جدول جو
جدول جو

معنی گرزواش - جستجوی لغت در جدول جو

گرزواش
نوعی علف
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرزدار
تصویر گرزدار
آنکه گرز در دست دارد، دارندۀ گرز، گرزبان، کنایه از شجاع، دلیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردوار
تصویر گردوار
پهلوان وار، به روش پهلوانان مانند پهلوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرزمان
تصویر گرزمان
عرش، فلک نهم بالای همۀ افلاک که آن را محیط بر عالم ماده می دانستند، در روایات دینی جایی فراتر از همۀ آسمان ها، فلک المحیط، چرخ برین، چرخ اکبر، فلک الافلاک، چرخ اثیر، چرخ اطلس، سپهران سپهر، طارم اعلیٰ
آسمان، سپهر، برای مثال مه و خورشید با برجیس و بهرام / زحل با تیر و زهره بر گرزمان (دقیقی - ۱۰۴)
بالاترین مرحلۀ بهشت، بهشت برین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرزوان
تصویر مرزوان
مرزبان، نگهبان یا مامور مرز، سرحددار، حاکم قسمتی از کشور، در دورۀ ساسانیان، حاکم سرحدی، نگهبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریوان
تصویر گریوان
گریبان، آن قسمت از جامه که اطراف گردن را می گیرد، یخۀ جامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرزان
تصویر گرزان
نالان، زاری کنان
فرهنگ فارسی عمید
وسیله ای شبیه جارو که از سیخ های نازک گیاه درست می کردند و با آن رنگ یا آهار به پارچه یا چیز دیگر می زدند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزوان
تصویر رزوان
نگهبان رز، باغبان و نگهبان باغ انگور
فرهنگ فارسی عمید
(غَرْ / غُرْ)
لیف شویمالان وجولاهگان و کفش دوزان باشد، و آن گیاهی است که آن را مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه ای که میبافند بپاشند. (برهان قاطع). گیاهی باشد که جولاهگان و کفشگران آن را به لیف کنند و دسته دسته بندند و بر روی چیزی مالند. (فرهنگ اسدی) (فرهنگ نظام). دست افزاری مانند جاروب که جولاه آب بدان بر جامه پاشد. (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از جهانگیری) (از انجمن آرا). و آن را از سبط (نوعی گیاه) سازند. غورواش. غورواشه. (فرهنگ رشیدی). غرواشه. (برهان قاطع). غرواس. سمر. سمه. رجوع به همین کلمات شود:
جولاهۀ کار مانده گوئی
غرواش نهاده بر تغاره.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری).
ای چو غرواش سبلتت کفک فشان
چون شانه شوی دست خوش دست خوشان
سربسته اگر به آهنی (؟) سفج نشان
چون سفج شوی کفته شکم پوده میان.
سوزنی.
، زنجبیل شامی. (برهان قاطع). رجوع به غرواشه شود
لغت نامه دهخدا
(گَ رَ / گَ زَ)
آسمان را گویند. (برهان). شعرا گویند آسمان است. (لغت فرس اسدی) :
مه و خورشید با برجیس و بهرام
زحل با تیر و زهره بر گرزمان
همه حکمی بفرمان تو رانند
که ایزد مر ترا داده ست فرمان.
دقیقی (از فرهنگ اسدی).
تا بود خورشید و مه بر گرزمان
تا بود در کان عقیق وبهرمان
پیش تیغ خسرو آفاق باد
کوه خارا با مثال بهرمان.
شمس فخری (از جهانگیری).
، عرش اعظم را نیز گفته اند که فلک الافلاک باشد. (برهان) (جهانگیری). کلمه پارسی (مستعمل زرتشتیان) ، فارسی گرزمان (آسمان). این کلمه در اوستا گرودمانا و گرونمانه، پازند گروثمان، سغدی غردمن، پارتی گردمان، اوراق مانوی به پارسی میانه گراسمان. و کلمه پارسی - فارسی گرزمان تلفظ متأخر و کلمه مغلوط است به معنی آسمان علیین، عرش خدا یا به معنی وسیعتر، آسمان، بهشت. رجوع به حاشیۀ برهان قاطع چ معین شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ زَ)
دارندۀ گرز. مجازاً، شجاع. دلیر:
فراز آورم لشکر گرزدار
از ایران و ایرج برآرم دمار.
