جدول جو
جدول جو

معنی گالیدن - جستجوی لغت در جدول جو

گالیدن
گریختن، فرار کردن، فریاد کشیدن
تصویری از گالیدن
تصویر گالیدن
فرهنگ فارسی عمید
گالیدن(زَ / زِ نِ / نَ دَ)
گریختن. دور شدن. کناره گرفتن. هزیمت کردن:
ای تو مک آسا بیار باز قدح را
کانت مکاکفت از این سرای بگالید.
عماره (لغت فرس ص 324).
بغیر کنج عدم نیستش گریزگهی
اگر ز تیزی تیغش بود عزیمت گال.
شمس فخری.
طبیب باشد دوگونه اندر خواب
این یکی راحت آن دگر همه تاب
راحت این نوع را که برمالند
محنت آن جنس را که برگالند.
سنائی (از جهانگیری).
هر که او اسب دواند بسوی گمراهی
کند آن اسب لگدمال بگال از لگدش.
مولوی (از جهانگیری).
، آواز و فریاد بلند برآوردن:
سلیمان چون ز مرغ این قصه بشنید
بتندید و بجوشید و بگالید.
عطار.
، غلطیدن. غلتیدن. رجوع به گال شود
لغت نامه دهخدا
گالیدن
فرار کردن، دور شدن
تصویری از گالیدن
تصویر گالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
گالیدن((دَ))
گریختن، دور شدن، کناره گرفتن
تصویری از گالیدن
تصویر گالیدن
فرهنگ فارسی معین
گالیدن
خروشیدن، فریادکشیدن، غلتیدن، دورشدن، گریختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسگالیدن
تصویر اسگالیدن
اندیشیدن، فکر کردن، پنداشتن، رای زدن، سگالیدن، اسگالش، تفکیر، تأمّل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالیدن
تصویر پالیدن
صاف کردن، پاک کردن، چیزی را از صافی یا غربال در کردن
ذوب کردن
ریختن
از میان برداشتن
صاف شدن، پاک شدن از آلودگی، پاکیزه شدن
تراوش کردن
ذوب شدن
ریخته شدن
از میان رفتن، پالودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غالیدن
تصویر غالیدن
غلتیدن، برای مثال روز و شب در نعمتش غالیدن است / پس ز کفران هر نفس نالیدن است (مولوی - لغت نامه - غالیدن)، از یک پهلو به پهلوی دیگر گردانیدن، غلتانیدن، برای مثال آهو مر جفت را بغالد بر خوید / عاشق معشوق را به باغ بغالید (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۵۶)، مالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسلیدن
تصویر گسلیدن
پاره کردن، جدا کردن، طی کردن، پاره شدن، جدا شدن، تمام شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوالیدن
تصویر گوالیدن
رشد کردن، نمو کردن، بزرگ شدن، بالیدن، کوالیدن
اندوختن و جمع کردن، برای مثال بزرگان گنج سیم و زر گوالند / تو از آزادگی مردم گوالی (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
رشد کردن، نمو کردن، بزرگ شدن، کوالیدن، گوالیدن
تناور گشتن
فخر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کالیدن
تصویر کالیدن
درهم شدن، آشفته شدن، ژولیده شدن، گریختن، دور شدن، برای مثال ز کالیدن یک تن از رزمگاه / شکست اندر آید به پشت سپاه (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نالیدن
تصویر نالیدن
زاری کردن از درد یا از سوز دل، ناله کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از والیدن
تصویر والیدن
بالیدن، نمو کردن، فخر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سگالیدن
تصویر سگالیدن
اندیشیدن، فکر کردن، پنداشتن، رای زدن، اسگالیدن، اسگالش، تفکیر، تأمّل، برای مثال کدام چاره سگالم که با تو درگیرد / کجا روم که دل من دل از تو برگیرد (سعدی۲ - ۳۹۸)، کس بند خدایی به سگالش نگشاید / با بند خدایی ره بیهوده بمسگال (ناصرخسرو - ۲۵۵)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ گِ رِ تَ)
سگالیدن. اندیشیدن:
باگل انداینده اسگالیده گل
دست کاری میکند پنهان ز دل.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(لو لَ / لِ کَ / کِ دَ)
مرکّب از: سگال + یدن، پسوند مصدری، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، به معنی سگالش که دشمنی و خصومت کردن. (برهان) :
این مسخره با زن بسگالید و برفتند
تا جایگه قاضی با بانگ علا لا.
نجیبی.
، اندیشه نمودن. (برهان)، اندیشه کردن. (غیاث)، اندیشیدن. (آنندراج) : اشموئیل بمرد طالوت آهنگ کشتن داود کردو بسگالید که نیمشب برود و داود را بکشد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)،
نشست و سگالید از هر دری
ببخشید هرکار بر هر سری.
دقیقی.
بشاهراه نیاز اندرون سفرمسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت.
کسایی.
چو آمد به لشکرگه خویش باز
شبیخون سگالید گردنفراز.
فردوسی.
همه بد سگالید و با کس نساخت
بکژی و نامردمی سر فراخت.
فردوسی.
کسی کو بود شهریار زمین
نه بازی است با او سگالید کین.
فردوسی.
همه سگالد کز نام تو بلند کند
جمال و زینت دنیا و رتبت منبر.
فرخی.
درسگالیدن آن باشی دایم که کنی
کار ویران شدۀ خلق جهان آبادان.
