جدول جو
جدول جو

معنی گزردن - جستجوی لغت در جدول جو

گزردن
گزیردن، چاره کردن، علاج کردن
تصویری از گزردن
تصویر گزردن
فرهنگ فارسی عمید
گزردن
(مُ زَ دَ)
مرکّب از: گزر = گزیر + دن، پسوند مصدری، (حاشیۀ برهان چ معین)، علاج کردن و چاره نمودن. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
گزردن
علاج کردن چاره کردن
تصویری از گزردن
تصویر گزردن
فرهنگ لغت هوشیار
گزردن
((گُ زَ دَ))
علاج کردن، چاره نمودن
تصویری از گزردن
تصویر گزردن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گزیردن
تصویر گزیردن
چاره کردن، علاج کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزردن
تصویر آزردن
آزار دادن، آزرده کردن، رنجاندن، رنجه ساختن، برای مثال مشو شادمان گر بدی کرده ای / که آزرده گردی گر «آزرده ای» (فردوسی - ۷/۴۴۶ حاشیه)، رنجه شدن، دلتنگ شدن، رنجیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزیدن
تصویر گزیدن
پسندیدن و جدا کردن چیزی یا کسی از میان چند چیز یا چند نفر، انتخاب کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزاردن
تصویر گزاردن
ادا کردن، به جا آوردن، انجام دادن، برای مثال اگر گفتم دعای می فروشان / چه باشد حق نعمت می گزارم (حافظ - ۶۵۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزیدن
تصویر گزیدن
گاز گرفتن، دندان گرفتن، نیش زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردن
تصویر گردن
قسمتی از بدن بین سر و تنه
کنایه از فرد بزرگ و قدرتمند، برای مثال بنازند فردا تواضع کنان / نگون از خجالت سر گردنان (سعدی۱ - ۱۳۴) در این معنی معمولاً با «ان» جمع بسته می شود
به گردن گرفتن: تعهد کردن، عهده دار شدن
گردن افراختن: گردنکشی کردن، خودنمایی کردن، تکبر کردن، برای مثال بلندآواز نادان گردن افراخت / که دانا را به بی شرمی بینداخت (سعدی - ۱۷۹)
گردن افراشتن: خودنمایی کردن، تکبر کردن، گردنکشی کردن
گردن برافراشتن: خودنمایی کردن، تکبر کردن، گردنکشی کردن
گردن پیچیدن: کنایه از سرپیچی کردن، سر باز زدن، نافرمانی کردن، برای مثال نژادی ازاین نامورتر که راست / خردمند گردن نپیچد ز راست (فردوسی - ۵/۳۴۷)
گردن تافتن: سرپیچی کردن، سر باز زدن
گردن خاراندن: کنایه از عذر آوردن، بهانه آوردن
گردن خم کردن: کنایه از فروتنی کردن، تواضع کردن
گردن دادن: کنایه از تسلیم شدن، اطاعت کردن، تن در دادن
گردن زدن: گردن کسی را با شمشیر قطع کردن
گردن کج کردن: کنایه از فروتنی کردن، اظهار عجز و ناتوانی کردن
گردن کشیدن: کنایه از گردنکشی کردن، نافرمانی کردن، عصیان ورزیدن، تکبر کردن، دلیری کردن
گردن نهادن: کنایه از تسلیم شدن، اطاعت کردن، فروتنی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(کَلْ لَ / لِ شَقْ قی کَ دَ)
رنجیدن. دلگیر شدن. دلتنگ شدن. رنجیده شدن. متأثر گشتن. تأذّی. ملول شدن. متألم گردیدن. آزرده شدن. دلخور شدن:
نه آن زین بیازرد روزی بنیز
نه این را از آن اندهی بود نیز.
ابوشکور.
مشو شادمان گر بدی کرده ای
که آزرده گردی گر آزرده ای.
فردوسی.
چو آگاهی آمد بهر مهتری
که بد مرزبان بر سر کشوری
که خسرو بیازرد از شهریار
برفته ست با خوارمایه سوار...
فردوسی.
همی گفت اگر من گنه کرده ام
ازیرا به بند اندر آزرده ام.
فردوسی.
گر از ما بچیزی بیازرد شاه
وز آزار او هست ما را گناه
بگوید بما تا دلش خوش کنیم
پر از خون رخ و دل پرآتش کنیم.
فردوسی.
چو رامین دید کو را دل بیازرد
نگر تا پوزش آزار چون کرد.
(ویس ورامین).
بدان روزگار که بمولتان میرفت تا آنجا مقام کند که پدرش از وی بیازرده بود... (تاریخ بیهقی). خدمتی چند سره بکردند (ترکمانان) و آخر بیازردند (از مسعود بن محمود غزنوی) و بسر عادت خویش که غارت بود بازشدند. (تاریخ بیهقی)، ایذاء. اذیت. رنجانیدن. ملول کردن. رنجه کردن. رنجور کردن. اشذاء. گزند و صدمه و آسیب رسانیدن. عذاب دادن.خرابی و ویرانی کردن. آزار دادن. آزار کردن. آزاردن بزبان یا دست یا هر چیز دیگر:
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشته سخنها بدو بازراند
که بی شرمی و بدبسی کرده ای
فراوان دل من بیازرده ای
نشاید که باشی تواندر زمین
جز آویختن نیست پاداش این.
فردوسی.
وز آن پس بیامد به نزدیک بلخ
نیازرد کس را بگفتار تلخ.
فردوسی.
ز موبد شنیدستم این داستان
که برخواند از گفتۀ باستان
که پرهیز از آن کن که بد کرده ای
که او را به بیهوده آزرده ای.
فردوسی.
من او را نیازردم از هیچ روی
ز دشمن بود این زمان کینه جوی.
فردوسی.
ز ره بازگشت آن زمان شاه روم
نیازرد خاک اندر آن مرز و بوم.
فردوسی.
نیازرد شاه ترا شاه روم
سپردش ورا لشکر و گنج و بوم.
فردوسی.
و هرگز من و پدران من بمثل مورچه ای را نیازرده ایم تا به هلاک آدمی چه رسد. (تاریخ برامکه). ملک را سیرت حق شناسی از او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید و عذر خواست که خطا کردم ترابی جرم و خطا آزردن. (گلستان). گفتا بعون خدای عز وجل هر مملکتی را که بگرفتم رعیتش را نیازردم. (گلستان).
زد نعره که این چه دوست داریست
آزردن دوستان نه یاریست.
امیرخسرو.
علم دانستن قفیز و نقیر
عمل آزردن یتیم و فقیر.
اوحدی.
، بغضب آوردن. خشمگین کردن:
خدا و جز خدا از من بیازرد
همه کس در جهانم سرزنش کرد.
(ویس و رامین).
- بر خود بیازردن، بیازردن بر کسی، بخود خشمگین کردن، خشم گرفتن بر کسی:
چنان بر ویس و بر ویرو بیازرد
که گشت از کین دل رنگ رخش زرد.
(ویس و رامین).
اگر دوست بر خود نیازردمی
کی از دست دشمن جفابردمی ؟
بناچار دشمن بدرّدش پوست
رفیقی که بر خود بیازرد دوست.
سعدی.
، بریدن. مجروح کردن. خستن. ریش کردن. افکار کردن. جراحت وارد آوردن:
چو اندر سری بینی آزار خلق
بشمشیر تیزش بیازار حلق.
سعدی.
یکی تیری افکند و در ره فتاد
وجودم نیازرد و رنجم نداد.
سعدی.
- آزردن آب را، آلودن آن. شستن شوخ تن و پلیدیهای دیگردر او: آبان روز از آب پرهیز کن و آب مازار. (اندرز آذرباد ماراسپندان).
کشیشان هرگز نیازرده آب
بغلها چو مردار در آفتاب.
سعدی.
- امثال:
آزردن دوستان جهل است و کفارت یمین سهل. (گلستان).
