گریختن. دور شدن. کناره گرفتن. هزیمت کردن: ای تو مک آسا بیار باز قدح را کانت مکاکفت از این سرای بگالید. عماره (لغت فرس ص 324). بغیر کنج عدم نیستش گریزگهی اگر ز تیزی تیغش بود عزیمت گال. شمس فخری. طبیب باشد دوگونه اندر خواب این یکی راحت آن دگر همه تاب راحت این نوع را که برمالند محنت آن جنس را که برگالند. سنائی (از جهانگیری). هر که او اسب دواند بسوی گمراهی کند آن اسب لگدمال بگال از لگدش. مولوی (از جهانگیری). ، آواز و فریاد بلند برآوردن: سلیمان چون ز مرغ این قصه بشنید بتندید و بجوشید و بگالید. عطار. ، غلطیدن. غلتیدن. رجوع به گال شود
گریختن. دور شدن. کناره گرفتن. هزیمت کردن: ای تو مک آسا بیار باز قدح را کانت مکاکفت از این سرای بگالید. عماره (لغت فرس ص 324). بغیر کنج عدم نیستش گریزگهی اگر ز تیزی تیغش بود عزیمت گال. شمس فخری. طبیب باشد دوگونه اندر خواب این یکی راحت آن دگر همه تاب راحت این نوع را که برمالند محنت آن جنس را که برگالند. سنائی (از جهانگیری). هر که او اسب دواند بسوی گمراهی کند آن اسب لگدمال بگال از لگدش. مولوی (از جهانگیری). ، آواز و فریاد بلند برآوردن: سلیمان چون ز مرغ این قصه بشنید بتندید و بجوشید و بگالید. عطار. ، غلطیدن. غلتیدن. رجوع به گال شود
صاف کردن، پاک کردن، چیزی را از صافی یا غربال در کردن ذوب کردن ریختن از میان برداشتن صاف شدن، پاک شدن از آلودگی، پاکیزه شدن تراوش کردن ذوب شدن ریخته شدن از میان رفتن، پالودن
صاف کردن، پاک کردن، چیزی را از صافی یا غربال در کردن ذوب کردن ریختن از میان برداشتن صاف شدن، پاک شدن از آلودگی، پاکیزه شدن تراوش کردن ذوب شدن ریخته شدن از میان رفتن، پالودَن
غلتیدن، برای مثال روز و شب در نعمتش غالیدن است / پس ز کفران هر نفس نالیدن است (مولوی - لغت نامه - غالیدن)، از یک پهلو به پهلوی دیگر گردانیدن، غلتانیدن، برای مثال آهو مر جفت را بغالد بر خوید / عاشق معشوق را به باغ بغالید (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۵۶)، مالیدن
غلتیدن، برای مِثال روز و شب در نعمتش غالیدن است / پس ز کفران هر نفس نالیدن است (مولوی - لغت نامه - غالیدن)، از یک پهلو به پهلوی دیگر گردانیدن، غلتانیدن، برای مِثال آهو مر جفت را بغالد بر خوید / عاشق معشوق را به باغ بغالید (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۵۶)، مالیدن
رشد کردن، نمو کردن، بزرگ شدن، بالیدن، کوالیدن اندوختن و جمع کردن، برای مثال بزرگان گنج سیم و زر گوالند / تو از آزادگی مردم گوالی (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۲۰)
رشد کردن، نمو کردن، بزرگ شدن، بالیدَن، کَوالیدَن اندوختن و جمع کردن، برای مِثال بزرگان گنج سیم و زر گوالند / تو از آزادگی مردم گوالی (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۲۰)
اندیشیدن، فکر کردن، پنداشتن، رای زدن، اسگالیدن، اسگالش، تفکیر، تأمّل، برای مثال کدام چاره سگالم که با تو درگیرد / کجا روم که دل من دل از تو برگیرد (سعدی۲ - ۳۹۸)، کس بند خدایی به سگالش نگشاید / با بند خدایی ره بیهوده بمسگال (ناصرخسرو - ۲۵۵)
