جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با پلشت

پلشت

پلشت
چرک آلود، پلید، آلوده، چرکین، برای مِثال با دل پاک مرا جامۀ ناپاک سزاست / بد مر آن را که دل و جامه پلید است و پلشت (کسائی - ۶۲)
پلشت
فرهنگ فارسی عمید

پلشت

پلشت
آلوده. ناپاک. پلید. (اوبهی). فرخج. فژه. (لغت نامۀ اسدی نسخۀ نخجوانی). فژاکن. فژاک. (لغت نامۀ اسدی). شوخگن. چرک. چرکین. مردار و نکبتی را گویند. (برهان قاطع) :
زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار
نگرنگردی از گرد او که گرم آئی.
شهید.
بادل پاک مرا جامۀ ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت.
کسائی (از لغتنامۀ اسدی).
با دو کژدم نکرد زشتی هیچ
با دل من چرا شد ایدون زشت
زشت خوی پلید کرد مرا
هر کرا خو پلید هست پلشت.
کسائی.
و آن نیز گربه ای است پلشت و پیاستو.
فخری (از فرهنگ ضیاء).
، این لفظ در فرهنگستان معادل عفونی پذیرفته شده است و پلشت بر را بمعنی ضدعفونی گرفته اند و پلشت بری را بمعنی ضدعفونی کردن. (واژه های فرهنگستان تا پایان سال 1319 هجری شمسی). و این وضع نمایندۀ کمال بی اطلاعی از لغت و دوری تمام از ذوق ادبی و لغوی است
لغت نامه دهخدا

سپلشت

سپلشت
حادثه بد: سپلشت آید و زن زاید و مهمان برسد، فرومایه دون
سپلشت
فرهنگ لغت هوشیار

پوشت

پوشت
دستمال ظریفی که بعضی در جیب کوچک سمت چپ بالای کت قرار دهند جیب کوچک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشت

پیشت
کلمه ای که گربه را بدان رانند آوازی برای راندن گربه مقابل پیش پیش
فرهنگ لغت هوشیار