فردوسی.
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای گرزداران ایران سپاه.
فردوسی.
مر آن صورت رستم گرزدار
ببردند نزدیک سام سوار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ)
گرزدار. دارندۀ گرز:
چو میلاد با آرش مرزبان
چو پیروز اسب افکن گرزبان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گِرْدْ)
پاس شب، حفظ. محافظت، تفتیش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ کَ)
گردپاشنده. آنکه یا آنچه گرد پاشد
لغت نامه دهخدا
(گَ)
اسبابی که گرد پاشد. اسبابی است که از یک لولۀ کائوچویی مجوف با گلوله یا بدون گلوله از همان نوع و بوسیلۀ آن لوله، گرد یا مواد دیگری را برای زینت کردن یا برای لحیم کردن پخش میکنند. ماشینی که بوسیلۀ آن سموم گردگونه را به مزارع و درختان برای دفع انگلها پاشند
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دهی است از دهستان مرگور بخش سلوانا از شهرستان ارومیه، واقع در 24هزارگزی جنوب خاوری سلواناو 4هزارگزی خاور راه ارابه رو زیوه به ارومیه. در دامنه قرار گرفته، هوای آن معتدل و دارای 175 تن جمعیت است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات وتوتون و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد که اتومبیل هم از آن میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گِ ری)
گریبان. (آنندراج) : و چیزی که در گریوان طلب کند نیابد. (تفسیر ابوالفتوح). رجوع به گریبان شود
لغت نامه دهخدا
(گَ وَ)
دهی است از دهستان آلان بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع در 18هزاروپانصدگزی جنوب باختری سردشت و 17 هزارگزی جنوب راه ارابه رو بیوران به سردشت. منطقه ای است کوهستانی و معتدل دارای 130 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و توتون و مازوج کتیرا وشغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه آن مالرو است. در دو محل پانصد گز بفاصله بنام گرماوش بالا و پائین مشهور و سکنۀ گرماوش بالا 70 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ)
گرگوار اول که او را گرگوار بزرگ نیزمیگویند، در 540م. در رم متولد شد و از سال 590 تا 604م. دارای مقام پاپی بود. وی موجد لیترچای و مناسک گرگواری میباشد، نمازی که بیاد فدا شدن خون عیسی در کلیسیا خوانده میشود، گرگوار دوم دررم بسال 669م. متولد شده و از سال 715 تا 731م. مقام پاپی را عهده دار بوده است، گرگوار سوم از سال 731 تا 741م. مقام پاپی را دارا بود، گرگوار چهارم از سال 824 تا 844م. پاپ بود، گرگوار پنجم از سال 996م. تا 999 پاپ بود، گرگوار ششم از 1044 به مقام پاپی رسید و در سال 1046م. کناره گیری کرد ولی من غیرمستقیم تا سال 1048م. عهده دار مقام پاپی بود، گرگوار هفتم در سوانا (تسکان) مابین سال 1015 و 1020 میلادی متولد شد و از 1073 تا سال 1085م. مقام پاپی داشت. او یکی از بزرگترین کشیشان رم بود و بواسطۀ مبارزه ای که علیه امپراطور آلمان هانری چهارم کرد مشهور شد، گرگوارهشتم در سال 1187م. به مقام پاپی رسید، گرگوار نهم در انای در حدود 1145م. متولد شد و از سال 1227 تا سال 1241م. مقام پاپی داشت، گرگوار دهم در سال 1229م. در پایزانس متولد شد واز سال 1271 تا سال 1276م. پاپ بود، گرگوار یازدهم در سال 1331م. در لیموژ متولد شد و از سال 1370 تا سال 1378م. پاپ بود، گرگوار دوازدهم در سال 1327م. در ونیز متولد شد و از سال 1406 تا سال 1415م. پاپ بود، گرگوار سیزدهم در سال 1502م. در بلنی متولد شد و از سال 1572 تا سال 1585م. پاپ بود و تقویم مسیحی را او اصلاح کرد، گرگوار چهاردهم بسال 1535م. در سوما متولد شد و از سال 1590 تا 1591 میلادی پاپ بود، گرگوار پانزدهم در سال 1554 در بلنی متولد شد و از سال 1621 تا سال 1623م. پاپ بود، گرگوار شانزدهم در سال 1765 در بلون متولد شد و از سال 1831 تا 1846م. پاپ بود. او کوشید که تشکیلات کلیسا را با جنبش آزادیخواهی همآهنگ سازد
