جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با گاسیدن

ماسیدن

ماسیدن
سفت شدن، منجمد شدن، بستن و سفت شدن روغن در روی چیزی
ماسیدن
فرهنگ فارسی عمید

پاسیدن

پاسیدن
پاس دادن، نگهبانی کردن، پاس داشتن، رعایت کردن، لمس کردن
پاسیدن
فرهنگ فارسی عمید

گامیدن

گامیدن
قدم زدن گام نهادن رفتن، سفر کردن: منم گفت آهسته و راه جوی چه باید همی هر چه خواهی بگوی. شه چینش گفتا: بایران خرام نگه کن بدانش بهر سو بگام ک
فرهنگ لغت هوشیار

ماسیدن

ماسیدن
بستن منعقد شدن سفت شدن (روغن چربی) : روغن ماشین براثر هوای سرد ماسیده، ماست شدن شیر، صورت گرفتن تحقق یافتن: میان آنها آشتی نمی ماسد، یا ماسیدن چیزی برای کسی. فایده ای برای اوداشتن: بعد از این همه زحمت چیزی برای ما نمی ماسد (ماسه)
فرهنگ لغت هوشیار