گامیدن گامیدن قدم زدن گام نهادن رفتن، سفر کردن: منم گفت آهسته و راه جوی چه باید همی هر چه خواهی بگوی. شه چینش گفتا: بایران خرام نگه کن بدانش بهر سو بگام ک فرهنگ لغت هوشیار
ماسیدن ماسیدن بستن منعقد شدن سفت شدن (روغن چربی) : روغن ماشین براثر هوای سرد ماسیده، ماست شدن شیر، صورت گرفتن تحقق یافتن: میان آنها آشتی نمی ماسد، یا ماسیدن چیزی برای کسی. فایده ای برای اوداشتن: بعد از این همه زحمت چیزی برای ما نمی ماسد (ماسه) فرهنگ لغت هوشیار