لغت نامه دهخدا
(گِ ری دَ / دِ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان بجنورد، واقع در 18هزارگزی جنوب بجنورد و 4 هزارگزی خاور شوسۀ بجنوردبه میان آباد. هوای آن معتدل و دارای 1743 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات، بنشن و تریاک و میوه و شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَرْزْ)
مرزبان. حاکم. میر سرحد و زمین دار و نگاهدارنده و نگاهبان. (برهان قاطع). مرزبان. رجوع به مرزبان در این لغت نامه و نیز رجوع به دزی ج 2 ص 580 شود، مرزبان. فحنت. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در گیاه شناسی، اختر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به اختر شود
لغت نامه دهخدا
(کُ زُ وا)
کرزبان. شهری است (به خراسان از گوزکانان) بر کوه نهاده با نعمت بسیار و هوائی خوش و اندر قدیم جای ملوک گوزگانان آنجا بودی. (حدود العالم). شهری است کوهسار نزدیک طالقان و کوهستان آن متصل به کوهستان غور است. (از معجم البلدان).
از درون رشنه (؟) تا کهپایه های کرزوان
سبزه از سبزه نبرد لاله زار از لاله زار.
فرخی.
بیشه های کرزوان از لاله زار و شنبلید
گاه چون بیجاده گردد گاه چون زر عیار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(زْ)
نام یکی از انواع گیاهان وحشی در لهجۀ مردم لاهیجان و لفمجان است. (فرهنگ گیلکی ستوده)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرزوان
تصویر مرزوان
اختر
فرهنگ لغت هوشیار
گریبان: و چیزی که در گریوان طلب کند نیابد و آن در آستین باشد تا بدانستن غمی بدل او رسد
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه گرد و غبار بپاشد، آلتی است مرکب از لوله ای کائوچوکی مجوف با گلوله یا بدون گلوله از نوع کائوچوک که بوسیله آن لوله گرد سم یا مواد دیگر را برای زینت دادن یا جهت لحیم کردن یا دفع آفات گیاهان پخش کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزوان
تصویر رزوان
محافظ باغ انگور نگهبان رز، باغبان
فرهنگ لغت هوشیار
دارنده گرز گرزدار: چو میلاد با آرش مرزبان چو پیروز اسب افکن گرزبان
فرهنگ لغت هوشیار
دارنده گرز: بمنزل رسید آن سپاه گران همه گرزداران و جوشن وران، شجاع دلیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرزمان
تصویر گرزمان
سپهر، آسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرزمان
تصویر گرزمان
((گَ زْ))
عرش اعظم، فلک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرواش
تصویر غرواش
((غَ یا غُ))
لیف شوی مالان و جولاهگان و کفشدوزان و آن گیاهی است که مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه ای که بافند پاشند، غرواس، غورواشی، غورواشه، زنجبیل شامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هرزوارش
تصویر هرزوارش
تخطئه
فرهنگ واژه فارسی سره
نوعی گیاه که بیشتر در جای باتلاقی روید لویی
فرهنگ گویش مازندرانی