جدول جو
جدول جو

معنی گرایستن - جستجوی لغت در جدول جو

گرایستن
قصد و آهنگ کردن، میل و رغبت کردن، حمله بردن، یازیدن، گراییدن، گراه، گراهش، گراهیدن
تصویری از گرایستن
تصویر گرایستن
فرهنگ فارسی عمید
گرایستن
(کَ دَ)
مرکّب از: گرای + ستن، پسوند مصدری، گراییدن. جزو اول در اوراق مانوی به پارتی گری (متمایل شدن. لیز خوردن. افتادن)، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، میل و خواهش کردن. (برهان)، رجوع به گرائیدن و گراییدن شود، میل و رغبت کردن. (غیاث)، رجوع به گرای، گرائیدن و گراییدن شود، پیچیدن، که نافرمانی کردن باشد، قصد و آهنگ کردن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
گرایستن
متمایل شدن میل کردن: اگر ایشانرا بان جهت که ترکیب پذیرند خود بطبع گرایستن بود، قصد کردن آ هنگ کردن، نافرمانی کردن سرپیچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
گرایستن
((گِ یِ تَ))
متمایل شدن، گراییدن
تصویری از گرایستن
تصویر گرایستن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نگریستن
تصویر نگریستن
نگاه کردن، دیدن، نگریدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریستن
تصویر گریستن
گریه کردن، اشک ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرایستگی
تصویر گرایستگی
گرایش داشتن، تمایل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گراییدن
تصویر گراییدن
قصد و آهنگ کردن، میل و رغبت کردن، حمله بردن، یازیدن، گراه، گراهش، گراهیدن، گرایستن، برای مثال به کژّی و ناراستی کم گرای / جهان از پی راستی شد به پای (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۵)، در همه کاری که گرایی نخست / رخنۀ بیرون شدنش کن درست (نظامی۱ - ۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
(گِ تَ)
رجوع به گران جسم شود
لغت نامه دهخدا
(گِ تَ)
درخور گریستن. لایق گریستن. رجوع به گریستن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ یِ تَ / تِ)
به معنی زیاد و زیاده. (برهان). زیادت بود. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). شعوری نیز فرایسته (با راء مهمله) ضبط می کند، اما درفرهنگ سروری فزایسته است (با زای منقوط) و حق همان است. (یادداشت به خط مؤلف). فزاییدن و فزایستن به معنی افزودن است. (یادداشت به خط مؤلف) :
ای جای جای کاسته از خوبی
باز از تو جای جای فرایسته.
دقیقی.
و رجوع به فرابسته شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ / لِ مَ کَ دَ)
فزودن. افزودن. (یادداشت بخط مؤلف). افزاییدن. رجوع به فزایسته شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
بستن. با دقت بستن:
دل از دنیا بردار به خانه بنشین پست
فرابند در خانه، به فلج و به پژاوند.
رودکی.
رجوع به بستن شود.
- در فرابستن، مسدود کردن. پیش کردن در:
دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پست
فرابند در خانه به فلج و به پژاوند.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(پُ زَ دَ)
ضرور بودن. لازم بودن. مورد احتیاج بودن. واجب بودن: چه درمی باید در پادشاهی من که آن ندارم. (تاریخ بیهق) ، لایق بودن. سزاوار بودن. شایستن. بایستن. مناسب بودن. (ناظم الاطباء) ، کم آمدن. نقصان و کمی پیدا کردن: آن رئیس در خفیه نگاه می داشت تا وجوهی که از دست آورنجن والده راست کرده است، چند در وجه صوفیان خرج شود و هیچ درباید یا زیادت آید. (اسرار التوحید ص 145). گفتی کف من میزان، گفت شیخ بود که این جمله ساخته شد که یک درم نه دربایست و نه زیادت آمد. (اسرار التوحید ص 55)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ سُ شُ دَ)
پیراستن. رجوع به پیراستن شود:
بیخ امّید من ز بن برکند
آنکه شاخ زمانه پیرایست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ بَ تَ)
سزاوار بودن:
ازمحمد نام و خلق خوش بتو میراث ماند
گر بشایستی بماندی هم بتو پیغمبری.
سوزنی.
رجوع به شایستن شود، ابررا نیز گویند که به عربی سحاب خوانند. (برهان) (از سروری) (از ناظم الاطباء) (ابوحفص سغدی بنقل سروری)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
یسوعی و نویسندۀ اسپانیایی. او راست مجموعه ای در بذله گویی. متولد 1601 میلادی و متوفی در 1658 م
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
گذشتن، درآمدن و داخل شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ یِ تَ / تِ)
متمایل شده. منحرف شده: و جوزا و حوت گرایسته بر پهلو همی برآیند. (التفهیم). و این حرکت دوم... لختکی از او (حرکت اول) گرایسته تر. (التفهیم)
لغت نامه دهخدا
(مِ تَ)
درلهجۀ مرکزی مساوی با گرییدن. پهلوی آن گریستن از گری، اوستا، گارز، کردی گریان (اشک ریختن) نیز گرین، گریستن. اشک ریختن از چشم. گریه کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). اشک ریختن. (آنندراج). تبکاء. بکاء. اعتوال. تعویل، به آواز بلند گریستن. هن. تهمﱡع. (منتهی الارب) :
به نو بهاران بستای ابر گریان را
که از گریستن اوست این زمین خندان.
رودکی.
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
ابوشکور.
چنان بگریم گر دوست بارمن ندهد
که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ زگال.
منجیک (شرح احوال و اشعار شاعران بی دیوان چ محمود مدبری ص 237)
چو بشنید شیروی بگریست سخت
دلش گشت ترسان از آن تاج و تخت.
فردوسی.
سه روز اندرین کار بگریست زار
از آن بیوفا گردش روزگار.
فردوسی.
بر حال من گری که بباید گریستن
بر عاشق غریب ز یار و ز دل بری.
فرخی.
شادباش و دو چشم دشمن تو
سال و ماه از گریستن چو وننگ.
فرخی.
به دل گفت اگر جنگجویی کنم
به پیکار او سرخ رویی کنم
بگرید مرا دوده و میهنم
که بی سر ببینند خسته تنم.
عنصری.
چرا بگرید ایرا نه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام.
عنصری.
خواجه زمین بوسه داد و بگریست. (تاریخ بیهقی). و ما وی را بدیدیم... گریستن بر ما فتاد. (تاریخ بیهقی).
خرد چون بجان و تنم بنگریست
از این هر دو بیچاره بر جان گریست.
ناصرخسرو.
و هر که را دماغ تر بود بیشتر گرید چون زنان و کودکان و مستان و مفلوجان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
بر در کعبه سائلی دیدم
که همی گفت و میگرستی خوش.
سعدی (گلستان).
- خون گریستن، گریۀ حسرت ریختن. گریۀ سخت با سوز و گداز:
شنیدم که میگفت و خون میگریست
که مرخویشتن کرده را چاره چیست.
سعدی (بوستان).
- گریستن آیینه، در ایران رسم است که قفای شخصی که به سفر میرود چند برگ بر آیینه گذاشته آب بر آن ریزند و این را شگون زود رسیدن و بسلامت آمدن میشمارند:
کیست آن کس که بر احوال مسافر گرید
چشم آیینه به دنبال مسافر گرید...
صائب (از آنندراج).
- گریستن ابر، به مجاز باریدن. باران آمدن:
ز سوز عشق بهتر در جهان نیست
که بی او گل نخندید ابر نگریست.
نظامی.
شک نیست که بوستان بخندد
هرگه که بگرید ابر آزار.
سعدی (طیبات).
خبر شد به مدین پس از روز بیست
که ابر سیه دل بر ایشان گریست.
سعدی (بوستان).
- گریستن مغان، سرودی که مردمان بخارا در کشتن سیاوش به نوحه گری و توجع میخوانده اند: و افراسیاب اورا (سیاوش را) بکشت و هم در این حصار بدان موضع که از در شرقی اندر آیی (اندرون در کاه فروشان و) آن را دروازۀ غوریان خوانند او را آنجا دفن کردند و مغان بخارا بدین سبب آنجای را عزیز دارند و هر سالی و هر مردی آنجا یکی خروس بدو بکشند پس از برآمدن آفتاب روز نوروز و مردمان بخارا را در کشتن سیاوش نوحه ها است و مطربان آن را سرود ساخته اند و میگویند و قوالان آن را گریستن مغان خوانند و این سخن زیادت از سه هزار سال است. (تاریخ بخارای نرشخی چ مدرس رضوی ص 28).
- گریستن هوا، باریدن باران. بارش کردن:
نخندد زمین تا نگرید هوا
هوا را نخوانم کف پادشا
که باران او در بهاران بود
نه چون همت شهریاران بود.
فردوسی.
ز شیران بود روبهان را نوا
نخندد زمین تا نگرید هوا.
نظامی
لغت نامه دهخدا
پیراستن: بیخ امید من زین بر کند آنکه شاخ زمانه پیر ایست. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربایستن
تصویر دربایستن
مورد احتیاج بودن
فرهنگ لغت هوشیار
میل کرده، قصد کرده آهنگ کرده، نافرمانی کرده سرپیچیده، متمایل منحرف: و جوزا و حوت گرایسته بر پهلو همی بر آیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریستن
تصویر گریستن
اشک ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرابستن
تصویر فرابستن
محکم بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نگریستن
تصویر نگریستن
دیدن، نگاه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشایستن
تصویر نشایستن
سزاوار نبودن، شایسته نبودن
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه جسمی گران دارد گران تن، وزین سنگین، کسی که گرانیی در جسم او بر اثر بیماری پدید آمده
فرهنگ لغت هوشیار
متمایل شدن میل کردن: بکژی و ناراستی کم گرای جهان از پی راستی شد بپای. (ابوشکور)، قصد کردن آهنگ کردن: چون مرد فرومایه بسوی چوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. (جلاب بخاری)، نافرمانی کردن سرپیچیدن، حمله بردن: حمله بردن بود گراییدن کارزار است جنگ و کوشیدن، (صاحب فرهنگ منظومه)، سنجیدن آزمودن آزمایش کردن، جنباندن پیچاندن تاب دادن: سربی تنان و تن بی سران گراییدن گرز های گران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشایستن
تصویر بشایستن
سزاوار بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرافیست
تصویر گرافیست
((گِ))
کسی که با کمک خط ها و نوشته ها نقش هایی زینتی پدید می آورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گراییدن
تصویر گراییدن
((گِ دَ))
روی آوردن، میل کردن، قصد کردن، آهنگ کردن، سنجیدن، آزمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گریستن
تصویر گریستن
((گِ تَ))
گریه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نگریستن
تصویر نگریستن
((نِ گَ تَ))
دیدن، نگاه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربایستن
تصویر دربایستن
لازم بودن
فرهنگ واژه فارسی سره