جدول جو
جدول جو

معنی گردگه - جستجوی لغت در جدول جو

گردگه
(گِ گَهْ)
گردگاه کمر. میان. تهیگاه:
میان تنگ و باریک همچون پلنگ
چنان گردگه برکشد روز جنگ.
فردوسی.
به گردان بفرمود تا همچنین
ببستند بر گردگه بند کین.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
گردگه
کمر میان: سرش را بیاراست از تاج زر همان گردگاهش بزرین کمر. (شاهنامه)، لگن خاصره. توضیح ولف در فهرست شاهنامه این کلمه را بمعنی میان و اطراف کمر و ناف بصورت هر دو ضبط کرده و آقای دکتر شفق در فرهنگ شاهنامه آورده: گردگاه تهیگاه اطراف کمر میان و در لغت نامه دهخدا بمعانی مذکور گردگاه بکسر اول یاد شده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گردیه
تصویر گردیه
(دخترانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام خواهر بهرام چوبین سردار ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گردگاه
تصویر گردگاه
اطراف کمر، تهیگاه، کمر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردنه
تصویر گردنه
جایی از کوه که به منزلۀ گردن کوه است، راه سخت و پر پیچ و خم در کوه، گردنگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرده
تصویر گرده
هر چیز گرد و مدور مانند نان گرد مثلاً گردۀ نان، طرح نقاشی، نقشه یا تصویر یا نوشته ای که از روی آن نقشه و تصویر یا نوشتۀ دیگری کپی کنند
گرده برداشتن: طرح کردن یا کپی برداشتن از روی تصویر یا نوشته ای
گردۀ گردون: کنایه از آفتاب و ماه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرده
تصویر گرده
گرد مانند، شبیه گرد
در علم زیست شناسی سلول های نر گیاه، دانه های ریز که در بساک گیاه وجود دارد، گرد نر گل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرده
تصویر گرده
کلیه، هر یک از دو عضو درونی بدن به شکل لوبیا که در پشت شکم و پایین دنده ها قرار دارد و مواد زائد خون را به صورت ادرار دفع می کند، قلوه، گرده
فرهنگ فارسی عمید
(گِ دَ / دِ)
هر چیز مدور گرد، پارچۀ زرد مدوری که یهودان بر کتف جامۀ خود دوزند بجهت امتیاز از مسلمانان خصوصاً و آن را به عربی غیار خوانند. (برهان) (آنندراج) :
گرده بر دوش راهب دیرم
حلقه در گوش ساجد لاتم.
نزاری قهستانی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
، همه و مجموع، نگاه. (برهان) (آنندراج) ، بالش گرد. (برهان) (جهانگیری) ، یک نوع برنج مایل به تدویر است و این برنج در گیلان و مازندران زراعت میشود، نان غیرتنک. (برهان). نوعی از نان باشد. (جهانگیری). نوعی از نان که به تازی رغیف خوانند و جردقه معرب آن است. (آنندراج). کلیچه. (انجمن آرا). شوایه: سلائط، گرده های نان کلان. (منتهی الارب) :
نان کشکینت روا نیست نیز
نان سمد خواهی گردۀ کلان.
رودکی.
به نیم گرده بروبی بریش بیست کنشت
به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت.
عماره.
گولانج و گوشت و گرده و گوزآب و گادنی
گرمابه و گل و گل و گنجینه و گلیم.
لبیبی.
نعم الرغفان رغفان الشعیر...
نیکاگرده ها که گرده های جو بود.
(نوروزنامه).
که از این مهره ها چه میخواهی
گفت یک گرده و دو تا ماهی.
سنائی.
و با ایشان از وجه زاد و توشه گرده ای بیش نبود. (سندبادنامه ص 49).
بره و مرغ و زیربای عراق
گرده ها و کلیچه ها و رقاق.
نظامی.
ورم پهلوی پهلوانان به تیغ
خورم گردۀ گردنان بیدریغ.
نظامی.
همان قرصۀ شکرآمیخته
چو کنجد بر آن گرده ها ریخته.
نظامی.
به یک دو گرده قناعت کن و بحق پرداز
که کس بحق نشود از گزاف برخوردار.
عطار.
گرده ای بیرون آورد و دو نیمه کرد. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتابخانه مؤلف ص 217).
بخوان اطعمه حلوای گرم و گردۀ خاص
بچشم گرسنه جان میدهد ز روی خواص.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(گِ)
اطراف. کمر. میان. لگن خاصره:
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کئی برز و بالای شاه.
فردوسی.
دلیران به خوردن نهادند سر
چو آسوده شد گردگاه از کمر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گِ دَ / دِ بَ)
دهی است از دهستان حومه بخش اصطهبانات شهرستان فسا، واقع در 12000گزی باختر اصطهبانات و 2000گزی شوسۀ فسا به اصطهبانات. هوای آن معتدل و دارای 380 تن جمعیت است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، انجیر و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی است. پاسگاه ژاندارمری و راه فرعی دارد. این قریه را اردال نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(گُ گَ)
تیره ای از کورکور هفت لنگ. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 73)
لغت نامه دهخدا
(گُ گِ شِ)
دهی است از دهستان اورامان بخش رزاب شهرستان سنندج، واقع در 11000گزی شمال باختر رزاب و 1000گزی خاور اتومبیل رو مریوان به رزاب. هوای آن سرد، دارای 220 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات ولبنیات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ نَ / نِ)
وردنه است و آن چوبی باشد سرها باریک و میان کنده که بدان گلولۀ خمیر نان را پهن سازند. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). آن را جوجه نیز خوانند. (جهانگیری) ، گردنۀ کوه. (آنندراج). کتل. گریوه. راهی تنگ میان دو کوه رو به فراز، که عبور از آن دشوار است و در قدیم گردنه ها جایگاه راهزنان بوده است: مثل دزد سر گردنه. مگر سر گردنه است
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ نَ)
از دیه های قاسان. (تاریخ قم ص 138)
لغت نامه دهخدا
(گِ مَهْ)
مخفف گردماه. گردماه. ماه تمام. بدر:
با رخی رخشان چون گردمهی بر فلکی
بر سماوات علی برشده زیشان لهبی.
منوچهری.
رجوع به گردماه شود
لغت نامه دهخدا
(گُ یَ)
نام خواهر بهرام چوبینه است و مریم دختر قیصر که مادر شیرویه بود و گردیه خواهر بهرام چوبین که زن او (خسروپرویز) هر دو را به مداین نشاند به دارالملک. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 108). و رجوع به امثال و حکم دهخدا ص 1580 شود
لغت نامه دهخدا
(گَ گَهْ)
مخفف گرمگاه:
چرخ از سموم گرمگه، زاده وبا هر چاشتگه
دفع وبا را جام شه یاقوت کردار آمده.
خاقانی (چ سجادی ص 291).
بس زار که بگذاشتیم روز
چون گرمگهش بود بامداد.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 99).
رجوع به گرمگاه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گردنه
تصویر گردنه
راه سخت و پرپیچ و خم در کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردگن
تصویر گردگن
غبار آلود. یا گردگن موی. گرد آلوده موی. اشعث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردگاه
تصویر گردگاه
اطراف کمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرده
تصویر گرده
کلیه مدور و گرد، قرض نان
فرهنگ لغت هوشیار
میان روز که هوا بنهایت گرمی است: گرمگاهی که چو دوزخ بدمد باد سموم تف با حورا چون نکهت حورا بیند. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردنه
تصویر گردنه
((گَ دَ نِ))
راه پر پیچ و خم و سخت در بالای کوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرده
تصویر گرده
((گُ دِ))
شانه، دوش، کلیه
بر گرده کسی سوار شدن: کنایه از اراده و اختیار او را به دست گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرده
تصویر گرده
((گِ دِ))
هرچیز گرد و مدور مانند، نان، نوعی برنج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرده
تصویر گرده
((گَ دِ))
طرح یا تصویری که از طرح یا تصویر دیگری کپیه کنند، پودر، گردی که زنان برای بزک مورد استفاده قرار می دادند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردگاه
تصویر گردگاه
((گِ))
کمر، میان، لگن خاصره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردنه
تصویر گردنه
وردنه، چوبی استوانه ای که خمیر نان را با آن پهن می کنند، نورد، نیواره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرده
تصویر گرده
اکلیله
فرهنگ واژه فارسی سره
پز، بند، پژ، تپه، کتل، کوه، کوه راه، گریوه، گلوگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گردگیری خانه تکانی
فرهنگ گویش مازندرانی
مرعی است در اطراف شهرستان تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
گرد و مدور
فرهنگ گویش مازندرانی
گردنه، غیرآبادی خرابه، می گردد می چرخد
فرهنگ گویش مازندرانی