کشتن یا خون ریختن چنانکه موی نیازارد، تعبیری مثلی است بمزاح، با رفق و ملایمت صوری سخت ترین رنج یا ضرر را بر کسی وارد ساختن:
وصل هم نازموده ای که بلطف
خون بریزد که موی نازارد.
انوری.
و اسم مصدر یا مصدر دویم آن آزرش است قیاساً. آزردم. بیازر
لغت نامه دهخدا
(تَ)
چاره کردن و علاج نمودن باشد. (برهان) (آنندراج). مصحف گزردن. گزریدن. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
چاره و علاج نبودن. (یادداشت مؤلف).
- نگزرد، مخفف نگزیرد است، یعنی چاره نباشد و علاجی نیست. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ زَ)
ده کوچکی است از دهستان مارز بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 170 هزارگزی جنوب کهنوج و 4 هزارگزی جنوب راه مالرو مارزرمشک. دارای 4 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ کَ تَ)
از ’گز’ + ’یدن’ = پسوند مصدری، پهلوی، ویچیتن (انتخاب کردن، تعیین کردن). اوستا، ویکای (دیستنگر) ، ارمنی ع وچیت (پاک، خالص). سانسکریت، چای + وی (انتخاب کردن) ، بلوچی، گیسی نگ، جیشی، نغ (انتخاب کردن) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). انتخاب کردن. (برهان) (آنندراج). پسند نمودن و اختیار کردن. (غیاث). برگزیدن. اختیار. انتخاب کردن:
گر درم داری گزند آرد به دین
بفکن او را گرم و درویشی گزین.
رودکی.
از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی.
رودکی.
راهی راست است بگزین ای دوست
دور شو از راه بی کرانه و ترفنج.
رودکی.
زیبا نهاده مجلس و زیبا گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده.
شاکر بخاری.
هوای ترازان گزیدم ز عالم
که پاکیزه تر از سرشک هوایی.
زینبی.
زاغ بیابان گزید چون به بیابان سزید
باد به گل بروزید گل به گل اندر غژید.
کسایی.
مرا مهر او دل بدیده گزید
همی دوستی از شنیده گزید.
فردوسی.
همان بوم آزاد و فرزند و گنج
بمانیم با تو گزینیم رنج.
فردوسی.
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار
وز ایدر برو تا در شهریار.
فردوسی.
گفتم زمانه شاه گزیند بر او دگر؟
گفتا گزیده هیچکسی بر یقین گمان.
فرخی.
او را گزید لشکر او را گزید رعیت
او را گزید دولت او را گزید باری.
منوچهری.
چون بیابی مهر و کین آن را ببین این را ستر
چون ببینی بخل وجود این را گزین آن را گزای.
منوچهری.
نمی گزیند هیچ نزدیکی را بر نزدیکی او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). قدرتی بنمای از اول پس حلم گزین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390). سزاوارتر که روح را نیز طبیبان و معالجان گزینند. (تاریخ بیهقی).
کیان نشستنگهی دلپذیر
گزیدند بر گوشۀ آبگیر.
اسدی.
بگزین طریق حکمت و مر تن را
مگزین به دین و جان و خرد مگزین.
ناصرخسرو.
بگزین زین دو یکی را و مکن قصه دراز
نتوانست کسی کرد دل خویش دو نیم.
ناصرخسرو.
نیارم گزیدن کسی را بر ایشان
که شرم آیدم از جبین محمد.
ناصرخسرو.
ای تن آرام گیر و صبر گزین
که هر امروز را ز پس فرداست.
مسعودسعد.
از برای بیضه جای حصین گزیند. (کلیله و دمنه). لابد فراق او بر وصال باید گزید. (کلیله و دمنه).
تا گنجه را زخاک براهیم کعبه ای است
مردان کعبه گنجه نشینی گزیده اند.
خاقانی.
همچون عطار عشق او را
بر هستی خویشتن گزیدن.
عطار.
گوش من لایلدغ المؤمن شنید
قول پیغمبر به جان و دل گزید.
مولوی.
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست.
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم.
حافظ.
یا دوست گزین کمال یا جان
یک خانه دو میهمان نگنجد.
کمال خجندی.
، گزیدن چیزی از چیزی، جداکردن، تمیز دادن:
گر نبودی نیل را آن نور و دید
از چه قبطی را ز سبطی می گزید.
مولوی.
، هنگام متعدی شدن فعل به ’بر’ یا بای مرادف آن، بمعنی ترجیح دادن بود:
همی کودکی نارسیده بجای
برو برگزینی نه ای نیکرای.
فردوسی.
مرد گفتا بر میوۀبهشت هیچ نتوان گزید. (مجمل التواریخ والقصص). فریشته او را خوشتر انگور داد از بهشت... و گفتا نگر تا بدین هیچ چیز نگزینی که ترا بسنده باشد و هرگز سپری نگردد. (مجمل التواریخ والقصص). دوست نادان بر دشمن دانا مگزین. (مرزبان نامه).
خنک آنکه آسایش مرد و زن
گزیند بر آسایش خویشتن.
سعدی (بوستان).
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن.
حافظ.
- اندر گزیدن، اختیار کردن، پسند کردن، انتخاب کردن:
چون آن خوب رخ میوه اندر گزید
یکی در میان کرم آکنده دید.
فردوسی.
- برگزیدن، اختیار کردن:
برگزیدم به خانه تنهایی
از همه کس درم ببستم چست.
شهید بلخی.
دقیقی چارخصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبیها و زشتی.
دقیقی.
همه گفتم اکنون بهی برگزین
دل شهریاران نیازد بکین.
فردوسی.
این جهان بیوفا را برگزید و بدگزید
لاجرم بر دست خویش از بد گزید خود گزید.
ناصرخسرو.
برگزین از کارها پاکیزگی و خوی نیک
کز همه دنیا گزین خلق دنیا این گزید.
ناصرخسرو.
چو گردشهای گردون را بدیدند
ز آذرماه روزی برگزیدند.
(ویس و رامین).
تنی ده هزار از سپه برگزید
کزو هر یکی شاه شهری سزید.
نظامی.
تویی کاول ز خاکم آفریدی
به فضلم ز آفرینش برگزیدی.
نظامی.
رقم بر خود بنادانی کشیدی
که نادان را بصحبت برگزیدی.
سعدی (گلستان).
گر تو میخی ساختی شمشیر را
برگزیدی بر ظفرادبیر را.
مولوی.
- راه گزیدن، روانه شدن. براه افتادن:
به بلخ اندرون بود یکهفته شاه
سر هفته از بلخ بگزید راه.
فردوسی.
نهادند بر نامه بر مهر شاه
ز ایوان او گیو بگزید راه.
فردوسی.
- فرمان گزیدن، فرمان پذیرفتن:
بگفت آنچه بشنید وفرمان گزید
به پیش اندرآوردشان چون سزید.
فردوسی.
بدو گفت هرمز که فرمان گزین
ز خسرو بپرداز روی زمین.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مِ گُ سَ تَ)
از: گز + یدن، پسوند مصدری، پهلوی گزیتن، کردی گزاندن و گزتن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نیش زدن است خواه با آلت باشد خواه به زبان. (برهان). نیش زدن. (غیاث) (آنندراج) : کربش، هر که رابگزد دندان در زخمگاه بگذارد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). تعاض، گزیدن یکدیگر را. عضاض. عثته الحیه،گزید او را مار. جلد الحیه، گزید مار. (منتهی الارب). خدب، گزیدن مار. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). نشط، انشاط، گزیدن مار کسی را. (منتهی الارب). نکز،گزیدن مار و زدن. (تاج المصادر بیهقی) :
مار یغنج اگرت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.
شهید بلخی (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 56).
زانکه زلفش کژدم است و هر که را کژدم گزید
مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای.
منوچهری.
نباید که حاسدان دولت را که... چون کژدم که کار او گزیدن است... سخنی... رفته باشد. (تاریخ بیهقی).
هر آنگاهی که باشد مرد هشیار
زسوراخی دوبارش کی گزد مار.
(ویس و رامین).
ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته و آهنگ آن میکرد که همای را بگزد. (نوروزنامه).
