جدول جو
جدول جو

معنی گزارنده - جستجوی لغت در جدول جو

گزارنده
ادا کننده، به جا آورنده
تصویری از گزارنده
تصویر گزارنده
فرهنگ فارسی عمید
گزارنده
(گُ رَ دَ / دِ)
مرکّب از: گزار + نده، پسوند اسم فاعل، گزراننده، اداکننده و گوینده. (برهان) (آنندراج)، گوینده. (ناظم الاطباء)، شرح دهنده. بیان کننده:
گزارنده را پیش بنشاندند
همه نامه بر رودکی خواندند.
فردوسی.
گزارنده گفت این نه اندر خور است
غلامی میان زنان اندر است.
فردوسی.
گزارنده صراف گوهرفروش
سخن را به گوهر برآمود گوش.
نظامی.
گزارندۀ گنج آراسته
جواهر چنین داد از آن خواسته.
نظامی.
گزارندۀ صرف این حسب حال
ز پرده چنین مینماید خیال.
نظامی.
گزارندۀ شرح آن مرزبان
گزارش چنین آورد بر زبان.
نظامی.
- گزارندۀ خواب، تعبیر کننده. معبر:
گزارندۀ خواب و دانا کسی
به هر دانشی راه جسته بسی.
فردوسی.
گزارندۀ خواب پاسخ نداد
کزان داستانش نبود ایچ یاد.
فردوسی.
گزارندۀ خواب را خواندند
ردان را بر گاه بنشاندند.
فردوسی.
، نگارنده یعنی نقش کننده. (برهان) (آنندراج) :
گزارندۀ پیکر این پرند
گزارش چنین کرد با نقشبند.
نظامی.
، مأمور مالیات. تحصیلدار:
گزارنده بردی به دیوان شاه
از این بار بهری بهرچارماه.
فردوسی.
و برات به گزارندگان خراج برساند و در دیگر مالیاتها. (تاریخ قم ص 151)، برای هر یک از معانی فوق رجوع به گزاردن شود
لغت نامه دهخدا
گزارنده
انجام دهنده، پردازنده تادیه کننده، تبلیغ کنند ه، بیان کننده اظهار کننده، شرح دهنده مفسر: ... بل همچنان که از خلق یکی گزارنده علم کتاب بود نیز از خلق یکی پذیرنده علم کتاب بود، ترجمه کننده مترجم، صرف کننده خرج کننده، طرح کننده نقش کننده: گزارنده پیکر این پرند گزارش چنین کرد با نقشبند. (نظامی)، مامور مالیات محصل تحصیلدارجمع: گزارندگان: و برات بگزارندگان خراج برساند و در دیگر مالیاتهالله یا گزارنده خواب. تعبیر کننده خوابمعبر: گزارنده خواب و دانا کسی بهر دانشی راه جسته بسی
فرهنگ لغت هوشیار
گزارنده
مفسر
تصویری از گزارنده
تصویر گزارنده
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گسارنده
تصویر گسارنده
خورنده، نوشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوارنده
تصویر گوارنده
آنچه گوارا باشد و خوب هضم شود، خوشگوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زارنده
تصویر زارنده
زاری کننده، کسی که گریه و ناله می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزاینده
تصویر گزاینده
آزار رساننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزارده
تصویر گزارده
به جا آورده، اداشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزارنده
تصویر آزارنده
آزار دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گمارنده
تصویر گمارنده
کسی که دیگری را بر سر کاری بگمارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گذارنده
تصویر گذارنده
کسی که چیزی را در جایی بگذارد
فرهنگ فارسی عمید
(رَ دَ / دِ)
زاری کننده. نالنده. و رجوع به زار و زاری شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
قرض و دین اداشده. (ناظم الاطباء). رجوع به گزاردن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ)
آنکه از چیزی و جایی درگذرد. عبورکننده:
یکی جادوی بود نامش سنوه
گذارنده راه و نهفته پژوه.
دقیقی.
، سوراخ کننده. شکافنده:
به نیزه گذارندۀ کوه آهن
به حمله ربایندۀ باد صرصر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ)
خوش گوار و موافق و سلامتی بخش وسریعالهضم. (ناظم الاطباء). سایغ. (دهار) (ترجمان القرآن). هنی ٔ. (منتهی الارب). مهنا. هاضم:
هرچه بخوردی تو گوارنده باد
گشته گوارش همه بر تو گداز.
بوشکور (از لغت فرس ص 168).
و این ناحیت (چغانیان) هوای خوشی دارد و زمینی درست و آب گوارنده. (حدود العالم).
عمر و تن تو باد فزاینده و دراز
عیش خوش تو باد گوارنده و هنی.
منوچهری (دیوان چ 2دبیرسیاقی ص 130).
نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده
خار بی طعم چو در کام حمار آید.
ناصرخسرو.
آن شرابی که ز کافور مزاج است در او
مهر نشکسته بر آن پاک و گوارنده شراب.
ناصرخسرو.
هست پندت نگاهدارنده
همچو می ناخوش و گوارنده.
سنائی.
حیات را چه گوارنده تر ز آب ولیک
کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش.
سنائی.
تو گویی اسد خورد رأس ذنب را
گوارنده نامد بر آوردش از بر.
خاقانی.
چوسرمست گشت از گوارنده می
گل از آب گلگون برآورد خوی.
نظامی.
نبید گوارنده می خورد شاد.
نظامی.
پس حق سبحانه و تعالی این نعمت او را گوارنده گردانید. (تاریخ قم ص 8)، هر آنچه هضم شود. (ناظم الاطباء).
- ناگوارنده، ناگوار. ناخوشگوار. بدگوار.
- طعام ناگوارنده، خوراکی که کل بر معده شده و به دشواری هضم گردد. (ناظم الاطباء).
- هوای گوارنده، هوای سلامتی بخش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ)
آنکه بگمارد
لغت نامه دهخدا
(گَ یَ دَ / دِ)
گزنده. آزاررساننده. آسیب رساننده:
نه از تخم ایرج زمین پاک شد
نه زهر گزاینده تریاک شد.
فردوسی.
از او یک زمان شیر و شهدست بهر
بدیگر زمان چون گزاینده زهر.
فردوسی.
چو سودابه او را فریبنده گشت
تو گویی که زهر گزاینده گشت.
فردوسی.
طعنۀ دشمن گزاینده است
طیبت دوستان بنگزاید.
انوری.
گزاینده عفریتی آشوبناک
شتابنده چون اژدها بر هلاک.
نظامی.
چه خوش داستانی زد آن هوشمند
که بر ناگزاینده ناید گزند.
نظامی.
گمان برد کآبی گزاینده خورد
درو زهر و زهر اندرو کارکرد.
نظامی.
، کیفردهنده. مجازات کننده:
نخست آفرین کرد بر یک خدای
که اویست بر نیکویی رهنمای
برآرندۀ هور و کیوان و ماه
نشانندۀ شاه بر پیشگاه
گزایندۀ هر که جویدبدی
فزایندۀ فرۀ ایزدی.
فردوسی.
، زننده. درشت:
فرستادۀ شاه گردن فراز (ساوه شاه)
بیامد بنزدیک بهرام باز (بهرام چوبینه)
بگفت آن گزاینده پیغام اوی
همانا که بد زان سخن کام اوی.
فردوسی.
، درآینده و داخل شونده ، فشارنده، کار مهم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ)
دهنده می. ساقی:
می آورد چون هرچه بد خورده شد
گسارندۀ می ورا برده شد.
فردوسی.
گسارندۀ باده و رود و ساز
سیه چشم گلرخ بتان طراز.
فردوسی.
گسارنده آورد جام بلور
نهادش ابر دست بهرام گور.
فردوسی.
و رجوع به گساردن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ/ دِ)
موذی. موجع. مولم. متعب. شاق. مجحد
لغت نامه دهخدا
تصویری از آغارنده
تصویر آغارنده
آنکه آغارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزارنده
تصویر آزارنده
موذی، موجع، مولم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوارنده
تصویر گوارنده
خوشگوار و موافق و سلامتی بخش و سریع الهضم، هاضم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزاینده
تصویر گزاینده
گزنده، آزار رساننده، آسیب رساننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمارنده
تصویر گمارنده
آنکه کسی را بکاری بگمارد
فرهنگ لغت هوشیار
عبور دهنده گذارننده، عبور کننده گذرنده: یکی جادوی بود نامش ستوه گذارنده راه و نهفته پژوه. (دقیقی)، سوراخ کننده شکافنده: بنیزه گذارنده کوه آهن بحمله رباینده باد صرصر. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زارنده
تصویر زارنده
زاری کننده ناله و فریاد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
انجام داده بجا آورده، تادیه کرده (وام مالیات و غیره) پرداخته، رسانیده تبلیغ کرده (پیغام پیغمبری و غیره)، بیان کرده اظهار کرده، شرح داده مشروح، ترجمه شده، صرف کرده، طرح (نقاشی) کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسارنده
تصویر گسارنده
((گُ رَ دِ))
ساقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آزارنده
تصویر آزارنده
((رَ دِ))
آزاردهنده، موذی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زارنده
تصویر زارنده
((رَ دِ))
زاری کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گسارنده
تصویر گسارنده
مصرف کننده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شمارنده
تصویر شمارنده
کنتور
فرهنگ واژه فارسی سره
گوارشگر، گوارا، هاضم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آزاررسان، موذی، الیم، دردناک
فرهنگ واژه مترادف متضاد