همیشه بهار، گلی زرد رنگ با بوتۀ کوتاه و برگ های دراز و ستبر که در تمام تابستان گل می دهد و زمستان هم سبز است و از سالی به سال دیگر می ماند و سال بعد نیز گل می دهد، همیشک جوان
همیشه بهار، گلی زرد رنگ با بوتۀ کوتاه و برگ های دراز و ستبر که در تمام تابستان گل می دهد و زمستان هم سبز است و از سالی به سال دیگر می ماند و سال بعد نیز گل می دهد، همیشک جوان
سن برونو، (1035- 1101 میلادی) مؤسس فرقۀ شارترو. ذکران وی در ششم اکتبر است. (فرهنگ فارسی معین) ، بوداده. سرخ کرده: محمص، مقلو، گندم بریان. گندم برشته. (یادداشت دهخدا). طین مقلو، گل بریان. (یادداشت دهخدا). یکی مغز بادام بریان گرم پنیر کهن ساز با نان نرم. فردوسی. ، کباب. (ناظم الاطباء) : اگر یک شب به خوان خوانی مراو را مژده ور گردد بخوانی در بهشت عدن بر حلوا و بریانها. ناصرخسرو. چو بریان شد کباب خوانش این بود تنور و آتش و بریانش این بود. نظامی. - بریان الفقراء، در تداول، حسیبک. حسرهالملوک. حسیب بزغاله. (یادداشت دهخدا). رجوع به حسیبک شود. - بریان محلاّ، بریان با تره و پودنه و ترخان و نان و پیاز. (برهان). آن کباب و بریان که با تروپ و تره و سبزی بخورند. (از شرفنامۀ منیری) : وصف بریان محلا چه بگویم با تو در زمانی که بود سبزی و نانش بکنار. بسحاق اطعمه. ، خوراکیی است مرکب از گوشت و پیاز چرخ کرده و ادویه که آنرا تفت دهند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بریانی شود: قدری کوفته و بریان هست لیک پالودۀ تر بیشتر است. خاقانی. نقلست که مدت چهل سال او را بریان آرزو می کرد و بهای آن او را بدست نیامده بود. (تذکرهالاولیاء عطار) ، برۀ بریان. بره که بریان کرده باشند: ساطور، کارد با دستۀ آهن که بدان بریان بکشند. (دهار) ، به مجاز، در تب و تاب. در سوز و گداز. سوخته و گداخته: بجانش پر از بیم گریان بدم ز بیم جدائیش بریان بدم. فردوسی. گو تا من از تو دورم و دور از تو گشته ایم بریان بر آتش غم هجر تو چون کباب. مسعودسعد. از آتش حسرت بین بریان جگر دجله خود آب شنیدستی کآتش کندش بریان ؟ خاقانی. - دل بریان، دل سوزان. دل در سوز و گداز: به سرایی درون شدم روزی با لبی خشک و با دلی بریان. فرخی. دیدی مرا به عید که چون بودم با چشم اشک ریز و دل بریان. فرخی. مرا بچشم بدین وقت پار طوفان بود ز چشم طوفان لیکن دلی ز غم بریان. فرخی. همی دوم به جهان اندر از پس روزی دو پای پرشغه و مانده با دلی بریان. عسجدی. چوبازیگر همی رفتند خم داده میانک را بحلق اندر یکی حلقه بتن عریان بدل بریان. عسجدی. حاصل خاقانی از سودای تو چشم گریان و دل بریان بماند. خاقانی
سن برونو، (1035- 1101 میلادی) مؤسس فرقۀ شارترو. ذکران وی در ششم اکتبر است. (فرهنگ فارسی معین) ، بوداده. سرخ کرده: محمص، مقلو، گندم بریان. گندم برشته. (یادداشت دهخدا). طین مقلو، گِل بریان. (یادداشت دهخدا). یکی مغز بادام بریان گرم پنیر کهن ساز با نان نرم. فردوسی. ، کباب. (ناظم الاطباء) : اگر یک شب به خوان خوانی مراو را مژده ور گردد بخوانی در بهشت عدن بر حلوا و بریانها. ناصرخسرو. چو بریان شد کباب خوانش این بود تنور و آتش و بریانش این بود. نظامی. - بریان الفقراء، در تداول، حسیبک. حسرهالملوک. حسیب بزغاله. (یادداشت دهخدا). رجوع به حسیبک شود. - بریان ِ مُحلاّ، بریان با تره و پودنه و ترخان و نان و پیاز. (برهان). آن کباب و بریان که با تروپ و تره و سبزی بخورند. (از شرفنامۀ منیری) : وصف بریان محلا چه بگویم با تو در زمانی که بود سبزی و نانش بکنار. بسحاق اطعمه. ، خوراکیی است مرکب از گوشت و پیاز چرخ کرده و ادویه که آنرا تفت دهند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بریانی شود: قدری کوفته و بریان هست لیک پالودۀ تر بیشتر است. خاقانی. نقلست که مدت چهل سال او را بریان آرزو می کرد و بهای آن او را بدست نیامده بود. (تذکرهالاولیاء عطار) ، برۀ بریان. بره که بریان کرده باشند: ساطور، کارد با دستۀ آهن که بدان بریان بکشند. (دهار) ، به مجاز، در تب و تاب. در سوز و گداز. سوخته و گداخته: بجانش پر از بیم گریان بدم ز بیم جدائیش بریان بدم. فردوسی. گو تا من از تو دورم و دور از تو گشته ایم بریان بر آتش غم هجر تو چون کباب. مسعودسعد. از آتش حسرت بین بریان جگر دجله خود آب شنیدستی کآتش کندش بریان ؟ خاقانی. - دل بریان، دل سوزان. دل در سوز و گداز: به سرایی درون شدم روزی با لبی خشک و با دلی بریان. فرخی. دیدی مرا به عید که چون بودم با چشم اشک ریز و دل بریان. فرخی. مرا بچشم بدین وقت پار طوفان بود ز چشم طوفان لیکن دلی ز غم بریان. فرخی. همی دوم به جهان اندر از پس روزی دو پای پرشغه و مانده با دلی بریان. عسجدی. چوبازیگر همی رفتند خم داده میانک را بحلق اندر یکی حلقه بتن عریان بدل بریان. عسجدی. حاصل خاقانی از سودای تو چشم گریان و دل بریان بماند. خاقانی
منسوب به برون. بیرونی. خارجی. ظاهری. مقابل درونی. مقابل داخلی. (یادداشت دهخدا). و رجوع به بیرونی شود، بو دادن. برشته کردن. تاب دادن. گندم و جز آن را بر تابه برشته کردن. (یادداشت دهخدا). تحمیص: بدو گفت لختی پنیر کهن ابا مغز بادام بریان بکن. فردوسی. عثلبه، در خاکستر بریان کردن گندم را. (از منتهی الارب). - بریان کرده، برشته کرده. کباب کرده. حنیذ. شواء. مسلوق. مشوی. مطجن. مفؤود. مقلو: حنیذ، اندر زمین بریان کرده. لحم مهراء، گوشت نیک بریان کرده. (دهار). - ، بوداده. تاب داده. برشته کرده: بگیرند هلیلۀ کابلی و بلیله و آملۀ بریان کرده از هر یکی سه درم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند چلغوزۀ پاک کرده ده درمسنگ... و تخم کتان بریان کرده... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص 64). و رجوع به بریان شود. - بریان ناکرده، برشته نشده: غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص 64). ، به مجاز، عذاب کردن. رنج دادن: بندۀ بد را خداوندان بتشنه گرسنه بر عذاب آتش معده همی بریان کنند. ناصرخسرو. ، به مجاز، سوختن. داغ نهادن. اثر سوختگی پدید آوردن: چون دست درازی به لبت دندان کرد تبخال چرا لب مرا بریان کرد؟ خاقانی
منسوب به برون. بیرونی. خارجی. ظاهری. مقابل درونی. مقابل داخلی. (یادداشت دهخدا). و رجوع به بیرونی شود، بو دادن. برشته کردن. تاب دادن. گندم و جز آن را بر تابه برشته کردن. (یادداشت دهخدا). تَحمیص: بدو گفت لختی پنیر کهن ابا مغز بادام بریان بکن. فردوسی. عَثلبه، در خاکستر بریان کردن گندم را. (از منتهی الارب). - بریان کرده، برشته کرده. کباب کرده. حنیذ. شواء. مسلوق. مشوی. مطجن. مفؤود. مقلو: حَنیذ، اندر زمین بریان کرده. لحم مهراء، گوشت نیک بریان کرده. (دهار). - ، بوداده. تاب داده. برشته کرده: بگیرند هلیلۀ کابلی و بلیله و آملۀ بریان کرده از هر یکی سه درم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند چلغوزۀ پاک کرده ده درمسنگ... و تخم کتان بریان کرده... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص 64). و رجوع به بریان شود. - بریان ناکرده، برشته نشده: غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص 64). ، به مجاز، عذاب کردن. رنج دادن: بندۀ بد را خداوندان بتشنه گرسنه بر عذاب آتش معده همی بریان کنند. ناصرخسرو. ، به مجاز، سوختن. داغ نهادن. اثر سوختگی پدید آوردن: چون دست درازی به لبت دندان کرد تبخال چرا لب مرا بریان کرد؟ خاقانی
جمع واژۀ برات. (ناظم الاطباء). جمعی است که از کلمه برات ساخته اند و برات خود نیز در اصل برائت بر وزن سلامت است. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال 1 شمارۀ 2، از مطرزی). دستاویزها. سندها. چکها. براتها. حواله ها. (ناظم الاطباء) : چندان برین گونه آمدشد کردندی که آن بروات در دست ایشان کهنه شدی و طمع از آن منقطع کرده. (تاریخ غازانی ص 244). و همه اوقات و ساعات پروانه ها و احکام و بروات و انعام در حق ایشان مجری داشته. (تاریخ قم ص 5). مستوفی اسناد را ضبط و بموجب بروات مهر وزیر و کلانتر و مستوفی حواله و بازیافت میشود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 45 و 47). - بروات شریفه، براتهای پادشاهی. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ بَرات. (ناظم الاطباء). جمعی است که از کلمه برات ساخته اند و برات خود نیز در اصل برائت بر وزن سلامت است. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال 1 شمارۀ 2، از مطرزی). دستاویزها. سندها. چکها. براتها. حواله ها. (ناظم الاطباء) : چندان برین گونه آمدشد کردندی که آن بروات در دست ایشان کهنه شدی و طمع از آن منقطع کرده. (تاریخ غازانی ص 244). و همه اوقات و ساعات پروانه ها و احکام و بروات و انعام در حق ایشان مجری داشته. (تاریخ قم ص 5). مستوفی اسناد را ضبط و بموجب بروات مهر وزیر و کلانتر و مستوفی حواله و بازیافت میشود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 45 و 47). - بروات شریفه، براتهای پادشاهی. (ناظم الاطباء)
ده کوچکی است از دهستان تامین بخش میرجاوۀ شهرستان زاهدان واقع در 46000 گزی جنوب باختری میرجاوه و 15000 گزی باختر راه فرعی میرجاوه به خاش. سکنۀ آن 45 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان تامین بخش میرجاوۀ شهرستان زاهدان واقع در 46000 گزی جنوب باختری میرجاوه و 15000 گزی باختر راه فرعی میرجاوه به خاش. سکنۀ آن 45 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان گوران شهرستان شاه آباد. سکنۀ آن 200 تن است. آب آن از زه آب دره سگر و محصول آن غلات، حبوب، لبنیات، صیفی، توتون و میوه است. این ده در دو محل بفاصله یک کیلومتر واقع و مشهور به علیا و سفلی است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان گوران شهرستان شاه آباد. سکنۀ آن 200 تن است. آب آن از زه آب دره سگر و محصول آن غلات، حبوب، لبنیات، صیفی، توتون و میوه است. این ده در دو محل بفاصله یک کیلومتر واقع و مشهور به علیا و سفلی است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)