فرخی.
چرا از یار بدعشرت سگالی
زمدح شاه نیک اختر سگالا.
عنصری.
بد نسگالد بخلق، به نبود هرگزش
آنکه بدی کرد هست عاقبتش برندم.
منوچهری.
دانی که جهان بر تو همی درد سگالد
او درد سگالید و تو درمان نسگالی
که زشت از خوب و نیک از بد بدانی
بدل کاری سگالی کش تو دانی.
(ویس و رامین)،
مرا گویند بیهوده چه نالی
چرا چندین ز بدمهری سگالی.
(ویس و رامین)،
و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای عزوجل چه خواسته است. (تاریخ بیهقی)،
به امید هزار دوست یک دشمن مکن زیرا که آن هزار دوست از نگاه داشتن تو غافل شوند و آن دشمن از بد سگالیدن تو غافل نشود. (قابوسنامه)،
مر ترا نیکی سگالد یار تو
چون مر او را تو شوی نیکوسگال.
ناصرخسرو.
آنچه شیر برای تو میسگالد از این معانی که برشمردی... نیست. (کلیله و دمنه)،
قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند
پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم.
سوزنی.
گردون نسگالد بجز از نیک تو زیرا
اندر دل تو نیست بجز نیک سگالی.
سوزنی.
وگر قیصر سگالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زند و استا.
خاقانی.
بر فرزند من چنین عذری سگالیدی و چنین جریمه ارتکاب نمودی. (سندبادنامه)،
با خود غزلی همی سگالید
گه نوحه نمود و گاه نالید.
نظامی.
، رای زدن. مشورت کردن: پس این دوتن بیچاره شدند و هیچ چیز نمانده بود ایشان را بسگالیدند و به خانه عم آمدند و او را از خانه بیرون خواندند و به حیله بکشتند برآنکه میراث او بردارند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)،
همه کار با مرد دانا سگال
برنج تن از پادشاهی منال.
فردوسی.
سگالیده ام دوش باپنج یار
که از تارک او برآرم دمار.
فردوسی.
گر نهمتی سگالی و اندیشه ای کنی
گیتی همان سگالد گردون همان کند.
مسعودسعد.
پیش از این با مهتران شهرها سگالیده بود که هرکس بجای خویش حبشیان را بکشد. (مجمل التواریخ)،
، دعوی کردن:
تویی رانده چو از ده روستایی
که آن ده را سگالد کدخدایی.
(ویس و رامین)،
، قصد کردن. (غیاث) ، سخن بد گفتن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَ گَ تَ)
سگالیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به سگالیدن شود
لغت نامه دهخدا
ناله کردن فریادوفغان کردن: نبینید خویشان و پیوستگان نبینید نالیدن خستگان، شکایت کردن گله کردن: (ازکوتاهی عمرمی نالی ک،) دعا کردن بازاری تضرع کردن: چندان دعاکن درنهان چندان بنال اندرشبان کز گنبد هفت آسمان درگوش توآید صدا. (دیوان کبیر. 6: 1)، نغمه محزون سردادن ظوازحزن انگیز خواندن: طرفه مرغان بردرخت دین همی نالندزار اندرآن گلزار جانت را نوای زار کو ک یانالیدن موسیقی. بترنم درآمدن آن نواخته شدن آن: زنالیدن بوق و بانگ وسرود هوا گشت از آوازبی تار وپود، بانگ برداشتن خروشیدن: (واگرهیچ چیزی آلوده برآن ریگ افکنند بنالد چنانکه رعد بنالد -6) تظلم کردن دادخواهی کردن: (و هرکس که پیش خواجه بزرگ رفت وبنالید جواب آن بودکه کارسلطان وعارض است ومرا درین باب سخنی نیست،) رنجیدن، مریض شدنبیمارشدن: (مسکین این فال بز دور است آمد و دیگر روزبنالیدوشب گذشته شدو آنجا دفن کردند)
فرهنگ لغت هوشیار
لمس کردن و دست یا افزار بر چیزی کشیدن، چیزی را در دست مکرر فشار دادن، ساییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گولیدن
تصویر گولیدن
عوعو کردن سگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوالیدن
تصویر گوالیدن
رشد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسلیدن
تصویر گسلیدن
بریدن، گسستن
فرهنگ لغت هوشیار
قدم زدن گام نهادن رفتن، سفر کردن: منم گفت آهسته و راه جوی چه باید همی هر چه خواهی بگوی. شه چینش گفتا: بایران خرام نگه کن بدانش بهر سو بگام ک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کالیدن
تصویر کالیدن
درهم شدن، آشفتن، ژولیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالیدن
تصویر غالیدن
غلطیدن، گردانیدن به پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سگالیدن
تصویر سگالیدن
فکر کردن، پنداشتن، رای زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از والیدن
تصویر والیدن
نموکردن رشد کردن، فخرکردن مباهات کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالیدن
تصویر پالیدن
جستجو کردن، تفحص کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
نمو کردن نشو و نما کردن رشد کردن، فخر کردن مباهات کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سگالیدن
تصویر سگالیدن
((س دَ))
اندیشیدن، خصومت ورزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
((دَ))
رشد و نمو کردن، فخر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گاسیدن
تصویر گاسیدن
احتمال دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
افتخار کردن، رشد کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
اندیشه کردن، اندیشیدن، فکر کردن، دشمنی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد