جدول جو
جدول جو

معنی گساریدن - جستجوی لغت در جدول جو

گساریدن
(مُ رَ / رِ زَ دَ)
گساردن. در میان نهادن می و مانند آن. دادن می. مجازاً خوردن می و غم:
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت.
فردوسی.
و رجوع به گساردن شود.
، شکستن. (آنندراج) ، قطع شدن تب. افتادن تب: و این تب تبی لازم باشد و هیچ نگسارد و گساریدن او یا با بحران باشد و یا به مرگ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گاهی به حس یک ماده حرکت کند و نوبت خویش بدارد و گسارد و دیگر روز مادۀ دیگر حرکت کند و نوبت خویش بدارد بدین سبب علامتها، هر یک ظاهر باشد و گساریدن محسوس. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و آغاز تب نخستین و گساریدن آن تعلق به تاریخ عفونت نخستین دارد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و اگر وقت انحطاط تا وقت گساریدن تب، وقت عادت غذا خوردن بیمار باشد، سخت نیک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به گساردن شود
لغت نامه دهخدا
گساریدن
نوشیدن آشامیدن (شراب و غیره) : گهی می گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت، باده دادن سقایت شراب، زدودن محو کردن، برطرف شدن تبدر دو مانند آن: و اگر صداعی یا دردی دیگر باشد چون تب بگسارد زایل شود و گساریدن او بعرقی خوشبوی و پاکیزه باشد، هضم شدن غذا
فرهنگ لغت هوشیار
گساریدن
((گُ دَ))
نهادن، گذاشتن، خوردن، خوردن شراب و غم، گساردن
تصویری از گساریدن
تصویر گساریدن
فرهنگ فارسی معین
گساریدن
مصرف کردن
تصویری از گساریدن
تصویر گساریدن
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گساردن
تصویر گساردن
خوردن، می خوردن، غم خوردن، کساردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گماریدن
تصویر گماریدن
کسی را بر سر کاری گذاشتن، گماردن، برگماردن، گماشتن، برگماشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزاریدن
تصویر گزاریدن
گزاردن، ادا کردن، به جا آوردن، انجام دادن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَ / رِ دَ)
گذاشتن. نهادن:
چه گفت نرگس گفت ای ز چشم دلبر دور
غم دو چشمش بر چشمهای من بگسار.
فرخی.
، گذراندن. طی کردن. سپری کردن:
کار آنچنان که آید بگذارم
عمر آنچنان که باید بگسارم.
مسعودسعد.
، در میان نهادن. طرح کردن اندوه یا چیزی با کسی:
دلا بازآی تا با تو غم دیرینه بگسارم
حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم.
فرخی.
چون به ره اندهگسار با تو نباشد
انده و تیمار خویش با که گساری ؟
فرخی.
، خوردن، لیکن خوردن شراب و غم خوردن. (برهان) :
خور به شادی روزگار نوبهار
می گساراندر تکوک شاهوار.
رودکی.
کنون می گساریم تا نیم شب
به یاد بزرگان گشائیم لب.
فردوسی.
نخواهم جز از نامۀ هفت خوان
بر این می گساریم لختی بخوان.
فردوسی.
می دیرینه گساریم بفرعونی جام
از کف سیم بناگوشی با کف خضیب.
منوچهری.
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب
با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب
بگسارم به صبوح اندر آن سرخ شراب
که همش گونۀ گل بینم و هم بوی گلاب.
منوچهری.
به روز انده گسارم آفتاب است
که چون رخسار تو با نور و تاب است
به شب انده گسارم اخترانند
که چون بینم به دندان تو مانند.
(ویس و رامین).
ز یوسف بدو غمگسارد همی
به بوی ویش دوست دارد همی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
میده مئی که غم نخورم تا تویی
در عمر غمگسار من و میگسار من.
مسعودسعد.
غمگساری ندارم و عجب آنک
هم غم یار غمگسار خود است.
خلاق المعانی.
، دادن شراب. شراب دادن:
تا بشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساری.
رودکی.
به دایه گفت: دایه می تو بگسار
به رامین گفت: رامین چنگ بردار.
(ویس و رامین).
خوانچۀ سنت مغان می آر
وز بلورین رکاب می بگسار.
خاقانی.
، زدودن. محو کردن. برطرف کردن. رفع کردن. نابود و نیست کردن:
گر خوری از خورده بگساردت رنج
ور دهی مینو فرازآردت رنج.
رودکی.
ساقیا مر مرا از آن می ده
که غم من از آن گسارده شد
از قنینه برفت چون مه نو
در پیاله مه چهارده شد.
ابوشکور.