همچو کژدم کو گزد پای فتی
تا رسیده از وی او را آفتی.
مولوی.
، به دندان گرفتن خواه انسان بگیرد و خواه حیوان دیگر. (برهان). به دندان بزور گرفتن. (غیاث). به دندان گرفتن. (آنندراج). گاز گرفتن. ضرس، گزیدن سخت. کدم، کدمه، گزیدن به دندان پیشین. لعس، گزیدن به دندان. نهشه نهشاً، به دندان پیش گزید آن را. (منتهی الارب) :
جهان ما سگ شوخ است مر ترا بگزد
هر آینه اگر او را نگیری ونگزی.
منوچهری.
گر سگ گزدت در آن چه گویی
سگ را بعوض توان گزیدن.
(از جامع الحکایات).
به شرط آنکه اگر سگ شوی مرا نگزی
لعاب درنچکانی به کاسۀ خوردی.
سوزنی.
و آنگاه انگشت بگزید و گفت آه آه. (کلیه و دمنه). دست خویش به دندان گزید. (مجمل التواریخ). سگ سگ را گزد ولکن چون گرگ را ببیند هم پشت شوند. (مرزبان نامه).
پس بدندان بی گناهان را مگز
فکر کن ازضربت نامحترز.
مولوی.
سگی پای صحرانشینی گزید
به خشمی که زهرش ز دندان چکید.
سعدی (بوستان).
- انگشت به دندان گزیدن، متحیر شدن. تأسف خوردن:
زین ستم انگشت به دندان گزید
گفت ستم بین که به مرغان رسید.
نظامی.
آنجا که دو صد بتگر چابک دستند
در پیش مثال روی تو بنشستد
انگشت گزیدند و قلم بشکستند.
(از تفسیر ابوالفتوح).
- لب به دندان گزیدن، دریغ خوردن. حسرت خوردن. تأسف خوردن:
ز بیم شهنشاه و باران تیر
همی لب گزیدند هر دو دبیر.
فردوسی.
چو بازارگان روی بهرام دید
شهنشاه لب را بدندان گزید.
فردوسی.
فروماند رستم چو زانگونه دید
ز راه شگفتی لب اندر گزید.
فردوسی.
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن.
ناصرخسرو.
چو دیدند آن شگرفان روی شیرین
گزیدند از حسد لبهای زیرین.
نظامی.
چه خوش گفت دیوانۀ مرغزی
حدیثی کز آن لب به دندان گزی.
سعدی (بوستان).
- به دندان گزیدن پشت دست را، دریغ خوردن. حسرت خوردن:
غمین شد چو افراسیاب آن شنید
همی پشت دستش به دندان گزید.
فردوسی.
بتندی سبک دست برده به تیغ
به دندان گزد پشت دست دریغ.
سعدی.
- سرانگشت گزیدن، حسرت خوردن. دریغ خوردن:
دهقان به تعجب سرانگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار.
منوچهری.
وقت است به دندان لب مقصود گزیدن
کآن شد که به حسرت سر انگشت گزیدن.
سعدی (طیبات).
چو برگشته دولت ملامت شنید
سرانگشت حسرت به دندان گزید.
سعدی (بوستان).
، مجازاًرنجیدن. (آنندراج). آزار دادن. رنج دادن: ترشی آن (ترشی سودای سپرز) معده را بگزد و شهوت طعام پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و تیزی ریم مثانه را میگزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خلط تباه و بد، فم معده را خالی بیابد، او را بگزد و اندر وی اثر کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، بریدن و قطع کردن. (برهان) (آنندراج)، بوسیدن:
گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم
لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش.
خاقانی.
ز میوه های بهشتی چه ذوق دریابد
هر آنکه سیب زنخدان شاهدی نگزید.
حافظ.
، مجازاً، عذاب دادن. کیفر رساندن: و کافران مکه را بیم کرد و گفت بر من و بر خداوند من بیرون میائید که حق تعالی شما را بگزد. (ترجمه تفسیر طبری)، ترسیدن. واهمه نمودن. (برهان) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(مِ وَ دَ)
چاره کردن و گزردن. (آنندراج) :
که این بسته (ضحاک) را تا دماوند کوه
ببر همچنین تازیان بی گروه
که نگزیرد از مهتری بهتری
سپهبدنژادی و کندآوری.
