جدول جو
جدول جو

معنی گسترانیدن - جستجوی لغت در جدول جو

گسترانیدن
پهن کردن، رواج دادن، متداول کردن، فرش کردن
تصویری از گسترانیدن
تصویر گسترانیدن
فرهنگ فارسی عمید
گسترانیدن
(مُ هَِ مْم شِ / شُ مَ/ مُ دَ)
پهن کردن. منبسط کردن. منتشر کردن. دحو. طحو. (ترجمان القرآن) (دهار). سطح. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). بسط. (ترجمان القرآن). مهد. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). تمهید. (ترجمان القرآن). افراش. (تاج المصادر بیهقی) :
بکوشی کنون تا همی خویشتن را
جز آن نام، نام دگر گسترانی.
فرخی.
کودکان فخ می نهادند و دام می گسترانیدند. (سندبادنامه).
ما چو طفلانیم و ما را دایه تو
بر سر ما گستران آن سایه تو.
مولوی.
همی گسترانید فرش تراب.
سعدی (بوستان).
و بساط عدل و راستی درمیان رعایا و سایر اصناف امم از هر نوع گسترانید. (تاریخ قم ص 8).
رجوع به گستردن و گستراندن شود
لغت نامه دهخدا
گسترانیدن
پهن کردن منبسط کردن، فرش کردن: و بساط عدل و راستی در میان رعایا و سایر اصناف اعم از هر نوعی گسترانید، منتشر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
گسترانیدن
((گُ دَ))
پهن کردن، فرش کردن، منتشر کردن، پخش کردن، گستراندن
تصویری از گسترانیدن
تصویر گسترانیدن
فرهنگ فارسی معین
گسترانیدن
بسط دادن
تصویری از گسترانیدن
تصویر گسترانیدن
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گستراننده
تصویر گستراننده
پهن کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استانیدن
تصویر استانیدن
ایستاندن، برای مثال مرکب استانید و پس آواز داد / آن سلام و آن امانت باز داد (مولوی - ۱۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسترانیده
تصویر گسترانیده
پهن کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسرانیدن
تصویر فسرانیدن
منجمد کردن، فسرده ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ / مِ گُ دَ)
مرکّب از: گسل + انیدن، پسوند متعدی، متعدی گسلیدن. پاره کردن. قطع کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گسیختن و گسیختن کنانیدن و از هم جدا کردن. (ناظم الاطباء)، گسلاندن. بریدن. قطع کردن: ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. (گلستان)، و رجوع به گسلاندن و گسلیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ دَ)
رستن کنانیدن و سبب رستن شدن. (ناظم الاطباء). رویانیدن. (از آنندراج). رویاندن
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ دی دَ)
منجمد کردن. فسردن کنانیدن. (فرهنگ فارسی معین) : و باشد که اندر چیزی هم زمینی بود و هم تری پس زمینی ورا گرمی پیش آرد آنگاه تری ورا بفسراند. (دانشنامۀ علائی)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ / رِ زَ دَ)
گرفتن. (آنندراج). ستاندن. استاندن.
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُو شُ دَ)
گذشتن فرمودن. گذشتن کنانیدن. (ناظم الاطباء). امر کردن به عبور
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ نَنْ دَ / دِ)
پهن کننده. منتشرکننده. رجوع به گستردن و گسترانیدن و گستراندن شود
لغت نامه دهخدا
(اُ گَ دَ)
کمک کردن در هضم و پختن. (ناظم الاطباء). تهنئه. (دهار). اساغه. تحلیل و هضم کردن. (یادداشت مؤلف).
- فروگوارانیدن، هضم کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
پهن کردن:
کجا برفشانند مشک و عبیر
همان گسترانند خز و حریر.
فردوسی.
فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگستراند. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(گُتَ دَ / دِ)
گسترده شده. پهن شده:
باد در سایۀ درختانش
گسترانیده فرش بوقلمون.
سعدی.
