جدول جو
جدول جو

معنی گدازاده - جستجوی لغت در جدول جو

گدازاده
(گَ / گِ دَ / دِ)
فرزند گدا. کسی که از خانوادۀگدا باشد، پست فطرت. خسیس:
شنیدم که وقتی گدازاده ای
نظر داشت با پادشازاده ای.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
گدازاده
فرزند گدا، کسی که از خانواده گدا باشد
تصویری از گدازاده
تصویر گدازاده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوازاده
تصویر نوازاده
نوه زاده، نتیجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خداداده
تصویر خداداده
چیزی که خداوند بخشیده است، خدا داد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گدازنده
تصویر گدازنده
آب کننده، ذوب کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلازاده
تصویر قلازاده
زاغ پیسه، پرنده ای شبیه کلاغ با پرهای سیاه و سفید، شک، عکّه، کسک، کلاغ پیسه، کشکرت، زاغ پیسه، زاغه پیسه، عکعک، عقعق، کلاژه، غلبه، غلپه، کلاژاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرازنده
تصویر گرازنده
کسی که از روی ناز و تکبر راه می رود، خرامنده، برای مثال دلیری کند با من این نادلیر / چو گور گرازنده با شرزه شیر (نظامی۵ - ۸۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گداخانه
تصویر گداخانه
محلی که گدایان را در آنجا نگهداری کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گدازیدن
تصویر گدازیدن
گداختن، فلز یا چیز دیگر را به قوۀ حرارت ذوب کردن، آب شدن یا واشدن جسم جامد در اثر حرارت، گدازیدن، پزاختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنازاده
تصویر زنازاده
حرام زاده، فرزندی که از هم بستر شدن نامشروع زن و مرد به وجود آید
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
زادۀ آقا. فرزند مردی بزرگ، و بیشتر فرزندان سادات علوی و مجتهدین
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ /دِ)
عطای الهی. بخشش الهی:
خداداد ما را چنین دستگاه
خداداده را چون توان بست راه.
نظامی.
چو شه دید گنج فرستاده را
چهار آرزوی خداداده را.
نظامی.
بملک خداداده خرسند باش
مکن ز آهنین چنگ شیران تراش.
نظامی.
کار خود گر بخدا بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی.
حافظ.
با خدادادگان ستیزه مکن
کآن خداداده را خدا داده.
؟
، فطری. جبلی. موهوبی:
ترا که که حسن خداداده هست و حجلۀ بخت
چه حاجتست که مشاطه ات بیاراید.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
آدمیزاد. آدمیزاده. فرزند آدم ابوالبشر. انسان:
آخر آدمزاده ای ای ناخلف
چند پنداری تو پستی را شرف ؟
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُو تَ)
گداختن. ذوب شدن. آب شدن:
ز هیبت کوه چون گل می گدازید
ز برف ارزیز بر دل می گدازید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ دَ / دِ)
گدازاده بودن، مجازاً پستی. لئامت. خست
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ نَ / نِ)
محلی که برای پذیرائی گدایان تهیه شود. خانه گدایان. جائی که برای حفاظت گدایان آماده شده باشد. دارالمساکین
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زاییدۀ گاو
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ دَ / دِ)
ذوب کننده. حل کننده. آب کننده: صهر، گدازندۀ پیه. جمول، گدازندۀ پیه. (منتهی الارب). گدازندۀ طلا و مثل آن. (ترجمان القرآن). صائغ. مذیب، آب شونده. ذوب شونده. مجازاً لاغرشونده (از غم) :
که کامت به گیتی فروزنده باد
تن دشمنانت گدازنده باد.
فردوسی.
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش [بیژن را] از چاه با پای بند
برهنه تن و موی و ناخن دراز
گدازنده از رنج و درد و نیاز.
فردوسی.
بدانست رازش نهان شاه روم
شد از غم گدازنده مانند موم.
اسدی (گرشاسب نامه).
- جوهر یا گوهر یا فلز گدازنده، جوهر یا فلز قابل گداختن: و اندر کوههای وی [کوههای ماوراءالنهر] معدن سیم است و زر سخت بسیار با همه جوهرهای گدازنده که از کوه خیزد. (حدود العالم).
بنگر بستاره که بتازد سپس دیو
چون زرّ گدازنده که بر قیر چکانیش.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 223).
با زر شاه همه گوهرهای گدازنده است. (نوروزنامه). و شرف زر بر گوهرهای گدازنده چنان نهاده اند که شرف آدمی بر دیگر حیوانات. (نوروزنامه). شاه گوهرهای ناگدازنده یاقوت [است] و شاه گوهرهای گدازنده زر. (نوروزنامه).
چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت
باشند گدازنده چو بر آتش، ارزیز.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
گداخته شده. ذوب شده. آب شده. حل شده:
نگه کن آب و یخ در آبگینه
فروزان هر سه همچون شمع روشن
گدازیده یکی دوتا فسرده
به یک لون این سه گوهر بین ملون.
دقیقی.
گدازیده همچون طراز نخم
تو گویی که در پیش آتش یخم.
فردوسی (از لغت فرس اسدی).
بگفت این و شد بر رخش اشک و درد
چو سیم گدازیده بر زرّ زرد.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ دَ / دِ)
از روی ناز وتکبر خرامنده و به راه رونده. (برهان) :
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون.
فردوسی.
دل افروز بدنام آن خارکن
گرازنده مردی به نیروی تن.
فردوسی.
دلیری کند با من آن نادلیر
چو گور گرازنده با شرزه شیر.
نظامی.
گوزن گرازنده در مرغزار
ز مردم گریزد سوی کوه و غار.
نظامی.
بلا که دید گرازنده ترز آهوی نر
پری که دید خرامنده تر ز کبک دری.
ازرقی
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ)
پسرزاده. دخترزاده. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نبیره. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). نواسه. (جهانگیری). نبسه. (انجمن آرا) (آنندراج). نواده زاده. (حاشیۀ وحید دستگردی بر شرفنامۀ نظامی ص 80). رجوع به نوا شود:
نوآئین ترین شاه آفاق بود
نوازادۀ عیص اسحاق بود.
نظامی.
نوازادۀ زنگه را بازجست
طلب کرد و زنگار از آئینه شست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
پسرزاده. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه) ؟ رجوع به نواده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قلازاده
تصویر قلازاده
نادرست نویسی کلاژاره کلاغ پیسه ازپرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
گداختن ذوب شدن: زهیبت کوه چون گل میگدازید زبرف ارزیز بر دل میگدازید. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
از روی ناز و تکبر خرامنده: دلیری کند با من آن نا دلیر چو گور گرازنده با شرزه شیر. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنازاده
تصویر زنازاده
حرامزاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدمزاده
تصویر آدمزاده
فرزند آدم ابوالبشر، انسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آقازاده
تصویر آقازاده
ترکی مهپور
فرهنگ لغت هوشیار
ذوب کننده آب کننده: صهر گدازنده پیه، ذوب شونده حل شونده، لاغر شونده کاهش یابنده: ... که کامت بگیتی فرازنده باد، تن دشمنانت گدازنده باد، قابل گداختن ذوب شدنی: و اندر کو ههای وی (ماورا النهر) معدن سیم است وزر سخت بسیار با همه جوهر های گدازنده که از کوه خیزد
فرهنگ لغت هوشیار
گداخته ذوب شده: بگفت این و شد بر رخش اشک و درد چو سیم گدازیده برزر زرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آقازاده
تصویر آقازاده
((دِ))
آقا، فرزند مردی بزرگ، فرزند سید، فرزند مجتهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گدازنده
تصویر گدازنده
((گُ زَ دِ))
ذوب کننده، آب کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آقازاده
تصویر آقازاده
مهپور
فرهنگ واژه فارسی سره
پسر، پدر، فرزند
متضاد: بنده زاده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خداداد، موهوب
متضاد: خدازده، ذاتی، فطری
متضاد: اکتسابی
فرهنگ واژه مترادف متضاد