اندیشیدن، فکر کردن، پنداشتن، رای زدن، اِسگالیدن، اِسگالِش، تَفکیر، تَأمُّل، برای مِثال کدام چاره سگالم که با تو درگیرد / کجا روم که دل من دل از تو برگیرد (سعدی۲ - ۳۹۸)، کس بند خدایی به سگالش نگشاید / با بند خدایی ره بیهوده بمسگال (ناصرخسرو - ۲۵۵)
مرکّب از: سگال + یدن، پسوند مصدری، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، به معنی سگالش که دشمنی و خصومت کردن. (برهان) : این مسخره با زن بسگالید و برفتند تا جایگه قاضی با بانگ علا لا. نجیبی. ، اندیشه نمودن. (برهان)، اندیشه کردن. (غیاث)، اندیشیدن. (آنندراج) : اشموئیل بمرد طالوت آهنگ کشتن داود کردو بسگالید که نیمشب برود و داود را بکشد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، نشست و سگالید از هر دری ببخشید هرکار بر هر سری. دقیقی. بشاهراه نیاز اندرون سفرمسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت. کسایی. چو آمد به لشکرگه خویش باز شبیخون سگالید گردنفراز. فردوسی. همه بد سگالید و با کس نساخت بکژی و نامردمی سر فراخت. فردوسی. کسی کو بود شهریار زمین نه بازی است با او سگالید کین. فردوسی. همه سگالد کز نام تو بلند کند جمال و زینت دنیا و رتبت منبر. فرخی. درسگالیدن آن باشی دایم که کنی کار ویران شدۀ خلق جهان آبادان. فرخی. چرا از یار بدعشرت سگالی زمدح شاه نیک اختر سگالا. عنصری. بد نسگالد بخلق، به نبود هرگزش آنکه بدی کرد هست عاقبتش برندم. منوچهری. دانی که جهان بر تو همی درد سگالد او درد سگالید و تو درمان نسگالی که زشت از خوب و نیک از بد بدانی بدل کاری سگالی کش تو دانی. (ویس و رامین)، مرا گویند بیهوده چه نالی چرا چندین ز بدمهری سگالی. (ویس و رامین)، و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای عزوجل چه خواسته است. (تاریخ بیهقی)، به امید هزار دوست یک دشمن مکن زیرا که آن هزار دوست از نگاه داشتن تو غافل شوند و آن دشمن از بد سگالیدن تو غافل نشود. (قابوسنامه)، مر ترا نیکی سگالد یار تو چون مر او را تو شوی نیکوسگال. ناصرخسرو. آنچه شیر برای تو میسگالد از این معانی که برشمردی... نیست. (کلیله و دمنه)، قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم. سوزنی. گردون نسگالد بجز از نیک تو زیرا اندر دل تو نیست بجز نیک سگالی. سوزنی. وگر قیصر سگالد راز زردشت کنم زنده رسوم زند و استا. خاقانی. بر فرزند من چنین عذری سگالیدی و چنین جریمه ارتکاب نمودی. (سندبادنامه)، با خود غزلی همی سگالید گه نوحه نمود و گاه نالید. نظامی. ، رای زدن. مشورت کردن: پس این دوتن بیچاره شدند و هیچ چیز نمانده بود ایشان را بسگالیدند و به خانه عم آمدند و او را از خانه بیرون خواندند و به حیله بکشتند برآنکه میراث او بردارند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، همه کار با مرد دانا سگال برنج تن از پادشاهی منال. فردوسی. سگالیده ام دوش باپنج یار که از تارک او برآرم دمار. فردوسی. گر نهمتی سگالی و اندیشه ای کنی گیتی همان سگالد گردون همان کند. مسعودسعد. پیش از این با مهتران شهرها سگالیده بود که هرکس بجای خویش حبشیان را بکشد. (مجمل التواریخ)، ، دعوی کردن: تویی رانده چو از ده روستایی که آن ده را سگالد کدخدایی. (ویس و رامین)، ، قصد کردن. (غیاث) ، سخن بد گفتن. (برهان)
مُرَکَّب اَز: سگال + یدن، پسوند مصدری، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، به معنی سگالش که دشمنی و خصومت کردن. (برهان) : این مسخره با زن بسگالید و برفتند تا جایگه قاضی با بانگ علا لا. نجیبی. ، اندیشه نمودن. (برهان)، اندیشه کردن. (غیاث)، اندیشیدن. (آنندراج) : اشموئیل بمرد طالوت آهنگ کشتن داود کردو بسگالید که نیمشب برود و داود را بکشد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، نشست و سگالید از هر دری ببخشید هرکار بر هر سری. دقیقی. بشاهراه نیاز اندرون سفرمسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت. کسایی. چو آمد به لشکرگه خویش باز شبیخون سگالید گردنفراز. فردوسی. همه بد سگالید و با کس نساخت بکژی و نامردمی سر فراخت. فردوسی. کسی کو بود شهریار زمین نه بازی است با او سگالید کین. فردوسی. همه سگالد کز نام تو بلند کند جمال و زینت دنیا و رتبت منبر. فرخی. درسگالیدن آن باشی دایم که کنی کار ویران شدۀ خلق جهان آبادان. فرخی. چرا از یار بدعشرت سگالی زمدح شاه نیک اختر سگالا. عنصری. بد نسگالد بخلق، به نبود هرگزش آنکه بدی کرد هست عاقبتش برندم. منوچهری. دانی که جهان بر تو همی درد سگالد او درد سگالید و تو درمان نسگالی که زشت از خوب و نیک از بد بدانی بدل کاری سگالی کش تو دانی. (ویس و رامین)، مرا گویند بیهوده چه نالی چرا چندین ز بدمهری سگالی. (ویس و رامین)، و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای عزوجل چه خواسته است. (تاریخ بیهقی)، به امید هزار دوست یک دشمن مکن زیرا که آن هزار دوست از نگاه داشتن تو غافل شوند و آن دشمن از بد سگالیدن تو غافل نشود. (قابوسنامه)، مر ترا نیکی سگالد یار تو چون مر او را تو شوی نیکوسگال. ناصرخسرو. آنچه شیر برای تو میسگالد از این معانی که برشمردی... نیست. (کلیله و دمنه)، قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم. سوزنی. گردون نسگالد بجز از نیک تو زیرا اندر دل تو نیست بجز نیک سگالی. سوزنی. وگر قیصر سگالد راز زردشت کنم زنده رسوم زند و استا. خاقانی. بر فرزند من چنین عذری سگالیدی و چنین جریمه ارتکاب نمودی. (سندبادنامه)، با خود غزلی همی سگالید گه نوحه نمود و گاه نالید. نظامی. ، رای زدن. مشورت کردن: پس این دوتن بیچاره شدند و هیچ چیز نمانده بود ایشان را بسگالیدند و به خانه عم آمدند و او را از خانه بیرون خواندند و به حیله بکشتند برآنکه میراث او بردارند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، همه کار با مرد دانا سگال برنج تن از پادشاهی منال. فردوسی. سگالیده ام دوش باپنج یار که از تارک او برآرم دمار. فردوسی. گر نهمتی سگالی و اندیشه ای کنی گیتی همان سگالد گردون همان کند. مسعودسعد. پیش از این با مهتران شهرها سگالیده بود که هرکس بجای خویش حبشیان را بکشد. (مجمل التواریخ)، ، دعوی کردن: تویی رانده چو از ده روستایی که آن ده را سگالد کدخدایی. (ویس و رامین)، ، قصد کردن. (غیاث) ، سخن بد گفتن. (برهان)