و رجوع به گستردن و گسترانیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گذارانیدن
تصویر گذارانیدن
عبور دادن گذشتن فرمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسترانده
تصویر گسترانده
پهن کرده بسط داده، فرش شده مفروش، منتشر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسترانیده
تصویر گسترانیده
پهن کرده بسط داده، فرش شده مفروش، منتشر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیرانیدن
تصویر گیرانیدن
گیراندن: او را گیرانیدند و بفضیحت تمام بقلعه استخر فرستادند
فرهنگ لغت هوشیار
درهم و برهم کردن (نخ و ابریشم و مانند آنرا) آشفتن، یا بهم گوراندن، گوراندن، یا گوراندن کار را. آشفته کردن آن را
فرهنگ لغت هوشیار
پاره کردن جدا کردن: عمودی فروهشت بر گستهم که تا بگسلاند میانش زهم، وادار کردن بپاره کردن و جدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
عبور دادن: هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد، بالاتر بردن از برتر بردن: سرت بگذرانم زخورشید و ماه ترا سرفرازی دهم بر سپاه، طی کردن سپری کردن: این مهرگان بشادی بگذار و همچنین صد مهرگان بکام دل خویش بگذران، (فرخی)، تجاوز دادن: زکردار گفتار برمگذران مجوی آنچه دانش نداری بدان. (گرشاسب نامه) یا از حد گذراندن، امری را بافراط مرتکب شدن: ابوبکر (پسر المستعصم بالله) سکنه شیعی مذهب محله کرخ بغداد و مشهد امام موسی بن جعفر را بباد غارت داده... قتل و غارت و فحشا را از حد گذراند. یا از دم شمشیر (تیغ) گذراندن، عرضه شمشیر کردن بشمشیر کشتن: (مغولان) مساجد را آخور کردند علما و فضلا را را دم شمشیر گذراندند. یا از نظر کسی گذراندن، بنظر وی رساندن بعرض او رساندن: فرمانده قراولان خاصه حق نداشت که زیر دستان خود را بدون اجازه خان (مغول) تنبیه کند بلکه باید تمام مسایل را از نظر خان بگذراند. یا گذراندن ایام. روزگار گذراندن سپری کردن ایام: این شخص (عتیق زنجانی) در خدمت سلطان سنجر منصب فقاعی داشته و در ابتدای امر در بازار مرو بفروش میوجات و ریحان ایام میگذرانده. یا گذراندن پیشکش. عرضه داشتن و تقدیم هدیه: شاهرخ حکومت این نواحی را بمیرزا جهانشاه قراقوینلو که ضیافتها کرده و پیشکشها گذرانده بود واگذار کرد: نداریم با دیگران هیچ کار بمهر علی بگذران روزگار. (منسوب به اسدی مجالس المومنین 135 یادداشتهای قزوینی) یا گذراندن غذا. تحلیل غذا هضم کردن غذا
فرهنگ لغت هوشیار
پهن کننده منبسط کننده، فرش کننده: ... فرستاد کتاب کریم خویش بسفارت رسول خویش محمد الامین و گستراننده بساط دین، منتشر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
منجمد کردن فسردن کنانیدن: و باشد که اندر چیزی هم زمینی بود و هم تری پس زمینی ورا گرمی پیش آرد و آنگاه تری ورا بفسراند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستانیدن
تصویر رستانیدن
رویانیدن، رویاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استانیدن
تصویر استانیدن
باز داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
پهن کردن منبسط ساختن، فرش کردن: فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگستراند، منتشر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خستوانیدن
تصویر خستوانیدن
اعتراف داشتن، اعتراف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
موجب سرعت هضم گردیدن مدد کردن بهضم: اما جاذبه طعامها را بکشد و با هاضمه طعام را اندر تن بگواراند، خوشگوار ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسرانیدن
تصویر فسرانیدن
((فُ یا فِ سُ دَ))
منجمد کردن، فسرده کردن، فسراندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گسلانیدن
تصویر گسلانیدن
((گُ سَ دَ))
گسیختن، پاره کردن، گسلاندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گستراندن
تصویر گستراندن
((گُ تَ دَ))
پهن کردن، فرش کردن، منتشر کردن، پخش کردن، گسترانیدن
فرهنگ فارسی معین