فرسخی کمتر میانۀ شمال و مغرب فرگ است. نصف بیشتر قریه و مزرعه گستواز موقوفات مدرسه منصوریۀ شیراز است. در وقفنامه ها و فرامین سلاطین آن را حستویه فرگ از اعمال شبانکاره فارس نوشته اند. (فارسنامۀ ناصری بخش دوم ص 219)
فرسخی کمتر میانۀ شمال و مغرب فرگ است. نصف بیشتر قریه و مزرعه گستواز موقوفات مدرسه منصوریۀ شیراز است. در وقفنامه ها و فرامین سلاطین آن را حستویه فرگ از اعمال شبانکاره فارس نوشته اند. (فارسنامۀ ناصری بخش دوم ص 219)
شخصی که اقرار و اعتراف به امری بکند، مقر، معترف هستو شدن: اقرار کردن، اعتراف کردن، برای مثال به هستیش هستو شدی از نخست / اگر خویشتن را شناسی درست (اسدی - مجمع الفرس - هستو)
شخصی که اقرار و اعتراف به امری بکند، مُقِر، معترف هستو شدن: اقرار کردن، اعتراف کردن، برای مِثال به هستیش هستو شدی از نخست / اگر خویشتن را شناسی درست (اسدی - مجمع الفرس - هستو)
نام یکی از اکابر چین. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) : به چین مهتری بود خستوی نام دگر سرکشی بود زنگوی نام. فردوسی (از فرهنگ جهانگیری)
نام یکی از اکابر چین. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) : به چین مهتری بود خستوی نام دگر سرکشی بود زنگوی نام. فردوسی (از فرهنگ جهانگیری)
بستک. بشتک. بستوق. بستوغه. تیریه. مرطبان سفالین کوچک را گویند ومعرب آن بستوق باشد. (برهان). مرطبان کوچک. (جهانگیری). و رجوع به شعوری شود. ظرفیکه در آن مربا و روغن و غیره کنند و بستوغه معرب آنست. (انجمن آرا). خمچۀ کوچک باشد که روغن و دوشاب و غیرهما در آن کنند و بستوقه معربش باشد. (سروری) (آنندراج). تیریه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). مرتبان کوچک سفالین و چینی. (رشیدی). کوزه. ملوک. خنبره. خمچۀ کوچک باشد که روغن و دوشاب و غیرهما در آن کنند. و بستوقه معربش باشد. مرتبان سفالین زجاجی. (ناظم الاطباء). کوزۀ بلند دهن تنگی است و برای آب و روغن و امثال آنها استعمال میشود. (از فرهنگ نظام). کوزۀ دهان فراخ که در آن ماست زنند و پنیر ریزند. تفرشی، بستوله. (فرهنگ فارسی معین) : چو گردون با دلم تا کی کنی حرب به بستوی تهی میکن سرم چرب. نظامی. ترکمانی با یکی دعوا داشت بستویی پر گچ کرد و پاره ای روغن بر سر گداخت و از بهر قاضی رشوت برد. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلین ص 159). و رجوع به بستک شود، نوعی جامه که بصورت بسحاق و بسحاقی در البسه نظام قاری آمده و بنام شخص می باشد: خرقه را ساقی زیارت کن بجو برد یمن نیست هم کم زردکی و ریشه بسحاق را. (نظام قاری ص 38). ... و ریشه بسحاقی که همجامۀ او بودند... (نظام قاری ص 142). و رجوع به ص 205 دیوان البسه چ 1 شود
بستک. بشتک. بستوق. بستوغه. تیریه. مرطبان سفالین کوچک را گویند ومعرب آن بستوق باشد. (برهان). مرطبان کوچک. (جهانگیری). و رجوع به شعوری شود. ظرفیکه در آن مربا و روغن و غیره کنند و بستوغه معرب آنست. (انجمن آرا). خمچۀ کوچک باشد که روغن و دوشاب و غیرهما در آن کنند و بستوقه معربش باشد. (سروری) (آنندراج). تیریَه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). مرتبان کوچک سفالین و چینی. (رشیدی). کوزه. ملوک. خنبره. خمچۀ کوچک باشد که روغن و دوشاب و غیرهما در آن کنند. و بستوقه معربش باشد. مرتبان سفالین زجاجی. (ناظم الاطباء). کوزۀ بلند دهن تنگی است و برای آب و روغن و امثال آنها استعمال میشود. (از فرهنگ نظام). کوزۀ دهان فراخ که در آن ماست زنند و پنیر ریزند. تفرشی، بَستولَه. (فرهنگ فارسی معین) : چو گردون با دلم تا کی کنی حرب به بستوی تهی میکن سرم چرب. نظامی. ترکمانی با یکی دعوا داشت بستویی پر گچ کرد و پاره ای روغن بر سر گداخت و از بهر قاضی رشوت برد. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلین ص 159). و رجوع به بستک شود، نوعی جامه که بصورت بسحاق و بسحاقی در البسه نظام قاری آمده و بنام شخص می باشد: خرقه را ساقی زیارت کن بجو برد یمن نیست هم کم زردکی و ریشه بسحاق را. (نظام قاری ص 38). ... و ریشه بسحاقی که همجامۀ او بودند... (نظام قاری ص 142). و رجوع به ص 205 دیوان البسه چ 1 شود
