عطای الهی. بخشش الهی: خداداد ما را چنین دستگاه خداداده را چون توان بست راه. نظامی. چو شه دید گنج فرستاده را چهار آرزوی خداداده را. نظامی. بملک خداداده خرسند باش مکن ز آهنین چنگ شیران تراش. نظامی. کار خود گر بخدا بازگذاری حافظ ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی. حافظ. با خدادادگان ستیزه مکن کآن خداداده را خدا داده. ؟ ، فطری. جبلی. موهوبی: ترا که که حسن خداداده هست و حجلۀ بخت چه حاجتست که مشاطه ات بیاراید. حافظ
عطای الهی. بخشش الهی: خداداد ما را چنین دستگاه خداداده را چون توان بست راه. نظامی. چو شه دید گنج فرستاده را چهار آرزوی خداداده را. نظامی. بملک خداداده خرسند باش مکن ز آهنین چنگ شیران تراش. نظامی. کار خود گر بخدا بازگذاری حافظ ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی. حافظ. با خدادادگان ستیزه مکن کآن خداداده را خدا داده. ؟ ، فطری. جبلی. موهوبی: ترا که که حسن خداداده هست و حجلۀ بخت چه حاجتست که مشاطه ات بیاراید. حافظ
ذوب کننده. حل کننده. آب کننده: صهر، گدازندۀ پیه. جمول، گدازندۀ پیه. (منتهی الارب). گدازندۀ طلا و مثل آن. (ترجمان القرآن). صائغ. مذیب، آب شونده. ذوب شونده. مجازاً لاغرشونده (از غم) : که کامت به گیتی فروزنده باد تن دشمنانت گدازنده باد. فردوسی. فروهشت رستم بزندان کمند برآوردش [بیژن را] از چاه با پای بند برهنه تن و موی و ناخن دراز گدازنده از رنج و درد و نیاز. فردوسی. بدانست رازش نهان شاه روم شد از غم گدازنده مانند موم. اسدی (گرشاسب نامه). - جوهر یا گوهر یا فلز گدازنده، جوهر یا فلز قابل گداختن: و اندر کوههای وی [کوههای ماوراءالنهر] معدن سیم است و زر سخت بسیار با همه جوهرهای گدازنده که از کوه خیزد. (حدود العالم). بنگر بستاره که بتازد سپس دیو چون زرّ گدازنده که بر قیر چکانیش. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 223). با زر شاه همه گوهرهای گدازنده است. (نوروزنامه). و شرف زر بر گوهرهای گدازنده چنان نهاده اند که شرف آدمی بر دیگر حیوانات. (نوروزنامه). شاه گوهرهای ناگدازنده یاقوت [است] و شاه گوهرهای گدازنده زر. (نوروزنامه). چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت باشند گدازنده چو بر آتش، ارزیز. سوزنی
ذوب کننده. حل کننده. آب کننده: صُهر، گدازندۀ پیه. جَمول، گدازندۀ پیه. (منتهی الارب). گدازندۀ طلا و مثل آن. (ترجمان القرآن). صائغ. مذیب، آب شونده. ذوب شونده. مجازاً لاغرشونده (از غم) : که کامت به گیتی فروزنده باد تن دشمنانت گدازنده باد. فردوسی. فروهشت رستم بزندان کمند برآوردش [بیژن را] از چاه با پای بند برهنه تن و موی و ناخن دراز گدازنده از رنج و درد و نیاز. فردوسی. بدانست رازش نهان شاه روم شد از غم گدازنده مانند موم. اسدی (گرشاسب نامه). - جوهر یا گوهر یا فلز گدازنده، جوهر یا فلز قابل گداختن: و اندر کوههای وی [کوههای ماوراءالنهر] معدن سیم است و زر سخت بسیار با همه جوهرهای گدازنده که از کوه خیزد. (حدود العالم). بنگر بستاره که بتازد سپس ِ دیو چون زرّ گدازنده که بر قیر چکانیش. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 223). با زر شاه همه گوهرهای گدازنده است. (نوروزنامه). و شرف زر بر گوهرهای گدازنده چنان نهاده اند که شرف آدمی بر دیگر حیوانات. (نوروزنامه). شاه گوهرهای ناگدازنده یاقوت [است] و شاه گوهرهای گدازنده زر. (نوروزنامه). چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت باشند گدازنده چو بر آتش، ارزیز. سوزنی
