جدول جو
جدول جو

معنی گبول - جستجوی لغت در جدول جو

گبول
(گُبْ بِ حَ)
دهی از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار، در 29000گزی شمال باختری چاه بهار و 3000گزی باختر شوسۀ چاه بهار به ایرانشهر. جلگه و گرمسیر مالاریائی و سکنۀ آن 150 تن، زبان آنان بلوچی، فارسی. آب آن از چاه و باران. محصول آن غلات و لبنیات. شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذبول
تصویر ذبول
پژمردن، پژمرده شدن، خشکیده شدن، پژمردگی، پژمرده شدن گیاه، خشکیده پوست شدن، لاغر شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبول
تصویر قبول
پذیرفتن و گرفتن چیزی، گفتار کسی را به راستی و درستی پذیرفتن، پذیرفته
قبول افتادن: پذیرفته شدن، مقبول واقع شدن، برای مثال صالح و طالح متاع خویش نمودند / تا چه قبول افتد و چه در نظر آید (حافظ - ۴۷۲)
قبول شدن: پذیرفته شدن
قبول کردن: پذیرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبول
تصویر طبول
طبل ها، دهل ها، جمع واژۀ طبل
فرهنگ فارسی عمید
سلول های تشکیل دهندۀ خون که به دو گونۀ سفید و قرمز تقسیم می شوند، گویچه
فرهنگ فارسی عمید
(تَ طَرْ رُ)
این کلمه خبل است و آن تباهی اعضاء و فلج دستها و پاها باشد. (از آنندراج). رجوع به خبل شود
لغت نامه دهخدا
جائیست نزدیک حلب: و پادشاه اسلام هفتم صفر از فرات عبور فرمودمحاذی جعبر و صفین و سه شنبه 21 صفر به بالای حبول نزدیک حلب فرودآمد. (تاریخ غازانی چ 1940 میلادی ص 132)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حبل، جمع واژۀ حبل. سختی، بلا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ خوَ / خُ رَ / رِ)
بالا کشیدن و دراز شدن گیاه بآن حدّ که شتر تواند چرید.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
گله یا گروهی از پرندگان.
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
شاشنده تر: ابول من کلب
لغت نامه دهخدا
بهم برآمدن دل بود از چیزی:
اگر تبول گرفت از تو این دلم چه عجب
تبول گیرد دل از حدیث ناپدرام.
خفاف (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 324)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
جمع واژۀ تبل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تبل شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تبول بر کسی،بضرب و دشنام فراگرفتن او را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شاش کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
جمع واژۀ طبل
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
پژمریده. پژمرده. هواسیده. خوشیده. کاهیده. لاغر شده. لاغر. نزار، باد سخت که سبزه را خشک کند
لغت نامه دهخدا
(بَ)
یک قسم گیاهی که صمغ میدهد. (ناظم الاطباء). درخت مغیلان. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَیْ یُ)
پژمریدن. (منتهی الارب). ذبل. پژمردن. خوشیدن. پژمرده شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پژمردگی. (دهار). ضمور. کاهیدن. لاغر شدن. لاغری. ضعف. شکستگی. نزاری. مقابل نموّ. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بالضم ّ و ضم ّالموحده المخففه. فی اللغه، پژمردن. کما فی الصّراح. قال الحکماء هو ضدّالنموّ و هما من انواع الحرکه الکمیه. و یفسر بانتقاص حجم اجزاءالجسم الاصلیه بسبب ما ینفصل عنه فی جمیعالاقطار علی نسبه طبیعیه فیقید الانتقاص خرج النمو والسمن و التخلخل و الورم و الازدیاد الصنّاعی. لانّها ازدیاد حجم الاجزاء. و الاصلیه صفهالاجزاء. و خرج بهاالهزال. لانّه انتقاص فی الاجزاء الزائده. و تفسیرالاجزاء الاصلیه و الزائده یجی ٔ فی لفظالنمو و بقید بسبب ما ینفصل عنه، یخرج التکاثف الحقیقی لانّه بلا انفصال.و المقصود الانتقاص الدّائمی. لانّه المتبادر بناء علی کونه الفرد الکامل. فلا ینتقض التعریف برفع الورم اذا کان عن الاجزاءالاصلیه فی جمیعالاقطار لانّه لایکون دائماً فی الاجزاء الاصلیه. و لا یظهر فائده قید علی نسبه طبیعیه. و یجری فی هذا التفسیر بظاهره ما یجیئی فی تعریف النمو. کذا یستفاد من العلمی فی بحث الحرکه. و یطلق الذبول ایضاً علی بعض اقسام البحران و یسمّی بألذّوبان و قد مرّ فی لفظالبحران. و یطلق ایضاً علی اقسام حمّی ّالذّق و قد مرّ فی لفظ الحمی - انتهی.
بس عجب نیست که با جنس ذبولی که وراست
تره را بر سر خوان تو بگیرد آماه.
(نجیب جرفادقانی).
حرارت سخطت با گران رکابی سنگ
ذبول کاه دهد کوههای فربی را.
انوری.
چنان فرانمود که حدوث وهن و فترت و ذبول طراوت دولت همه منتج ضعف رأی و سوء تدبیر اسلاف وزراء بوده است. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی مؤلف ص 57). ناصرالدین از این کلمات متأذّی شد و طراوت آن حال به ذبول رسید. (ترجمه تاریخ یمینی همان نسخه ص 141).
بارها خوردی تو نان دفع ذبول
این همان نان است چون گشتی ملول.
مولوی.
الذبنه، ذبوالشفتین من العطش (مجدالدین) ذبنه، خوشیدن لب از تشنگی. (منتهی الارب)، خوشیده پوست شدن، لاغر و باریک شدن اسپ، پشک افکندن مال. پشکل انداختن ابل، ذبول بشره، خشک پوست گردیدن،
{{اسم}} نام تب دق در درجۀ دوم، ذبول یا ذبول دقی، رنج باریک. و آن بیماریی است. و مقارنهالقطط و انفاسها یورث الذبول و السل. ابن البیطار. و علت ذبول را به پارسی گدازش گویند و کاهش نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) .و گاهی که (غاذیه) کمتر بازرساند (غذا را) ذبول پدید آید یعنی کاهش. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، سن ذبول، سن شیخوخت، نوائی است که مطربان زنند، ذوبان، و آن بحران ردی باشد در مدّت دراز
لغت نامه دهخدا
تصویری از قبول
تصویر قبول
پذیرفتن، پذیرائی، مقبول
فرهنگ لغت هوشیار
جمع طبل، تبیره ها شندف ها یکی از آلات ضربی و رزمی و آن تشکیل شده از دو پارچه پوست که دو طرف بدنه ای به شکل استوانه کشیده شده. دهل (یک رویه یا دو رویه) ترکیبات اسمی: یا طبل اذان. صندوق صماخ. یا طبل اسکندر. طبل سکندر. یا طبل باز. طبلی باشد که چون باز را بر مرغان آبی سر دهند بر آن طبل می زنند و از آن آواز مرغان می پرند. پس باز یکی از آنها را شکار می کند. یا طبل باز گشت. طبل مراجعت. چون دو فوج در روز با هم جنگ می کردند وقت شام طبل بازگشت می زدند تا هر دو فوج به خیمه گاه روند. یا طبل تهی. لاف بی معنی. یا طبل جدال. طبلی که در روز جنگ می نوازند. یا طبل جنگ. طبل جدال. یا طبل جنگ زدن، نواختن طبل در روز پیکار. یا طبل رحیل. طبلی که برای کوچ قافله و مانند آن نوازند. یا طبل سامعه. قسمتی از گوش. یا طبل سکندر. طبل منسوب به اسکندر مقدونی. یا طبل سلیمانی. طبل منسوب به سلیمان داود ع. یا طبل صبح. طبلی که در بامداد برای بیداری سربازان و دیگران نوازند. یا طبل طغرل. طبلک بازیاران. یا طبل عطار. طبق عطر فروشان طبله عطار. یا طبل واپس (واپسین) طبلی که در عاشورا و روز ماتم نوازند طبل ماتم، دم واپسین. تعبیرات: یا مثل طبل. میان تهی اندرون خالی، بزرگ شکم، پرباد، متکبر. یا مثل طبل عطار. خوشبو معطر، روح افزا. ترکیبات فعلی: یا دریده شدن طبل کسی. بر ملا شدن راز او رسوا گشتن وی. یا طبل امان زدن، زنهار و امان خواستن، یا طبل به (در زیر) گیلم بودن، پوشیده ماندن راز کسی، بی نام و نشان ماندن، یا طبل به (در زیر زیر) گلیم زدن (برکشیدن کوفتن) پنهان داشتن امری که به غایت آشکار باشد، یا طبل پنهان زدن، طبل به گلیم زدن، یا طبل رسوایی کسی را زدن (نواختن) او را رسوا کردن، رسوایی وی را آشکار کردن، یا طبل سوم زدن عسس. طبلی که نیم شب زنند برای منع سیر مردم در کوی و بر زن
فرهنگ لغت هوشیار
مخفف ابوالقاسم و ابوالفضل و مانند آنها (قس: بلقاسم و بلفضل در نوشته های پیشینیان و در تداول عوام امل مخفف ام البنین و جز آن)، نره احلیل کیر. یکی از گوشه های ماهور
فرهنگ لغت هوشیار
پژمرده پژمریده مقابل نامی، کاهیده لاغر شده. پژمرده شدن پژمریدن مقابل نمو، پژمردگی کم آبی گیاه و رفتن طراوت و تری آن، کاهیدن لاغر شدن، لاغری نزاری، خشکیده پوست شدن، لاغر و باریک شدن (اسب و مانند آن)، انتقاص حجم اجزاء اصیله جسم است بواسطه آنچه جدا میشود از آن در تمام اقطار و اطراف برنسبتی که آن حرکت جسم مقتضی آن است و از انواع حرکت در کم است. ترنجیدگی ترنجش زبانزد فرزانی، نزاری، کاهیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبول
تصویر سبول
لاتینی تازی گشته پراسه ازگیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبول
تصویر حبول
جمع حبل، پتیارها سختی ها زیرکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبول
تصویر لبول
فرانسوی لپک کوچکترین بخش اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلبول
تصویر گلبول
اجسام ذره بینی که در خون وجود دارد، گلبول سفید و قرمز خون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبول
تصویر شبول
گوالیدن درکودکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبول
تصویر عبول
مرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبول
تصویر قبول
((قُ))
خوبی، زیبایی، جمال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبول
تصویر قبول
((قَ))
پذیرفتن، پذیرایی، پذیرش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذبول
تصویر ذبول
((ذَ))
پژمرده، کاهیده، لاغر شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذبول
تصویر ذبول
((ذُ))
پژمردن، خشکیده شدن، پژمرده گی
فرهنگ فارسی معین
((گُ لُ))
یاخته های بسیار کوچک و کروی شکل که در خون پیدا می شود و بر دو قسم است گلبول سفید و گلبول قرمز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبول
تصویر قبول
پیش آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبول
تصویر قبول
پذیرش، پذیرفته شده
فرهنگ واژه فارسی سره