پهلوان زمین زننده. پهلوان. دلیر. شجاع مردافکن. گرداوژن: منم گفت گردافکن و شیرگیر کمند و کمان دارم و گرز و تیر. فردوسی. برآشفت گردافکن تاج بخش ز دنبال هومان برانگیخت رخش. فردوسی. عنان پیچ و گردافکن و گرزدار چو من کس نبیند به گیتی سوار. فردوسی. خسرو شیردل پیلتن دریادست شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال. فرخی. به پنجم پسر باز گردافکنی بود اژدهاکش هژبرافکنی. اسدی. چو جام گیرد بدره ده است و بنده نواز چو تیغ گیرد گردافکن است و خصم شکن. سوزنی. رجوع به گرداوژن شود
پهلوان زمین زننده. پهلوان. دلیر. شجاع مردافکن. گرداوژن: منم گفت گردافکن و شیرگیر کمند و کمان دارم و گرز و تیر. فردوسی. برآشفت گردافکن تاج بخش ز دنبال هومان برانگیخت رخش. فردوسی. عنان پیچ و گردافکن و گرزدار چو من کس نبیند به گیتی سوار. فردوسی. خسرو شیردل پیلتن دریادست شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال. فرخی. به پنجم پسر باز گردافکنی بود اژدهاکش هژبرافکنی. اسدی. چو جام گیرد بدره ده است و بنده نواز چو تیغ گیرد گردافکن است و خصم شکن. سوزنی. رجوع به گرداوژن شود
آنکه یا آنچه صید را از پای دراندازد. شکارگیر. شکاری: چو در نالیدن آمد طبلک باز درآمد مرغ صیدافکن بپرواز. نظامی. زبون گیری نکرد آن شیر نخجیر که نبود شیر صیدافکن زبون گیر. نظامی
آنکه یا آنچه صید را از پای دراندازد. شکارگیر. شکاری: چو در نالیدن آمد طبلک باز درآمد مرغ صیدافکن بپرواز. نظامی. زبون گیری نکرد آن شیر نخجیر که نبود شیر صیدافکن زبون گیر. نظامی
عمل مردافکن، بهادری. شجاعت. قوی پنجگی. دلیری: چند کنی دعوی مردافکنی کم زن و کم زن که کم از یک زنی. نظامی. نمایند مردی و مردافکنی. نظامی. و رجوع به مردافکن شود
عمل مردافکن، بهادری. شجاعت. قوی پنجگی. دلیری: چند کنی دعوی مردافکنی کم زن و کم زن که کم از یک زنی. نظامی. نمایند مردی و مردافکنی. نظامی. و رجوع به مردافکن شود
تغییر دادن. عوض کردن. دگرگون کردن: وین که بگرداند هزمان همی بلبل نونو بشگفتی نواش. ناصرخسرو. بدان کاین مال ما و حال این چرخ نگرداندجز آنکش چرخ چاکر. ناصرخسرو. سیمرغ گفت: به خدا ایمان آرم، اما آنچه بنده تواند کرد و قضا بگرداند، گفت: توانی قضا بگردانی ؟ گفت: بلی. (قصص الانبیاء ص 173). اگر بودنی است و خدای تعالی در آن حکمی نهاده است کس نتواند که آن را بگرداند. (مجمل التواریخ و القصص). کار دین و شریعت به دست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند. (کتاب النقض ص 306). خطاب خسرو انجم کنون بگردانند که مصلحت نبود خسروی به انبازی. ظهیر. ز هر یادی که بی او لب بگردان ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان. نظامی. چو مردم بگرداند آئین و حال بگردد بر او سکه ملک و مال. نظامی. گفت: این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم، نخواهم که از برای خلق بگردانم و همچنان بگذشت. (تذکره الاولیاء عطار). مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند که از این پرده که گفتی بدرافتد رازم. سعدی (طیبات). ، از کسی گرفتن: منصور... سفاح را گفت بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچه خواهد تواند کردن با این شوکت و عظمت که من او را می بینم. (مجمل التواریخ و القصص) ، گاه با کلمه های دیگر، چون: عاجز، غافل، بیمار... ترکیب شود و به معنی کردن آید: و گفت: یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجز را به مردی رساند. (تذکره الاولیاء عطار) ، چرخاندن. حرکت دادن. به دور درآوردن. به گردش درآوردن: کی دل بجای داری پیش دو چشم او گر چشم را به غمزه بگرداند از وریب. شهید. بیامد بمانند آهنگران بگرداند رستم عمود گران. فردوسی. خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از آن پهلو به آن پهلو بگرداند. (قصص الانبیاء ص 200). ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم. سعدی (طیبات). چو هر ساعتش نفس گوید بده به خواری بگرداندش ده به ده. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 56). ، بمجاز، دور کردن. دفع کردن: تو این داد بر شاه کسری بدار بگردان ز جانش بد روزگار. فردوسی. به تخت و سپاه و به شمشیر و گنج ز کشور بگردانم این درد و رنج. فردوسی. مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان وگر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم. سعدی (بدایع). دعای زنده دلانت بلا بگرداند غم رعیت درویش بردهدشادی. سعدی. - بازگرداندن، برگرداندن. مراجعت دادن: وگر بازگردانم از پیش زال برآرد بکردار سیمرغ بال. فردوسی. - پای گرداندن، پای جدا کردن. پای برداشتن از...: به نام جهان آفرین یک خدای که رستم نگرداند از رخش پای. فردوسی. و رجوع به گردانیدن شود. - دل گرداندن، تغییر رأی و عقیده دادن: به کاووس گفت ای جهاندیده شاه ! تو دل را مگردان ز آئین و راه. فردوسی. - روی گرداندن، اعراض کردن: چنین داد پاسخ که با یاد اوی نگردانم از تیغ پولاد روی. فردوسی. - زبان گرداندن، سخن گفتن. تکلم کردن: مگردان زبان را بتندی به روی مبادا کز آن رنجت آید به روی. فردوسی. مروپیش او جز به بیگانگی مگردان زبان جز به دیوانگی. فردوسی. و رجوع به گردان شود. - سخن گرداندن،سخن را عوض کردن. بحث دیگری به میان آوردن. به مسئلۀ دیگری پرداختن: که بااین سران هرچه خواهی بکن و زین پس ز مزدک مگردان سخن. فردوسی. - سر گرداندن، به سر گرداندن. مجازاً چرخاندن: من سر ز خط تو برنمیگیرم ور چون قلمم بسر بگردانی. سعدی (طیبات). - عنان گرداندن، رو آوردن و برگشتن: سوی شهر ایران بگردان عنان وگرنه زمانت سر آرد سنان. فردوسی. - ، بازگشتن و اعراض کردن: گر تو از من عنان نگردانی من به شمشیر رو نگردانم. سعدی. چرا به سرکشی از من عنان بگردانی مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی. سعدی (بدایع). رجوع به گردانیدن و هر یک از اینها شود
تغییر دادن. عوض کردن. دگرگون کردن: وین که بگرداند هزمان همی بلبل نونو بشگفتی نواش. ناصرخسرو. بدان کاین مال ما و حال این چرخ نگرداندجز آنکش چرخ چاکر. ناصرخسرو. سیمرغ گفت: به خدا ایمان آرم، اما آنچه بنده تواند کرد و قضا بگرداند، گفت: توانی قضا بگردانی ؟ گفت: بلی. (قصص الانبیاء ص 173). اگر بودنی است و خدای تعالی در آن حکمی نهاده است کس نتواند که آن را بگرداند. (مجمل التواریخ و القصص). کار دین و شریعت به دست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند. (کتاب النقض ص 306). خطاب خسرو انجم کنون بگردانند که مصلحت نبود خسروی به انبازی. ظهیر. ز هر یادی که بی او لب بگردان ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان. نظامی. چو مردم بگرداند آئین و حال بگردد بر او سکه ملک و مال. نظامی. گفت: این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم، نخواهم که از برای خلق بگردانم و همچنان بگذشت. (تذکره الاولیاء عطار). مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند که از این پرده که گفتی بدرافتد رازم. سعدی (طیبات). ، از کسی گرفتن: منصور... سفاح را گفت بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچه خواهد تواند کردن با این شوکت و عظمت که من او را می بینم. (مجمل التواریخ و القصص) ، گاه با کلمه های دیگر، چون: عاجز، غافل، بیمار... ترکیب شود و به معنی کردن آید: و گفت: یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجز را به مردی رساند. (تذکره الاولیاء عطار) ، چرخاندن. حرکت دادن. به دور درآوردن. به گردش درآوردن: کی دل بجای داری پیش دو چشم او گر چشم را به غمزه بگرداند از وریب. شهید. بیامد بمانند آهنگران بگرداند رستم عمود گران. فردوسی. خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از آن پهلو به آن پهلو بگرداند. (قصص الانبیاء ص 200). ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم. سعدی (طیبات). چو هر ساعتش نفس گوید بده به خواری بگرداندش ده به ده. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 56). ، بمجاز، دور کردن. دفع کردن: تو این داد بر شاه کسری بدار بگردان ز جانش بد روزگار. فردوسی. به تخت و سپاه و به شمشیر و گنج ز کشور بگردانم این درد و رنج. فردوسی. مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان وگر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم. سعدی (بدایع). دعای زنده دلانت بلا بگرداند غم رعیت درویش بردهدشادی. سعدی. - بازگرداندن، برگرداندن. مراجعت دادن: وگر بازگردانم از پیش زال برآرد بکردار سیمرغ بال. فردوسی. - پای گرداندن، پای جدا کردن. پای برداشتن از...: به نام جهان آفرین یک خدای که رستم نگرداند از رخش پای. فردوسی. و رجوع به گردانیدن شود. - دل گرداندن، تغییر رأی و عقیده دادن: به کاووس گفت ای جهاندیده شاه ! تو دل را مگردان ز آئین و راه. فردوسی. - روی گرداندن، اعراض کردن: چنین داد پاسخ که با یاد اوی نگردانم از تیغ پولاد روی. فردوسی. - زبان گرداندن، سخن گفتن. تکلم کردن: مگردان زبان را بتندی به روی مبادا کز آن رنجت آید به روی. فردوسی. مروپیش او جز به بیگانگی مگردان زبان جز به دیوانگی. فردوسی. و رجوع به گردان شود. - سخن گرداندن،سخن را عوض کردن. بحث دیگری به میان آوردن. به مسئلۀ دیگری پرداختن: که بااین سران هرچه خواهی بکن و زین پس ز مزدک مگردان سخن. فردوسی. - سر گرداندن، به سر گرداندن. مجازاً چرخاندن: من سر ز خط تو برنمیگیرم ور چون قلمم بسر بگردانی. سعدی (طیبات). - عنان گرداندن، رو آوردن و برگشتن: سوی شهر ایران بگردان عنان وگرنه زمانت سر آرد سنان. فردوسی. - ، بازگشتن و اعراض کردن: گر تو از من عنان نگردانی من به شمشیر رو نگردانم. سعدی. چرا به سرکشی از من عنان بگردانی مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی. سعدی (بدایع). رجوع به گردانیدن و هر یک از اینها شود
آنکه خودی بیفکند. آنکه منیت خود را بزیر پای خود افکند: زن افکندن نباشد مردرایی خودافکن باش اگر مردی نمایی. نظامی. کسی کافکند خود را بر سر آمد خودافکن با همه عالم برآمد. نظامی. ، یکه تاز. (غیاث اللغات)
آنکه خودی بیفکند. آنکه منیت خود را بزیر پای خود افکند: زن افکندن نباشد مردرایی خودافکن باش اگر مردی نمایی. نظامی. کسی کافکند خود را بر سر آمد خودافکن با همه عالم برآمد. نظامی. ، یکه تاز. (غیاث اللغات)
آنچه یا آنکه دود راه بیندازد. که تولید دود کند. (یادداشت مؤلف) ، نوعی جادویی. نوعی از ساحران باشند و ایشان عود و لبان و دانۀ سپند و مقل ازرق بر آتش نهند و افسونی خوانند و جن را حاضر گردانند و بعد از آن هر اراده ای که خواهند کنند. (برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) : دودافکن را بگو که بس نالانم دودی برکن که دودگین شد جانم. خاقانی. زآن غمزۀ دودافکن آتش فکنی بر من هم دل شکنی هم تن دلدار چنین خوشتر. خاقانی. گفتی که نعل بود در آتش نهاده ماه مشهود شد چو شد زن دودافکن از برش. خاقانی. خویشتن دعوت گر روحانیان خوانم به سحر کمترین دودافکن هر دوده ام گر بنگرم. خاقانی. سحر زده بیم به لرزه تنش مجمر لاله شده دودافکنش. نظامی. آتشی از تو بود در دل من پیرزن در میانه دودافکن. نظامی. رجوع به دودافکنی شود
آنچه یا آنکه دود راه بیندازد. که تولید دود کند. (یادداشت مؤلف) ، نوعی جادویی. نوعی از ساحران باشند و ایشان عود و لبان و دانۀ سپند و مقل ازرق بر آتش نهند و افسونی خوانند و جن را حاضر گردانند و بعد از آن هر اراده ای که خواهند کنند. (برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) : دودافکن را بگو که بس نالانم دودی برکن که دودگین شد جانم. خاقانی. زآن غمزۀ دودافکن آتش فکنی بر من هم دل شکنی هم تن دلدار چنین خوشتر. خاقانی. گفتی که نعل بود در آتش نهاده ماه مشهود شد چو شد زن دودافکن از برش. خاقانی. خویشتن دعوت گر روحانیان خوانم به سحر کمترین دودافکن هر دوده ام گر بنگرم. خاقانی. سحر زده بیم به لرزه تنش مجمر لاله شده دودافکنش. نظامی. آتشی از تو بود در دل من پیرزن در میانه دودافکن. نظامی. رجوع به دودافکنی شود
که زود افکند. که به اندک زمانی از پای درآورد. که فی الفور مست سازد: کو آن می دیرسال زودافکن تو محراب دل من و حیات تن تو میخانه مقام من به و مسکن تو خم بر سر من سبوی در گردن تو. خاقانی
که زود افکند. که به اندک زمانی از پای درآورد. که فی الفور مست سازد: کو آن می دیرسال زودافکن تو محراب دل من و حیات تن تو میخانه مقام من به و مسکن تو خم بر سر من سبوی در گردن تو. خاقانی
که مرد را به زمین افکند. که مرد را به خاک اندازد: رایضان کرگان به زین آرند گر چه توسن بوند و مردافکن. فرخی (دیوان ص 324). ، پهلوان قوی پنجۀ دلیر که مردان را در نبرد شکست دهد: تژاوم بود نام و مردافکنم سر شیر جنگی ز تن برکنم. فردوسی. پسندآمد و گفت اینت سپاه سواران مردافکن و رزمخواه. فردوسی. ز درگاه کاموس برخاست غو که او بود مردافکن و پیشرو. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 821). به لشکر چنین گفت قنطال روس که مردافکنان را چه باک از عروس. نظامی. ، که مرد را سست کند و از پا درآورد: بفکن سپر چو تیغ برآهخت غره مشو به لابۀ مردافکنش. ناصرخسرو. لیکن این نیست روا کز تو همی خواهد این تن کاهل بی حاصل مردافکن. ناصرخسرو. - می مردافکن، بادۀ قوی و گیرنده، که می خواره را مست کند و از پا درآورد: چنین که جام می لعل اوست مردافکن در این زمانه کسی نیست مرد میدانش. سلمان. شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش که تا لختی برآسایم ز دنیا و شر و شورش. حافظ. در شیشۀ گردون نیست کیفیت چشم او کاین بادۀ مردافکن مینای دگر دارد. صائب (از آنندراج)
که مرد را به زمین افکند. که مرد را به خاک اندازد: رایضان کرگان به زین آرند گر چه توسن بوند و مردافکن. فرخی (دیوان ص 324). ، پهلوان قوی پنجۀ دلیر که مردان را در نبرد شکست دهد: تژاوم بود نام و مردافکنم سر شیر جنگی ز تن برکنم. فردوسی. پسندآمد و گفت اینت سپاه سواران مردافکن و رزمخواه. فردوسی. ز درگاه کاموس برخاست غو که او بود مردافکن و پیشرو. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 821). به لشکر چنین گفت قنطال روس که مردافکنان را چه باک از عروس. نظامی. ، که مرد را سست کند و از پا درآورد: بفکن سپر چو تیغ برآهخت غره مشو به لابۀ مردافکنش. ناصرخسرو. لیکن این نیست روا کز تو همی خواهد این تن کاهل بی حاصل مردافکن. ناصرخسرو. - می مردافکن، بادۀ قوی و گیرنده، که می خواره را مست کند و از پا درآورد: چنین که جام می لعل اوست مردافکن در این زمانه کسی نیست مرد میدانش. سلمان. شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش که تا لختی برآسایم ز دنیا و شر و شورش. حافظ. در شیشۀ گردون نیست کیفیت چشم او کاین بادۀ مردافکن مینای دگر دارد. صائب (از آنندراج)