فردوسی.
ترا نگزیرد از بخشنده شاهی
مرا نگزیرد از رخشنده ماهی.
(ویس و رامین).
پس حاجت به آب بیشتر بود که به دگر چیزها که بدرستی از او همی بگزیرد و نه به بیماری. (الابنیه عن حقایق الادویه).
سرانجامشان رفت باید به گور
که نگزیرد از گور نزدیک و دور.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تو رابنگزیرد از کسی که در پیش کار تو باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
با سیه باش چونت نگزیرد
که سیه هیچ رنگ نپذیرد.
سنایی.
بود آزاد از آنچه نگزیرد
وآنچه بدهند خلق نپذیرد.
سنایی.
از هزل و جد چو طفل بنگزیردم دو دست
گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم.
خاقانی.
و مصر شدند که جز از این مداوا نیست. از خوردن نمی گزیرد و این رنج جز به شراب تداوی نپذیرد. (راحه الصدور راوندی).
زآن رو که هوا بوی خوشت میگیرد
دل را دمی از باد هوا نگزیرد.
سلمان ساوجی.
هرکه خواهد بود پیش سلاطین بر پای
همچو شمعش نگزیرد ز ثبات قدمی
ادب آن است که گر تیغ نهندش بر سر
بایدش داشت زبان گوش ز هر بیش و کمی.
سلمان ساوجی.
- ناگزیر بودن و نگزیردن از کسی، بوجود وی احتیاج مبرم داشتن. ناگزیر از معاشرت او بودن:
بیا یوسف خویش را گوش دار
مدارش بهیچ آدمی استوار
که یوسف دمی از تو نگزیردش
نخواهد که کس جز تو برگیردش.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ کَ / مَ رِ کِ دَ)
چاره جویی و چاره جستن باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اما صحیح گزردن است از گزر (=گزیر) + دن (پسوند مصدری) و اسم از آن گزرد است به معنی چاره. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آزردن
تصویر آزردن
رنج و اذیت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گززدن
تصویر گززدن
پیمودن به گز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزاردن
تصویر گزاردن
بجای آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزیدن
تصویر گزیدن
انتخاب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذردن
تصویر گذردن
گذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
چاره کردن علاج کردن: ترا از یار نگزیرد بهر کار خدایست آن که بی مثل است و بی یار. (خسرو و شیرین. نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرزدن
تصویر گرزدن
شعله زدن مشتعل شدن الو گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزاردن
تصویر گزاردن
((گُ رْ دَ))
ادا کردن، انجام دادن، بیان کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آزردن
تصویر آزردن
((زُ دَ))
رنجیدن، رنجانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزیدن
تصویر گزیدن
((گُ دَ))
پسند کردن، انتخاب کردن، جدا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزریدن
تصویر گزریدن
((گُ زِ دَ))
علاج کردن، چاره کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزاردن
تصویر گزاردن
ادا کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آزردن
تصویر آزردن
اذیت کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
آزاردادن، اذیت کردن، افسردن، خستن، رنجاندن
متضاد: نواختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ادا کردن، بجای آوردن، پرداختن، تادیه، تادیه کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
۱ـ اگر خواب ببینید حشره ای شما را می گزد، نشانه آن است که به شر و نکبت دچار خواهید شد.
۲ـ اگر دختری خواب ببیند حشره ای او را نیش زده است، نشانه آن است که از اعتماد بیش از حد به مردان پشیمان خواهد شد. .
تعبیر گزیده شدن و گازگرفتن در خواب بر چهار وجه است:
اول: آسیب وزیان. دوم: دشمنی. سوم: مرافعه و خصومت. چهارم: نقصان وکاهش در مال و مقام..
فرهنگ جامع تعبیر خواب
برگشت هر چیز، گرداننده
فرهنگ گویش مازندرانی