جدول جو
جدول جو

معنی کوش - جستجوی لغت در جدول جو

کوش(پسرانه)
کوشش و سعی
تصویری از کوش
تصویر کوش
فرهنگ نامهای ایرانی
کوش
کوشیدن، پسوند متصل به واژه به معنای کوشش کننده مثلاً سخت کوش، سعی، کوشش، برای مثال اول ای جان دفع حرص موش کن / بعد از آن در جمع گندم کوش کن (مولوی - ۵۰)
تصویری از کوش
تصویر کوش
فرهنگ فارسی عمید
کوش(کَ / کُو)
کفش و پاافزار. (ناظم الاطباء). صورتی از کفش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم نشوی کوش او چه خایی برغست.
کسائی.
پل به کوش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا.
عسجدی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 64).
پایم بکوفت تنگی کوش ای شهاب دین.
سوزنی.
در طلب رضای تو کوش و فام پاره شد...
سیدهاشمی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کوش
سر کیر بزرگ، کواشه کثمامه مثله، (منتهی الارب)، حشفۀ بزرگ، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کوش
به معنی کوشش و سعی باشد، (برهان)، سعی و جهد و کوشش، (ناظم الاطباء) :
آن همه کم شود چو کوش آمد
گرچه چون زهر بود نوش آمد،
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 284)،
تا نکند دوست نظر ضایع است
سعی من و جهد من و کوش من،
نزاری قهستانی (از آنندراج)،
،
امر به کوشش کردن و کوشیدن هم هست یعنی بکوش و سعی کن، (برهان)، فعل امر (دوم شخص مفرد) است از کوشیدن، بکوش، سعی کن، (فرهنگ فارسی معین)،
کوشش و سعی کننده را نیز گویند که فاعل باشد، (برهان)، کوشش کننده و سعی نماینده، (ناظم الاطباء)، کوش، (کوشنده) در ترکیب به معنی کوشنده آید، (از فرهنگ فارسی معین)،
- بیهوده کوش، آنکه کوشش بیهوده کند، آنکه از کوشش خود نتیجه نتواند گرفت،
- سخت کوش، آنکه بسیار کوشش کند، آنکه سعی و جهد بلیغ داشته باشد
لغت نامه دهخدا
کوش
بلادی که بعضی از نسل کوش در آن ساکن بودند و در حبشه واقع بود، (قاموس کتاب مقدس)، و رجوع به مدخل قبل، قاموس کتاب مقدس و کوشان شود
لغت نامه دهخدا
کوش
نام روز چهارم است از ماههای فارسی، (برهان)، نام روز چهارم از هر ماهی، (ناظم الاطباء)، صحیح ’گوش’ است، (حاشیۀ برهان چ معین)، و رجوع به گوش شود
لغت نامه دهخدا
کوش(زَدْوْ)
ترسیدن. (از منتهی الارب). ترسیدن و فزع کردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گاییدن. (از منتهی الارب). کاش جاریته، گایید کنیزک خود را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کوش
اول زادۀ حام که او همان نمرود است، (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
کوش
سعی و جهد و کوشش
تصویری از کوش
تصویر کوش
فرهنگ لغت هوشیار
کوش
کفش، پای افزار، خارش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوشیار
تصویر کوشیار
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی در سپاه کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کوشا
تصویر کوشا
(پسرانه)
ساعی، تلاشگر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کوشاد
تصویر کوشاد
(پسرانه)
ریشه گیاهی خوشرنگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کوشان
تصویر کوشان
(پسرانه)
کوشا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کوشانه
تصویر کوشانه
(دخترانه)
کوشا، ساعی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کوشک
تصویر کوشک
(دخترانه)
قصر، کاخ، نام دختر ایرج پسر فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کوشا
تصویر کوشا
کسی که در کارها جدوجهد می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوشنه
تصویر کوشنه
قسط، ریشۀ گیاهی بی ساقه با برگ های پهن و ضخیم، با رنگی مایل به زرد و طعم شیرین که در طب به کاربرد دارد، قسطس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوشاد
تصویر کوشاد
جنتیانا، گیاهی با ساقۀ بلند میان تهی گره دار، برگ های شبیه برگ کدو و گل های سرخ مایل به کبود که در کوه ها و جاهای نمناک و سایه دار می روید، دم کردۀ ریشۀ آن برای درمان اسهال، سوءهاضمه، کرم معده و یرقان به کار می رود، گوشاد
فرهنگ فارسی عمید
(چَ)
چکّوش. (در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). تلفظی ازچکش و چکوچ که به معنی افزار دست زرگران و مسگران وآهنگران است. و رجوع به چاکوچ و چکوش و چکوچ شود
لغت نامه دهخدا
ترکی مغولی آزوغه توشه علوفه و آزوقه و سیورسات: سلطان ارز روم قضای حقی را که او وقت محاصره اخلاط بمدد علوفه و کوشی نشانده بانواع مبرات و کرامات مخصوص شد
فرهنگ لغت هوشیار
کوشک قصر کاخ: در حضر کوشه تو همچو نگار چگلی در سفر مرکب توهمچو بت کاشغری. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوشنده
تصویر کوشنده
مجد، کوشا، ساعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوشلوک
تصویر کوشلوک
کوشلوک خان. لقب نوعی پادشاهان نایمان است
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی که بوسیله آن تمرین کمان کشیدن کنند و آن چنان بود که جهت مبتدیان چوبی دراز سازند و یک سر چوب را سوزاخ کنند و ریسمانی ستبر از آن سوراخ بگذرانند و بر سر دیگر چوب توبره ای باشد که در آن سنگ و ریگ بود و یک سر دیگر ریسمان در دست نو آموز باشد و او بیک دست چوب گیرد بطریق قبضه کمان و بدست دیگر ریسمان گیرد و بکشد چنانکه زه کمان کشند و بتدریج سنگ و ریگ در آن توبره زیاده کنند تا مبتدی باسانی بر کشیدن کمان قدرت یابد: (که کشد گویی در شعر کمان چومنی من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر ک) (من کمان را و خداوند کمانرا بکشم گر خداوند کمان زال و کمان کشکنجیر)، (سوزنی صحاح الفرس)، نوعی از آلات قلعه گشایی که بدان سنگها کلان یا تیر های بزرگ و ستبر بدیوار قلعه یا با روی شهر پرتاب میکرده اند و از ضربت آن دیوار سوراخ و خراب میشده است (تعلیقات نوروز نامه) توضیح: از این بیت انوری بر میاید که کشکنجیر بجز} منجنیق {بوده: (نه منجنیق به سقفش رسد نه کشکنجیر نه تیر چرخ و نه سامان بر شدن و به وهق) (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوشیدن
تصویر کوشیدن
جهد و تلاش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
کوچک و خرد، مردم کوچک اندام قصر و هر بنای رفیع و بلند و بارگاه و سرای عالی، کاخ، بنای مرتفع و عالی کوچک، کوچک اندام. بنای مرتفع و عالی قصر کاخ: در پای کوه دماوند که پادشاه ارغون در آن موضع کوشکی ساخته است و حالیا بکوشک ارغون معروفست، قلعه حصار
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی آهنین با دسته ای چوبین شبیه تیشه که بدان آهن میخ و غیره را کوبند چاکوچ مطرقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوشش
تصویر کوشش
تلاش، سعی، اهتمام، اجتهاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کوشک
تصویر کوشک
قصر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کوشیدن
تصویر کوشیدن
سعی کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
خاموش کن
فرهنگ گویش مازندرانی
چکش
فرهنگ گویش مازندرانی
بکش
فرهنگ گویش مازندرانی