خبوشان: خبوشان شهری وسط است از اقلیم چهارم و توابع بسیار دارد و در دفاتر دیوان آن ولایت را استو نویسند و در عهد مغول هولاکوخان تجدید عمارت آن کرد و نبیره اش ارغون خان بر آن عمارت افزود و آب و هوای خوب دارد، حاصلش غلّه و پنبه و انگور و میوۀ فراوان باشد. (نزهه القلوب ج 3 ص 150). این نام در نسخ جهانگشای جوینی استو، آسو و استوا آمده است. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 13 و 132 و 279). و یاقوت آنرا ذیل استوا آورده. رجوع به استوا و دستورالوزراء ص 127 و حبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص 356 شود
خبوشان: خبوشان شهری وسط است از اقلیم چهارم و توابع بسیار دارد و در دفاتر دیوان آن ولایت را استو نویسند و در عهد مغول هولاکوخان تجدید عمارت آن کرد و نبیره اش ارغون خان بر آن عمارت افزود و آب و هوای خوب دارد، حاصلش غلّه و پنبه و انگور و میوۀ فراوان باشد. (نزهه القلوب ج 3 ص 150). این نام در نسخ جهانگشای جوینی استو، آسو و استوا آمده است. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 13 و 132 و 279). و یاقوت آنرا ذیل استوا آورده. رجوع به استوا و دستورالوزراء ص 127 و حبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص 356 شود
مقر. معترف. (صحاح الفرس). کسی که اقرار و اعتراف بر امری کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مذعن. هستو. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خستوان. (ناظم الاطباء) : نشد هیچ خستو بدان داستان نبد شاه پرمایه همداستان. فردوسی. چو خستو نیاید میانش به ار ببرند و این است آیین و فر. فردوسی. بپاسخ چنین بود توقیع شاه که آنکس که خستو بود بر گناه. فردوسی. بر فضل او گوا گذراند دل گرچه گوا نخواهند ازخستو. فرخی. بمن شد هر که در گوراب خستو که من هستم کنون گوراب بانو. (ویس و رامین). چو چشمش دید جادو گشت خستو که برتر زین نباشد هیچ جادو. (ویس و رامین). شدش خستو آن ماه و خواهش نمود نهادش کمان پیش و پوزش فزود. اسدی (گرشاسب نامه). روان عالم و جاهل بشکر او خستو زبان صامت و ناطق بحمد او گویا. عبدالقادر نائینی. اگر بفضل نگویم مرا مشابه نیست بصدق دعوی من آید آسمان خستو. منصور شیرازی. - خستو آمدن، مقر آمدن. اذعان آوردن: چو خستو نیاید نبندد کمر ببرم میانش ببرنده ار. فردوسی. - خستو شدن، مقر شدن. معترف شدن. اذعان کردن: بزرگان دانا بیک سو شدند بنادانی خویش خستو شدند. فردوسی. بهستیش باید که خستو شوی ز گفتار بیکار یک سو شوی. فردوسی (شاهنامه ج 1 چ دبیرسیاقی). بنادانی آنکس که خستو شود زدام نکوهش بیکسو شود. فردوسی. ، مؤمن، مقابل ناخستو. مقابل کافر. (یادداشت بخط مؤلف) : یکی پند خوب آمد از هندوان برآن خستوانند ناخستوان بکن نیک و آنگه بیفکن براه نمایندۀ ره از این به مخواه. (بنقل دهخدا از تحفهالملوک و بقول او شاید از آفرین نامۀ ابوشکور باشد.) در این زمانه بتی نیست از تو نیکو تر نه بر تو بر، شمنی از رهیت خستو تر. ابوسلیک گرگانی. نشاید خور و خواب و با او نشست که خستو نباشد به یزدان که هست. فردوسی. ، جانور خزنده. (برهان قاطع). خستر. (از ناظم الاطباء)
مقر. معترف. (صحاح الفرس). کسی که اقرار و اعتراف بر امری کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مذعن. هستو. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خستوان. (ناظم الاطباء) : نشد هیچ خستو بدان داستان نبد شاه پرمایه همداستان. فردوسی. چو خستو نیاید میانش به ار ببرند و این است آیین و فر. فردوسی. بپاسخ چنین بود توقیع شاه که آنکس که خستو بود بر گناه. فردوسی. بر فضل او گوا گذراند دل گرچه گوا نخواهند ازخستو. فرخی. بمن شد هر که در گوراب خستو که من هستم کنون گوراب بانو. (ویس و رامین). چو چشمش دید جادو گشت خستو که برتر زین نباشد هیچ جادو. (ویس و رامین). شدش خستو آن ماه و خواهش نمود نهادش کمان پیش و پوزش فزود. اسدی (گرشاسب نامه). روان عالم و جاهل بشکر او خستو زبان صامت و ناطق بحمد او گویا. عبدالقادر نائینی. اگر بفضل نگویم مرا مشابه نیست بصدق دعوی من آید آسمان خستو. منصور شیرازی. - خستو آمدن، مقر آمدن. اذعان آوردن: چو خستو نیاید نبندد کمر ببرم میانش ببرنده ار. فردوسی. - خستو شدن، مقر شدن. معترف شدن. اذعان کردن: بزرگان دانا بیک سو شدند بنادانی خویش خستو شدند. فردوسی. بهستیش باید که خستو شوی ز گفتار بیکار یک سو شوی. فردوسی (شاهنامه ج 1 چ دبیرسیاقی). بنادانی آنکس که خستو شود زدام نکوهش بیکسو شود. فردوسی. ، مؤمن، مقابل ناخستو. مقابل کافر. (یادداشت بخط مؤلف) : یکی پند خوب آمد از هندوان برآن خستوانند ناخستوان بکن نیک و آنگه بیفکن براه نمایندۀ ره از این به مخواه. (بنقل دهخدا از تحفهالملوک و بقول او شاید از آفرین نامۀ ابوشکور باشد.) در این زمانه بتی نیست از تو نیکو تر نه بر تو بر، شمنی از رهیت خستو تر. ابوسلیک گرگانی. نشاید خور و خواب و با او نشست که خستو نباشد به یزدان که هست. فردوسی. ، جانور خزنده. (برهان قاطع). خستر. (از ناظم الاطباء)
دست آس، ارۀ کوچکی که به یک دست کار فرمایند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). ظاهراً مصحف دستوره یا دستره است، داس کوچک دندانه دار. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
دست آس، ارۀ کوچکی که به یک دست کار فرمایند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). ظاهراً مصحف دستوره یا دستره است، داس کوچک دندانه دار. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
درشتی و زبونی. (برهان) (ناظم الاطباء) ، بدی و نازیبایی. (برهان). و یا مرخم گستاخی. (آنندراج). زشتی: ترا جائی است بس عالی و نورانی چو بیرون رفتی از جایی بدین گستی. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 473)
درشتی و زبونی. (برهان) (ناظم الاطباء) ، بدی و نازیبایی. (برهان). و یا مرخم گستاخی. (آنندراج). زشتی: ترا جائی است بس عالی و نورانی چو بیرون رفتی از جایی بدین گستی. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 473)
مرکّب از: گست + ه، پسوند نسبت، منسوب به چیزی زشت. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، سرگین باشد که فضلۀ اسب و استر و خر و گاو است. (برهان)، سرگین، زیرا که نسبت به چیز زشت دارد، و ها برای نسبت است. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری)
مُرَکَّب اَز: گست + ه، پسوند نسبت، منسوب به چیزی زشت. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، سرگین باشد که فضلۀ اسب و استر و خر و گاو است. (برهان)، سرگین، زیرا که نسبت به چیز زشت دارد، و ها برای نسبت است. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری)