به گریه انداختن. وادار به گریه کردن: اسخن اﷲ علیه، بگریاند خدای او را. (منتهی الارب). دوست آن است که بگریاند، دشمن آن است که بخنداند. رجوع به گریانیدن شود
به گریه انداختن. وادار به گریه کردن: اسخن اﷲ علیه، بگریاند خدای او را. (منتهی الارب). دوست آن است که بگریاند، دشمن آن است که بخنداند. رجوع به گریانیدن شود
گیرانیدن. گرفتن فرمودن و کنانیدن. (ناظم الاطباء) ، چیزی را آتش دادن و آتش کردن. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). آتش در چیز قابل اشتعال درزدن. درگرفتن (متعدی). افروختن. شعله ور ساختن. روشن کردن آن در چیزی، چون هیمه و جز آن. مشتعل کردن و مشتعل ساختن. گیراندن آتش. باد کردن در آتش تا بیش شعله ور شود. مشتعل ساختن آتش نیم مرده. گیراندن چراغ. افروختن چراغی با شعلۀ چراغ دیگر: باد تند است و چراغ ابتری زو بگیرانم چراغ دیگری. مولوی. گرچه از افسردگیها چون چراغ کشته ام میتواند یک نگاه گرم گیراندن مرا. صائب (از آنندراج). میکند ادبار رااقبال روشن گوهری شمع در هنگام گیراندن به دولت میرسد. محسن تأثیر (از آنندراج). رجوع به گیرانیدن شود. - درگیراندن، گیراندن: جمله جمع شهر را بخوانی و استاد امام را بخوانی و شمعهای بسیار درگیرانی. (اسرارالتوحید ص 66). شیخ گفت روشنایی درگیر و بیاور. حسن شمع درگرفت و پیش شیخ بنهاد. (اسرارالتوحیدص 116). رجوع به گیراندن و درگرفتن شود. ، مقید گردانیدن و درپای حساب آوردن و به سزاولی به محصلان شدید مبتلا ساختن و قید شدن برای ادای زر واجبی و در بعضی جاها به زور کسی را قید کردن و تاوان گرفتن. (بهار عجم) (آنندراج) ، باعث گرفتاری کسی شدن. (فرهنگ نظام) ، متصل کردن. ملحق کردن. پیوستن. ربط دادن. رجوع به گیرانده و شاهد آن شود
گیرانیدن. گرفتن فرمودن و کنانیدن. (ناظم الاطباء) ، چیزی را آتش دادن و آتش کردن. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). آتش در چیز قابل اشتعال درزدن. درگرفتن (متعدی). افروختن. شعله ور ساختن. روشن کردن آن در چیزی، چون هیمه و جز آن. مشتعل کردن و مشتعل ساختن. گیراندن آتش. باد کردن در آتش تا بیش شعله ور شود. مشتعل ساختن آتش نیم مرده. گیراندن چراغ. افروختن چراغی با شعلۀ چراغ دیگر: باد تند است و چراغ ابتری زو بگیرانم چراغ دیگری. مولوی. گرچه از افسردگیها چون چراغ کشته ام میتواند یک نگاه گرم گیراندن مرا. صائب (از آنندراج). میکند ادبار رااقبال روشن گوهری شمع در هنگام گیراندن به دولت میرسد. محسن تأثیر (از آنندراج). رجوع به گیرانیدن شود. - درگیراندن، گیراندن: جمله جمع شهر را بخوانی و استاد امام را بخوانی و شمعهای بسیار درگیرانی. (اسرارالتوحید ص 66). شیخ گفت روشنایی درگیر و بیاور. حسن شمع درگرفت و پیش شیخ بنهاد. (اسرارالتوحیدص 116). رجوع به گیراندن و درگرفتن شود. ، مقید گردانیدن و درپای حساب آوردن و به سزاولی به محصلان شدید مبتلا ساختن و قید شدن برای ادای زر واجبی و در بعضی جاها به زور کسی را قید کردن و تاوان گرفتن. (بهار عجم) (آنندراج) ، باعث گرفتاری کسی شدن. (فرهنگ نظام) ، متصل کردن. ملحق کردن. پیوستن. ربط دادن. رجوع به گیرانده و شاهد آن شود
تغییر دادن. عوض کردن. دگرگون کردن: وین که بگرداند هزمان همی بلبل نونو بشگفتی نواش. ناصرخسرو. بدان کاین مال ما و حال این چرخ نگرداندجز آنکش چرخ چاکر. ناصرخسرو. سیمرغ گفت: به خدا ایمان آرم، اما آنچه بنده تواند کرد و قضا بگرداند، گفت: توانی قضا بگردانی ؟ گفت: بلی. (قصص الانبیاء ص 173). اگر بودنی است و خدای تعالی در آن حکمی نهاده است کس نتواند که آن را بگرداند. (مجمل التواریخ و القصص). کار دین و شریعت به دست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند. (کتاب النقض ص 306). خطاب خسرو انجم کنون بگردانند که مصلحت نبود خسروی به انبازی. ظهیر. ز هر یادی که بی او لب بگردان ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان. نظامی. چو مردم بگرداند آئین و حال بگردد بر او سکه ملک و مال. نظامی. گفت: این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم، نخواهم که از برای خلق بگردانم و همچنان بگذشت. (تذکره الاولیاء عطار). مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند که از این پرده که گفتی بدرافتد رازم. سعدی (طیبات). ، از کسی گرفتن: منصور... سفاح را گفت بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچه خواهد تواند کردن با این شوکت و عظمت که من او را می بینم. (مجمل التواریخ و القصص) ، گاه با کلمه های دیگر، چون: عاجز، غافل، بیمار... ترکیب شود و به معنی کردن آید: و گفت: یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجز را به مردی رساند. (تذکره الاولیاء عطار) ، چرخاندن. حرکت دادن. به دور درآوردن. به گردش درآوردن: کی دل بجای داری پیش دو چشم او گر چشم را به غمزه بگرداند از وریب. شهید. بیامد بمانند آهنگران بگرداند رستم عمود گران. فردوسی. خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از آن پهلو به آن پهلو بگرداند. (قصص الانبیاء ص 200). ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم. سعدی (طیبات). چو هر ساعتش نفس گوید بده به خواری بگرداندش ده به ده. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 56). ، بمجاز، دور کردن. دفع کردن: تو این داد بر شاه کسری بدار بگردان ز جانش بد روزگار. فردوسی. به تخت و سپاه و به شمشیر و گنج ز کشور بگردانم این درد و رنج. فردوسی. مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان وگر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم. سعدی (بدایع). دعای زنده دلانت بلا بگرداند غم رعیت درویش بردهدشادی. سعدی. - بازگرداندن، برگرداندن. مراجعت دادن: وگر بازگردانم از پیش زال برآرد بکردار سیمرغ بال. فردوسی. - پای گرداندن، پای جدا کردن. پای برداشتن از...: به نام جهان آفرین یک خدای که رستم نگرداند از رخش پای. فردوسی. و رجوع به گردانیدن شود. - دل گرداندن، تغییر رأی و عقیده دادن: به کاووس گفت ای جهاندیده شاه ! تو دل را مگردان ز آئین و راه. فردوسی. - روی گرداندن، اعراض کردن: چنین داد پاسخ که با یاد اوی نگردانم از تیغ پولاد روی. فردوسی. - زبان گرداندن، سخن گفتن. تکلم کردن: مگردان زبان را بتندی به روی مبادا کز آن رنجت آید به روی. فردوسی. مروپیش او جز به بیگانگی مگردان زبان جز به دیوانگی. فردوسی. و رجوع به گردان شود. - سخن گرداندن،سخن را عوض کردن. بحث دیگری به میان آوردن. به مسئلۀ دیگری پرداختن: که بااین سران هرچه خواهی بکن و زین پس ز مزدک مگردان سخن. فردوسی. - سر گرداندن، به سر گرداندن. مجازاً چرخاندن: من سر ز خط تو برنمیگیرم ور چون قلمم بسر بگردانی. سعدی (طیبات). - عنان گرداندن، رو آوردن و برگشتن: سوی شهر ایران بگردان عنان وگرنه زمانت سر آرد سنان. فردوسی. - ، بازگشتن و اعراض کردن: گر تو از من عنان نگردانی من به شمشیر رو نگردانم. سعدی. چرا به سرکشی از من عنان بگردانی مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی. سعدی (بدایع). رجوع به گردانیدن و هر یک از اینها شود
تغییر دادن. عوض کردن. دگرگون کردن: وین که بگرداند هزمان همی بلبل نونو بشگفتی نواش. ناصرخسرو. بدان کاین مال ما و حال این چرخ نگرداندجز آنکش چرخ چاکر. ناصرخسرو. سیمرغ گفت: به خدا ایمان آرم، اما آنچه بنده تواند کرد و قضا بگرداند، گفت: توانی قضا بگردانی ؟ گفت: بلی. (قصص الانبیاء ص 173). اگر بودنی است و خدای تعالی در آن حکمی نهاده است کس نتواند که آن را بگرداند. (مجمل التواریخ و القصص). کار دین و شریعت به دست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند. (کتاب النقض ص 306). خطاب خسرو انجم کنون بگردانند که مصلحت نبود خسروی به انبازی. ظهیر. ز هر یادی که بی او لب بگردان ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان. نظامی. چو مردم بگرداند آئین و حال بگردد بر او سکه ملک و مال. نظامی. گفت: این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم، نخواهم که از برای خلق بگردانم و همچنان بگذشت. (تذکره الاولیاء عطار). مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند که از این پرده که گفتی بدرافتد رازم. سعدی (طیبات). ، از کسی گرفتن: منصور... سفاح را گفت بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچه خواهد تواند کردن با این شوکت و عظمت که من او را می بینم. (مجمل التواریخ و القصص) ، گاه با کلمه های دیگر، چون: عاجز، غافل، بیمار... ترکیب شود و به معنی کردن آید: و گفت: یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجز را به مردی رساند. (تذکره الاولیاء عطار) ، چرخاندن. حرکت دادن. به دور درآوردن. به گردش درآوردن: کی دل بجای داری پیش دو چشم او گر چشم را به غمزه بگرداند از وریب. شهید. بیامد بمانند آهنگران بگرداند رستم عمود گران. فردوسی. خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از آن پهلو به آن پهلو بگرداند. (قصص الانبیاء ص 200). ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم. سعدی (طیبات). چو هر ساعتش نفس گوید بده به خواری بگرداندش ده به ده. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 56). ، بمجاز، دور کردن. دفع کردن: تو این داد بر شاه کسری بدار بگردان ز جانش بد روزگار. فردوسی. به تخت و سپاه و به شمشیر و گنج ز کشور بگردانم این درد و رنج. فردوسی. مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان وگر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم. سعدی (بدایع). دعای زنده دلانت بلا بگرداند غم رعیت درویش بردهدشادی. سعدی. - بازگرداندن، برگرداندن. مراجعت دادن: وگر بازگردانم از پیش زال برآرد بکردار سیمرغ بال. فردوسی. - پای گرداندن، پای جدا کردن. پای برداشتن از...: به نام جهان آفرین یک خدای که رستم نگرداند از رخش پای. فردوسی. و رجوع به گردانیدن شود. - دل گرداندن، تغییر رأی و عقیده دادن: به کاووس گفت ای جهاندیده شاه ! تو دل را مگردان ز آئین و راه. فردوسی. - روی گرداندن، اعراض کردن: چنین داد پاسخ که با یاد اوی نگردانم از تیغ پولاد روی. فردوسی. - زبان گرداندن، سخن گفتن. تکلم کردن: مگردان زبان را بتندی به روی مبادا کز آن رنجت آید به روی. فردوسی. مروپیش او جز به بیگانگی مگردان زبان جز به دیوانگی. فردوسی. و رجوع به گردان شود. - سخن گرداندن،سخن را عوض کردن. بحث دیگری به میان آوردن. به مسئلۀ دیگری پرداختن: که بااین سران هرچه خواهی بکن و زین پس ز مزدک مگردان سخن. فردوسی. - سر گرداندن، به سر گرداندن. مجازاً چرخاندن: من سر ز خط تو برنمیگیرم ور چون قلمم بسر بگردانی. سعدی (طیبات). - عنان گرداندن، رو آوردن و برگشتن: سوی شهر ایران بگردان عنان وگرنه زمانت سر آرد سنان. فردوسی. - ، بازگشتن و اعراض کردن: گر تو از من عنان نگردانی من به شمشیر رو نگردانم. سعدی. چرا به سرکشی از من عنان بگردانی مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی. سعدی (بدایع). رجوع به گردانیدن و هر یک از اینها شود
بگرفتن وا داشتن گرفتن فرمودن، شعله ور ساختن مشتعل کردن: باد تند است و چراغ ابتری زو بگیرانم چراغ دیگری. (مثنوی)، باعث گرفتاری کسی شدن گرفتار کردن: زان پیش که یک خطا ببیند از ما ما را بدو دیو راهزن گیرانده. (طغرا)، شدیدا بپای محاسبه آوردن، متصل کردن ملحق ساختن: شاهی که زمین را بزمن گیرانده دنباله چین را به ختن گیرانده
بگرفتن وا داشتن گرفتن فرمودن، شعله ور ساختن مشتعل کردن: باد تند است و چراغ ابتری زو بگیرانم چراغ دیگری. (مثنوی)، باعث گرفتاری کسی شدن گرفتار کردن: زان پیش که یک خطا ببیند از ما ما را بدو دیو راهزن گیرانده. (طغرا)، شدیدا بپای محاسبه آوردن، متصل کردن ملحق ساختن: شاهی که زمین را بزمن گیرانده دنباله چین را به ختن گیرانده