گداخته شده. ذوب شده. آب شده. حل شده: نگه کن آب و یخ در آبگینه فروزان هر سه همچون شمع روشن گدازیده یکی دوتا فسرده به یک لون این سه گوهر بین ملون. دقیقی. گدازیده همچون طراز نخم تو گویی که در پیش آتش یخم. فردوسی (از لغت فرس اسدی). بگفت این و شد بر رخش اشک و درد چو سیم گدازیده بر زرّ زرد. اسدی
گداخته شده. ذوب شده. آب شده. حل شده: نگه کن آب و یخ در آبگینه فروزان هر سه همچون شمع روشن گدازیده یکی دوتا فسرده به یک لون این سه گوهر بین ملون. دقیقی. گدازیده همچون طراز نخم تو گویی که در پیش آتش یخم. فردوسی (از لغت فرس اسدی). بگفت این و شد بر رُخش اشک و درد چو سیم گدازیده بر زرّ زرد. اسدی
از روی ناز وتکبر خرامنده و به راه رونده. (برهان) : نوازنده بلبل به باغ اندرون گرازنده آهو به راغ اندرون. فردوسی. دل افروز بدنام آن خارکن گرازنده مردی به نیروی تن. فردوسی. دلیری کند با من آن نادلیر چو گور گرازنده با شرزه شیر. نظامی. گوزن گرازنده در مرغزار ز مردم گریزد سوی کوه و غار. نظامی. بلا که دید گرازنده ترز آهوی نر پری که دید خرامنده تر ز کبک دری. ازرقی
از روی ناز وتکبر خرامنده و به راه رونده. (برهان) : نوازنده بلبل به باغ اندرون گرازنده آهو به راغ اندرون. فردوسی. دل افروز بدنام آن خارکن گرازنده مردی به نیروی تن. فردوسی. دلیری کند با من آن نادلیر چو گور گرازنده با شرزه شیر. نظامی. گوزن گرازنده در مرغزار ز مردم گریزد سوی کوه و غار. نظامی. بلا که دید گرازنده ترز آهوی نر پری که دید خرامنده تر ز کبک دری. ازرقی
پسرزاده. دخترزاده. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نبیره. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). نواسه. (جهانگیری). نبسه. (انجمن آرا) (آنندراج). نواده زاده. (حاشیۀ وحید دستگردی بر شرفنامۀ نظامی ص 80). رجوع به نوا شود: نوآئین ترین شاه آفاق بود نوازادۀ عیص اسحاق بود. نظامی. نوازادۀ زنگه را بازجست طلب کرد و زنگار از آئینه شست. نظامی
پسرزاده. دخترزاده. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نبیره. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). نواسه. (جهانگیری). نبسه. (انجمن آرا) (آنندراج). نواده زاده. (حاشیۀ وحید دستگردی بر شرفنامۀ نظامی ص 80). رجوع به نوا شود: نوآئین ترین شاه آفاق بود نوازادۀ عیص اسحاق بود. نظامی. نوازادۀ زنگه را بازجست طلب کرد و زنگار از آئینه شست. نظامی
ذوب کننده آب کننده: صهر گدازنده پیه، ذوب شونده حل شونده، لاغر شونده کاهش یابنده: ... که کامت بگیتی فرازنده باد، تن دشمنانت گدازنده باد، قابل گداختن ذوب شدنی: و اندر کو ههای وی (ماورا النهر) معدن سیم است وزر سخت بسیار با همه جوهر های گدازنده که از کوه خیزد
ذوب کننده آب کننده: صهر گدازنده پیه، ذوب شونده حل شونده، لاغر شونده کاهش یابنده: ... که کامت بگیتی فرازنده باد، تن دشمنانت گدازنده باد، قابل گداختن ذوب شدنی: و اندر کو ههای وی (ماورا النهر) معدن سیم است وزر سخت بسیار با همه جوهر های گدازنده که از کوه خیزد