کسی را که رود و می انده گسارد
بود شعر من هرگز اندهگسارش.
ناصرخسرو.
اگر اندوه این است ای برادر شعر حجت خوان
که شعر و زهد او از جانت این اندوه بگسارد.
ناصرخسرو.
شعر گویم همی و انده دل
خاطرم جز به شعر نگسارد.
مسعودسعد.
، شکستن. (آنندراج). شکستن و برطرف شدن تب و درد و مانند آن: و اگر صداعی یا دردی دیگر باشد چون تب بگسارد زائل شود و گساریدن او به عرقی خوشبوی و پاکیزه باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرگاه که تب یک روز گساریده شود و هیچ عرق نکند، هنوز باقی تب اندر تن و رگها مانده باشد و مدت انحطاط تب دراز باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر سده بسیار باشد تب سه شبانه روز بدارد و اگر کمتر باشد زودتر گسارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ممکن باشد که این نوع حمی یوم بگساردباز معاودت کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، هضم شدن و برطرف شدن غذا: تا آن وقت که غذا بازنگسارد تدبیر غذا نشاید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(اُ نُ / نِ / نَ دَ)
مرکّب از: گوار + -یدن، پسوند مصدری، پهلوی گوکاریتن، سنسکریت وی کر (تغییر دادن) ’هوبشمان ص 95’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، هضم شدن طعام. (آنندراج)، تحلیل رفتن. (ناظم الاطباء)، تهنئه: و این سنگ تاب کرده بهتر از آن گوارد که پخته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
خوناب جگر خورد چه سوداست
چون غصۀ دل نمی گوارد.
خاقانی.
، هضم کردن. گذرانیدن. تحلیل بردن. تحلیل کردن:
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا وآتش چگونه پاید
بی شک نهنگ دارد دل را همی خشاید
ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید.
رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص 114)،
شراب... غم را ببرد و دل را خرم کند و تن را فربه کند و طعامهای غلیظرا بگوارد. (نوروزنامه)، هرگاه که رطوبت بسیار به جانب دماغ برآید و دماغ آن را نتواند گوارید، قوه دافعه آن رطوبت را دفع کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اسباب زکام و نزله... دو نوع است یکی آن است که هرگاه که اندر دماغ سوءالمزاج گرم پدید آید یعنی هرگاه که دماغ گرم شود تری ها را به خویشتن کشد فزون از آنکه بتواند گواریدن و تحلیل کردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، و رجوع به گواردن شود، گواردن. گوارا بودن. مهنا شدن. لذیذ شدن. گوارا گشتن: جعفر اندوهناک نشسته بود هارون کس فرستاد که به جان و سر من که مجلس شراب سازی و طرب کنی که مرا امشب نگوارد تا ندانم که تو نیز آنجا می همی خوری. (ترجمه طبری بلعمی)،
آنگاه یکی ساتگنی باده برآرد
دهقان و زمانی به کف دست بدارد
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شهی عادل و مختار.
منوچهری (دیوان چ 2 دبیرسیاقی ص 152)،
چرنده گیایی که نگواردش
همی با خری روز کمتر چرد.
ناصرخسرو (دیوان ص 113)،
گاو را گرچه گیا نیست چو لوزینۀ تر
بگوارد به همه حال ز لوزینه گیاش.
ناصرخسرو (دیوان ص 221)،
اکنون که شد درست که تو دشمن منی
نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا.
ناصرخسرو.
نواسازی دهندت باربدنام
که بر یادش گوارد زهر در جام.
نظامی.
ورجوع به گواردن شود، سازگار آمدن. سازوار آمدن. آمدن به کسی. سزاوار و لایق کسی بودن. (یادداشت مؤلف) :
راست گویند زنان را نگوارد عز
برنیاید کس با مکر زنان هرگز.
منوچهری.
و رجوع به گواردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
منصوب کردن:
گماریده ست زنبوران به من بر
همی درّد به من بر پوست زنبور.
منوچهری.
حسن اعیان را گفت کسان گمارید تا خلق عامه را بگذارند تا از دروازه های شهر بیرون آیند. (تاریخ بیهقی).
نگهبان گمارید چندی بر اوی
وز آنجا به تاراج بنهاد روی.
اسدی.
، فشاردن دندانها در هنگام خشم و غضب، زور کردن و مجبور نمودن، دوختن. (ناظم الاطباء) ، تبسم کردن. انکلال: اعرابی بگمارید، مصطفی گفت: یا اعرابی ! همانا خنده در این موضع دلیل استهزاء باشد. (تاریخ بیهقی ص 203). گفت: مختصر ملکی بود که هر روز در آن ملک چون بوسعید و بوالقاسم هفتادهزار فرانرسد و هفتادهزار برسد این میگفت و میگمارید. (اسرار التوحید). و چون کار او با فرّ و شکوه شد و لشکر و حشم انبوه، اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار از غزنین بیرون آمد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به گماردن شود.
- گماریدن یاسه، دفع حسرت کردن. برآوردن آرزو: بر صورت ایشان تماثیلی سازیم تا یاسۀ دیدار ایشان بدان تماثیل بگماریم. (تفسیر ابوالفتوح).
- واگماریدن، باز کردن دندانها در هنگام خندیدن و خشم کردن و تبسم کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
گسارده. خورده و نوشیده (چون می)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ / رِ کَ / کِ دَ)
گسستن. (لسان العجم شعوری) (اشتینگاس). محتمل است که مصحف گسلانیدن باشد
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ بَ تَ)
گستردن. منتشر کردن. پراکنده کردن:
چو نزدیک شهر بخارا رسید
همه دشت نخشب سپه گسترید.
فردوسی.
ز دستور و گنجور بستد کلید
همه کاخ و میدان درم گسترید.
فردوسی.
که لشکر بنزدیک جیحون رسید
همه روی کشور سپه گسترید.
فردوسی.
وز آنجا سوی دامغان برکشید
همه راه زر و درم گسترید.
فردوسی.
چنین تا بنزدیک طنجه رسید
همه مرز دریا سپه گسترید.
اسدی.
فراختم علم فتنه را به هفت فلک
بگستریدم فرش ستم به هفت اقلیم.
سوزنی.
، و در این بیت مجازاً بمعنی پوشاندن آمده است:
گفتا که شاه زنگ یکی سبز چادری
بر دختران خویش بعمدا بگسترید.
بشار مرغزی.
، پخش شدن. شایع شدن. شایع گشتن. پهن شدن:
بر لب رود در باغ امیر از گل نو
گستریده ست تو پنداری وشی معلم.
فرخی.
از او در جهان آگهی گسترید
شد آئینش از هفت کشور پدید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
جهان آفرینش چنان برکشید
که نامش به هر گوشه ای گسترید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نتافته ست چنین آفتاب در آفاق
نگستریده چنین سایه بر بسیط جهان.
سعدی.
، مجازاً شایع کردن. آشکار کردن:
گویند همچو کرد فلان بلفرج را (؟)
نامش چو نام تو بفرخجی بگسترید.
لبیبی.
راز یزدان را یکی والا و دانا خازن است
راز یزدان را گزافه من توانم گسترید؟
ناصرخسرو.
این مصدر با کلمات: آفرین، پیام، ثناء، سخن، شکر، عبادت، لابه، جفا و نظایر آنها ترکیب شود و معانی مختلف دهد.
- آفرین گستریدن، آفرین خواندن. آفرین گفتن:
جهان دیده روی شهنشاه دید
بدان نامدار آفرین گسترید.
فردوسی.
چو هوم آن سر و تاج شاهان بدید
بر ایشان بداد آفرین گسترید.
فردوسی.
خرامید بهرام و او را بدید
بر آن تخت و تاج آفرین گسترید.
فردوسی.
برفتند و دیدند هر کس که دید
بدان دست و تیغ آفرین گسترید.
اسدی.
زمین بوسه داد آفرین گسترید
سه ساله همه یاد کرد آنچه دید.
اسدی.
- پیام گستریدن، پیام رساندن:
فرستاده چون نزد ایشان رسید
پیام شهنشاه را گسترید.
فردوسی.
- ثنا گستریدن، ثنا خواندن:
زمین بوس کرد و ثنا گسترید
بدان سان که او را (کیخسرو را) سزاوار دید.
فردوسی.
فروجست چون باد پیشش دوید
ببوسید خاک و ثنا گسترید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- جفا گستریدن، جفا کردن. ستم کردن:
همین چرخ گردنده با هر کسی
تواند جفا گستریدن بسی.
فردوسی.
- سخن گستریدن، سخن گفتن. تکلم کردن:
پس آنگه زبان برگشادند پاک
سخن گستریدند بی ترس و باک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
سوی ده برادر یکی بنگرید
بتندی به عبری سخن گسترید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به اندازه باید سخن گسترید
گزافه سخن را نباید شنید.
نظامی.
