جدول جو
جدول جو

معنی گامیدن - جستجوی لغت در جدول جو

گامیدن
(کَ دَ)
قدم زدن و رفتن، سفر کردن. (آنندراج) :
کدام است مردی پژوهنده راز
که پیماید این ژرف راه دراز
نراند بره آنچ بی ره شود
از ایرانیان یکسر آگه شود
یکی جادوئی بود نامش ستوه
گدازنده راه و نهفته پژوه
منم گفت آهسته و راه جوی
چه باید همی هر چه خواهی بگوی
شه چینش گفتا به ایران خرام
نگه کن بدانش به هر سو بگام.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1003)
لغت نامه دهخدا
گامیدن
قدم زدن گام نهادن رفتن، سفر کردن: منم گفت آهسته و راه جوی چه باید همی هر چه خواهی بگوی. شه چینش گفتا: بایران خرام نگه کن بدانش بهر سو بگام ک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نامیدن
تصویر نامیدن
خواندن کسی یا چیزی به اسم و نام، نام نهادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گالیدن
تصویر گالیدن
گریختن، فرار کردن، فریاد کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دامیدن
تصویر دامیدن
بالا رفتن، بر بالا رفتن، بر زبر چیزی شدن، بر باد دادن خرمن که کاه از دانه جدا شود، باد دان، دانه پاشیدن و تخم افشاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چامیدن
تصویر چامیدن
چمیدن، خرامیدن
شاشیدن، شاریدن، میختن، شاش زدن، میزیدن، ادرار کردن، گمیز کردن، گمیختن، شاشدن، گمیزیدن
فرهنگ فارسی عمید
(خِ مَ کَ دَ)
نالیدن ؟:
چند لامی عمادی از غم عشق
دعوی عاشقی ز بی لامی است.
عمادی شهریاری
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ دَ)
رجوع به گائیدن شود. شعوری بیت ذیل را از ابوالمعالی شاهد آورده است:
زن گرفتن سود دارد لیک ذوق دل نبود
میکند دفع وطر گاییدنش دردسر است.
شعوری (ج 2 ورق 301)
لغت نامه دهخدا
(مُشَ / شِ رَ کَ دَ)
خواستن و آرزو کردن. (ناظم الاطباء). خواهش نمودن. (آنندراج) ، رغبت داشتن. (ناظم الاطباء) :
چو شاهی به کامی بکاهد روان
خرد گردد اندر میان ناتوان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(جُ گُ گَ تَ)
بر بالا رفتن. (برهان). بالای چیزی گشتن. صعود. زبر چیزی شدن. (شرفنامۀ منیری) ، برابر چیزی شدن. (برهان) ، از بیخ و بن برکندن. (برهان). قلع. نسف. (تاج المصادر بیهقی) ، تخم افشاندن. (برهان). حرث. افشاندن چنانکه دانه را. (یادداشت مؤلف) ، فروریختن چنانکه اشک را. (یادداشت مؤلف) ، بردن باد خاک را. (برهان). سفی. (مجمل اللغه) ، بر باد دادن چنانکه خرمن را. بر باد کردن خرمن. ذرو. ذری. (تاج المصادر بیهقی). ثور. ثوران. سورمق. (ترکی).
- دامیدن کان، بر باد دادن خاک بطلب زر.
- دامیدن خرمن، بر باد کردن آن برای جدا شدن دانه از کاه.
- بردامیدن، ازدراء. (تاج المصادر بیهقی). التذریه، بردامیدن و حسب خویش ستودن و بالا دادن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(گِ کَ / کِ دَ)
شاشیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بول کردن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کمیز انداختن. (ناظم الاطباء). ادرار کردن. و رجوع به چامین شود، دمیدن، وزیدن. (ناظم الاطباء) ، رفتار بناز. چمیدن مخفف چامیدن است. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: نام + یدن، پسوند مصدری، پهلوی: نامینیتن (نام گذاشتن)، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، نام گذاشتن. (فرهنگ نظام)، اسم گذاشتن. (ناظم الاطباء)، تسمیه. نام نهادن. موسوم کردن. نام دادن، کسی را به نام خواندن. احضار کردن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، طلب کردن. خواندن. بانگ زدن. آواز کردن. نام بر زبان آوردن. (ناظم الاطباء)، اسم بردن. خواندن، نامزد کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، یاد دادن. (ناظم الاطباء) ، ترجمه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سِ / سُ تُ دَ)
گرم شدن. (آنندراج). تابدار گشتن، افزون شدن گرما. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ دَ)
عزیز و مکرم داشتن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَفْ فَ شُ دَ)
آرامیدن. آرمیدن. جماع کردن. (غیاث) (آنندراج). استنکاح. (منتهی الارب). اعذاف. توضم. خج. خجخجه. دجل. دح. زکاء. شفته. عزج. عزد. عزر. عزط. عزلبه. عسد. عسل.عفج. غسل. غسل. تغسیل. غشیان. مفاتحه. نخب. نخج. نیرجه. هرج. هک. هکهکه. اخفاق، سخت گائیدن، بسیار گائیدن، گائیدن زن فراخ فرج را. اهتجان، دختر نارسیده راگائیدن. تدلیص، گائیدن بیرون شرم زن را. خرط، گائیدن جاریه را. خط، گائیدن زن را بجماع. دحباء جاریه. گائیدن آن [جاریه] را. دحب، گائید آن [جاریه] را.دحج، ذعج. ذلغ، گائیدن جاریه را. فجاء، گائیدن زن را. سطاء الجاریه، گائید جاریه را. سلق الجاریه، گسترد و ستان افکنده گائید آن [جاریه] را. شزر الجاریه، گائید آن [جاریه] را. شطاء المراءه شطاء، گائیدآن را. شطم امرأته شطماً، گائید زن خود را. شفر المراءه تشفیراً، گائید زن را بر کنارۀ فرج وی. شقل المراءه شقلاً، گائید زن را. (منتهی الارب) :
هر روز عروسیت فرستد ز ثنا لیک
چونانکه بخوانیش نه چونانکه بگائی.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ نِ / نَ دَ)
گریختن. دور شدن. کناره گرفتن. هزیمت کردن:
ای تو مک آسا بیار باز قدح را
کانت مکاکفت از این سرای بگالید.
عماره (لغت فرس ص 324).
بغیر کنج عدم نیستش گریزگهی
اگر ز تیزی تیغش بود عزیمت گال.
شمس فخری.
طبیب باشد دوگونه اندر خواب
این یکی راحت آن دگر همه تاب
راحت این نوع را که برمالند
محنت آن جنس را که برگالند.
سنائی (از جهانگیری).
هر که او اسب دواند بسوی گمراهی
کند آن اسب لگدمال بگال از لگدش.
مولوی (از جهانگیری).
، آواز و فریاد بلند برآوردن:
سلیمان چون ز مرغ این قصه بشنید
بتندید و بجوشید و بگالید.
عطار.
، غلطیدن. غلتیدن. رجوع به گال شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از آگاهیدن
تصویر آگاهیدن
خبر یافتن، آگاه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
نمو کردن نشو و نما کردن رشد کردن، فخر کردن مباهات کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشیدن
تصویر باشیدن
ایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باییدن
تصویر باییدن
لازم بودن واجب بودن ضرور بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گالیدن
تصویر گالیدن
فرار کردن، دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامیدن
تصویر نامیدن
نام نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامیدن
تصویر دامیدن
بر بالا رفتن، صعود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چامیدن
تصویر چامیدن
خرامیدن ادرار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامیدن
تصویر نامیدن
((دَ))
اسم گذاشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گالیدن
تصویر گالیدن
((دَ))
گریختن، دور شدن، کناره گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چامیدن
تصویر چامیدن
شاشیدن، خرامیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حامیان
تصویر حامیان
پشتیبانان، پیروان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
افتخار کردن، رشد کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آرمیدن
تصویر آرمیدن
استراحت کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خشمیدن
تصویر خشمیدن
ائتکال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گاسیدن
تصویر گاسیدن
احتمال دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تازیدن
تصویر تازیدن
حمله کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
ادرار کردن، شاشیدن، ریدن، غایط کردن، سرگین انداختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خروشیدن، فریادکشیدن، غلتیدن، دورشدن، گریختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد