داشت در ایام مشیب او که زمان شباب مؤلف بود مکرر در شیراز صحبتش دست میداد. مردی قانع، درویش مشرب و متوسطالطبع بود. بزرگان عهد رعایتش لازم میشمردند و سیاق اشعارش پسندیده فصحای زمان بیفتاد. پسران قابل از او ماندند که یکی از آنها جناب میرزا حبیب الله ، متخلص به قاآنی رحمه الله بود و از فحول فضلای شعرای معاصرین گردید. او راست: دلم دارد تمنای وصالش دریغا از تمنای محالش به بالینم میاریدش دم نزع مباد از مردنم گیرد ملالش و نیز از اوست: شده تابش ز زلف از تاب زلفی پریشانی بجمع لشکری بین ز ناز آن خون که مردم را به دل کرد کنون بر عارض از چشم ترش بین. (از مجمع الفصحاء ج 2 ص 422). و رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون ص 216 شود
سیر گل. (آنندراج). سیر جاهای مرغوب. (غیاث). جای خوش آیند ومطبوعی برای سیر و تفرج که مخصوصاً دارای گل سرخ و دیگر گلها و ریاحین بود. (ناظم الاطباء) : عرق کلک سبکسیر مرا پاک کنید که ز گلگشت سر کوی سخن می آید. صائب (از آنندراج). نسیمی که خیزد ز گلگشت کویت دماغ خرد را معطر نماید. شیخ العارفین (از آنندراج). ، گاردن پارتی. (یادداشت مؤلف)
سیر گل. (آنندراج). سیر جاهای مرغوب. (غیاث). جای خوش آیند ومطبوعی برای سیر و تفرج که مخصوصاً دارای گل سرخ و دیگر گلها و ریاحین بود. (ناظم الاطباء) : عرق کلک سبکسیر مرا پاک کنید که ز گلگشت سر کوی سخن می آید. صائب (از آنندراج). نسیمی که خیزد ز گلگشت کویت دماغ خرد را معطر نماید. شیخ العارفین (از آنندراج). ، گاردن پارتی. (یادداشت مؤلف)
آلوده. ناپاک. پلید. (اوبهی). فرخج. فژه. (لغت نامۀ اسدی نسخۀ نخجوانی). فژاکن. فژاک. (لغت نامۀ اسدی). شوخگن. چرک. چرکین. مردار و نکبتی را گویند. (برهان قاطع) : زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار نگرنگردی از گرد او که گرم آئی. شهید. بادل پاک مرا جامۀ ناپاک رواست بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت. کسائی (از لغتنامۀ اسدی). با دو کژدم نکرد زشتی هیچ با دل من چرا شد ایدون زشت زشت خوی پلید کرد مرا هر کرا خو پلید هست پلشت. کسائی. و آن نیز گربه ای است پلشت و پیاستو. فخری (از فرهنگ ضیاء). ، این لفظ در فرهنگستان معادل عفونی پذیرفته شده است و پلشت بر را بمعنی ضدعفونی گرفته اند و پلشت بری را بمعنی ضدعفونی کردن. (واژه های فرهنگستان تا پایان سال 1319 هجری شمسی). و این وضع نمایندۀ کمال بی اطلاعی از لغت و دوری تمام از ذوق ادبی و لغوی است
آلوده. ناپاک. پلید. (اوبهی). فرخج. فژه. (لغت نامۀ اسدی نسخۀ نخجوانی). فژاکن. فژاک. (لغت نامۀ اسدی). شوخگن. چرک. چرکین. مردار و نکبتی را گویند. (برهان قاطع) : زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار نگرنگردی از گرد او که گرم آئی. شهید. بادل پاک مرا جامۀ ناپاک رواست بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت. کسائی (از لغتنامۀ اسدی). با دو کژدم نکرد زشتی هیچ با دل من چرا شد ایدون زشت زشت خوی پلید کرد مرا هر کرا خو پلید هست پلشت. کسائی. و آن نیز گربه ای است پلشت و پیاستو. فخری (از فرهنگ ضیاء). ، این لفظ در فرهنگستان معادل عفونی پذیرفته شده است و پلشت بر را بمعنی ضدعفونی گرفته اند و پلشت بری را بمعنی ضدعفونی کردن. (واژه های فرهنگستان تا پایان سال 1319 هجری شمسی). و این وضع نمایندۀ کمال بی اطلاعی از لغت و دوری تمام از ذوق ادبی و لغوی است
گذشتن عبور، سپری شدن مرور (زمان) : هر که نامخت از گذشت روزگار نیز ناموزد زهیچ آموزگار. (رودکی)، بخشایش عفو، بلند همتی جوانمردی: شماها نمیدانید چه شیرین است وقتی آدم میتواند گذشت داشته باشد فدارکاری کند، راه گذرگاه، جز بجز صرف نظر از (گذشت از... از گذشت) : ای شرع پروری که گذشت از جناب تو دولت بهر دری که رود ایرمان بود. (کمال اسماعیل) از گذشت مصطفی و مجتبی جز مرتضی عالم دین را نیارد کس معمر داشتن، (سنائی)، آن سوی آن طرف آن جانب: گذشت دریای شور مکه معظمه است. (یعنی از دریای شور گذشته در آن طرف مکه معظمه است)، گذشته رفته: گذشت برگشت ندارد
گذشتن عبور، سپری شدن مرور (زمان) : هر که نامخت از گذشت روزگار نیز ناموزد زهیچ آموزگار. (رودکی)، بخشایش عفو، بلند همتی جوانمردی: شماها نمیدانید چه شیرین است وقتی آدم میتواند گذشت داشته باشد فدارکاری کند، راه گذرگاه، جز بجز صرف نظر از (گذشت از... از گذشت) : ای شرع پروری که گذشت از جناب تو دولت بهر دری که رود ایرمان بود. (کمال اسماعیل) از گذشت مصطفی و مجتبی جز مرتضی عالم دین را نیارد کس معمر داشتن، (سنائی)، آن سوی آن طرف آن جانب: گذشت دریای شور مکه معظمه است. (یعنی از دریای شور گذشته در آن طرف مکه معظمه است)، گذشته رفته: گذشت برگشت ندارد