- شکر گستریدن، بسیار شکر گفتن:
چو لختی پرستش بجای آورید
زمانی بسی شکرها گسترید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- عبادت گستریدن، عبادت کردن:
هنرمند یعقوب فرخ نژاد
ز درد دل و جان به پا ایستاد
زمانی عبادت همی گسترید
بنزدیک آن کو عباد آفرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- لابه گستریدن، لابه کردن. تضرع و زاری نمودن:
بدان پادشه لابه ها گسترید
مر این نامۀ من بدو بسپرید.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(مِ پَرْ وَ دَ)
گزاردن و ادا کردن. (برهان) (آنندراج) :
بر عمل تو حق است گزاریدن حکمت
بگزار حق علم گرت دست گزار است.
ناصرخسرو.
، تعبیر کردن. تأویل کردن:
گزاریدن خواب کار من است.
فردوسی.
، گزرانیدن. درگزار کردن، پیشکش کردن، طرح کردن و نقش و نگار نمودن اول نقاشان باشد که به اصطلاح ایشان آب و رنگ گویند. (برهان) (آنندراج). رجوع به گزاردن شود
لغت نامه دهخدا
خیساندن ترکردن نم کردن، آمیختن مزج، سرشتن، نم کشیدن خیسیدن، تراویدن زهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکاریدن
تصویر بکاریدن
کاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسانیدن
تصویر بسانیدن
مشروب کردن آب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزاریدن
تصویر آزاریدن
آزرده شدن، آزرده کردن آزردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسائیدن
تصویر آسائیدن
آسودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آساییدن
تصویر آساییدن
باز ایستادن از کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساویدن
تصویر بساویدن
تماس پیدا کردن، لمس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهاریدن
تصویر آهاریدن
آهاردن آهار زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماریدن
تصویر آماریدن
شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را بدست کسی دادن تسلیم کردن، کسی را بجایی یا نزد کسی بردن، چیزی را بچیزی متصل کردن، ابلاغ کردن خبر یا پیامی، پروراندن بالغ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گساردن
تصویر گساردن
غم خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
نیک هضم شدن خوب تحلیل رفتن، موافق مزاج و طبع بودن خوشگوار بودن: چیزهاء خام و بی مزه. بدان پخته شود و مزه و رنگ و بوی گیرد که مردمان آنرا بتوانند خوردن ومر ایشانرا بگوارد. (گوارید گوارد خواهد گوارید بگوار گوارنده گوارا گواران گواریده گوارش گوارشت) نیک هضم شدن خوب تحلیل رفتن، موافق مزاج و طبع بودن خوشگوار بودن: چیزهاء خام و بی مزه. بدان پخته شود و مزه و رنگ و بوی گیرد که مردمان آنرا بتوانند خوردن ومر ایشانرا بگوارد
فرهنگ لغت هوشیار
گسترد گسترد خواهد گسترد بگستر گسترنده گسترده گسترش) پهن کردن منبسط کردن، فرش کردن: بگسترد فرشی زدیبای چین که گفتی مگر آسمان شد زمین، منتشر کردن شایع کردن، افشاندن پاشیدن: بگسترد بر موبدان سیم و زر باتش پراگند چندی گهر، منتشر شدن شایع شدن: چنانک خبرش اندر امتی بر امتان پیدا شد و بگسترد
فرهنگ لغت هوشیار
نوشیده آشامیده، باده داده سقایت رده، زدوده محو کرده، بر طرف شده (تب درد و مانند آن)، هضم شده (غذا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گماریدن
تصویر گماریدن
منصوب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
گذاشتن نهادن: کتاب را روی میز بگذار، جای دادن مقیم کردن: ببرسام فرمود کز قتلگاه بیکسو گذار آنچه داری سپاه، منعقد کردن برپا داشتن: جشن گذاشتن ختم گذاشتن، عفو کردن بخشودن: گناهی که تا این زمان کرده ای زشاهان کسی را نیازرده ای. همه شاه بگذارد از تو همی بدین نیکی انگارد از تو همی. (گودرز خطاب به پیران ویسه)، ترک کردن: و بدانک هیچ عبادت مانند نماز نیست و هر که بگذارد دلیل است که ویرا اندر دل نیاز نیست و اندر جان با آفریدگار راز نیست، رها کردن ول کردن: گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار در عیش خوش آویز نه در عمر دراز. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گساردن
تصویر گساردن
((گُ دَ))
نهادن، گذاشتن، خوردن، خوردن شراب و غم، گساریدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گستریدن
تصویر گستریدن
((گُ تَ دَ))
پراکنده کردن، گستردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواریدن
تصویر گواریدن
((گُ دَ))
خوب تحلیل رفتن، نیک هضم شدن، خوشگوار بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بساویدن
تصویر بساویدن
لمس کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
آشامیدن، نوشیدن، زایل کردن، زدودن، ستردن، محو کردن، سپری کردن، طی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد